طولانی شد ببخشید

هنوز اینجا گرمه .. شرجی های تابستونی .

دو روز کمی خنک میشه دوباره گرم میشه . الان تو دو روز خنک به سر می‌بریم.  ولی تو خونه هوا گرمه و خفه . چون بخاطر قدیمی بودن ساختمون نمیشه پنجره باز کرد هم گرد و  خاک  میاد هم ممکنه جانوری بیاد . 

داداش  مشکل دار ، رفته تو فاز سرما از روزی که به اسم طبیعت،  پاییز شد . وگرنه ما که از پاییز و سرماش چیزی ندیدیم . 

اصلا مگه ماهیت پاییز خنکی و سرما نیس .. پس چرا تو خوزستان هیچی به طبیعتش پیش نرفته ‌. والا زوره ۱۰ ماه گرما و شرجی .. دو ماه هم اااااگه سرد بشه و بارون بباره . که یا نمیباره یا سیل راه میندازه . اصلا تو ایران نه تابستون و نه زمستون آب خوش از گلومون پایین نمیره . 

بخاطر داداشم تا کمترین حد کولر روشن میکنیم و من نه ظهر خواب دارم و نه شب . پنکه م جواب نمیده . 

تا صبح روشن بمونه اون میگه تا صبح از سرما نخوابیدم . 

خاموش کنیم ما از گرما نمیخوابیم . 

امروز به مامانم میگم این چه وضعیه خداییش ، همه زندگی مون شده برای اونا . 

مامانم میگه گناه داره ضعیفه . 

منم میدونم گناه داره ، بی ملاحظه و بیشعور نیستم.  

اما منم آدمم . بعد کلی بدو بدو تو روز و خدمات دادن حقم نیس یه ساعت ظهر خواب راحت کنم یا شب تا صبح یه خواب نسبتا خوبی داشته باشم . 

میگه خب چه کنیم .

میگم تو فقط دلت برا اونا میسوزه.. میخوای منم علیل بشم دلت برام بسوزه ، میگه خدا نکنه . 

زندگی مون خییییلی تلخ پیش میره . انگار امیدی به درست شدن حتی یه مورد از اون همه مورد نیس دیگه . 

هی میخوام بیام با خیال راحت از کار و محل کار جدیدم بگم ، ولی حرفای دیگه پیش میاد . 

محل کارم خوبه و اعصاب خوردی ندارم . از زبانکده جدید دو تا کلاس فعلا دارم و از قلم چی دو تا نهم ، یه مختلط هشتم و یه مختلط هفتم دارم ، پیشنهاد پایه دهم هم بم شد و من با اعتماد به نفس کامل گفتم بله و حتی میتونم ۱۱ و ۱۲ رو هم تدریس کنم.  هر روز کلی مطلب میخونم و جزوه برداری میکنم . سعی میکنم آموزشم شامل نکات کنکوری هم باشه ، اینجوری هم بچه ها بیشتر یاد میگیرن هم من از حالا روش بیان و انتقال نکات مهم رو تمرین میکنم . و برام لذت بخشه . 

رئیس قلم چی آن روز میگه خانم ساره ، چه کار کردی قاپ سوپروایزر رو بردی ، من میخندم و میگم ایشون به من لطف دارن . تو ساختمون قبلی با هم یه سلام و علیک و یکی دو بار شوخی و خنده داشتیم ، درهمین حد . خانم سوپروایزر  هم فوق العاده منضبط و تو کار سخت گیر هست ، عییین رئیس قلم چی .  منم که کلا منظم بدنیا اومدم سر کوک و ساعت و ثانیه و همیشه هم هرجا باشم کم کاری نمیکنم و به بهترین شکل کارم انجام میدم . همیشه زمان برام مهم بوده . و برای کل روزم برنامه ریزی دارم . که بخاطر خانواده معمولا عقب میافتم . مثلا هر روز از نهایتا ۷:۳۰ بیدارم ، حالا هرچقدر بد خوابیده باشم یا نخوابیده باشم ، فرقی نمیکنه . اما بخاطر دادن خدمات و سرویس هایی که حتی حاضر نیستن تو زمانش بام همکاری کنن ، و کارای آشپزخونه بیشتر وقتا ۹ به بعد و یه روزایی تازه ۱۰ میشینم پای درس و مطالعه هام . هرچی هم حرف میزنم و خواهش میکنم و گاهی نق میزنم اصلا انگار که نه انگار . 

تو فکرم پول بیاد دستم برم یه عکس پرسنلی و یه عکس تبلیغاتی شیک بگیرم برای تراکت هایی که قلم چی برای کلاسام میزنه . عکسی که بشون دادم خیلی قدیمیه و من توش خیلی کوچولو میزنم ، مثلا دبیرستانی 

لیست برنامه های مالی م پر شده دوباره . بعضی ها که واجب ترن و میشه گفت کوتاه مدت هستن ، یکیش همین عکس گرفتنه ، یکیش درصورت امکان خرید یا دوخت یه فرم اداریه ، یکیش اینه که برم آرایشگاه موهام مرتب کنم هم بلند شده و از زیر مقنعه میزنه بیرون هم نیاز به موخوره گیری و مرتب کردن دارن . مراقبت های کراتین ش کم شد چون بلند شده و اون حالت صافی رو دیگه نشون نمیده . دوس داشتم دوباره تمدید کنم اما واقعا دیگه نمیخوام اونقدر هزینه کنم و مراقبت های بعدیش هم خارج از توان فیزیک و مالی منه . بقیه موارد هم که گرون تر هستن و فعلا باید سماق بمکم و البته اونقدر هم واجب نیستن واقعا . 

امروز از صبح زود بخاطر همون بیخوابی بلند شدم و افتادم به بشور بشور . شنیده بودم که بعضیا وقتی عصبی هستن میافتن به کار و کار . اما برای خودم بش دقت نکرده بودم . من امروز این حالتی بودم.  کلی لباس دراوردم و شستم و بعد باید اتو کنم . دسشویی توالت رو سابیدم و برق انداختم . حمام رفتم و منتظرم موهام خشک بشه که برم اگه حوصله م شد با برس برقی صافش کنم اگه نه که همینجوری شونه میزنم بره . 


بذارید حالا که دست به نوشتن شدم از جریانات زبانکده قبلی هم بگم ، دیگه طولانی شد . اما حالا حس نوشتن و وقتش رو دارم . سعی میکنم خیلی به تفصیل ننویسم.

این هفته دو جلسه دارم که کلا تموم میکنم کار تو زبانکده قدیمی رو . 

خیلی از شاگردا و خانواده ها زنگ زدن که ناراحتیم و چرا شما میخوای بری ، حتی چندتاشون که با من صمیمی هستن گفتن ما حاضریم هزینه اضافه تری بدیم فقط شما بمونی . و حتی گفتن ما بچه ها رو حاضریم چند نفره خصوصی پیش خودتون بگیریم و از زبانکده دربیایم.  

تونستن چند تا نیرو رو جذب کنن از همون قدیمی ها و بطور مجازی . هرکدام از یه شهر و منطقه .... بعد مجازی میخوان چکار کنن خدا میدونه .


اینجا رو دقت کنید ... 

به نیروهای جدید ۱۵ تومن پیشنهاد شده و جذب شدن . 

به منشی خانم گفتم چیییی شد همین خداحافظی ما هزار تومن رو هزینه ها آورد ،

همکار جذب شده به من قیمت جدید رو داد و نه منشی خانم . و من به روش آوردم که شنیدم ۱۵ تومن قراره بدید ، اونم گفت آره و توجیه کرد . 


من خداحافظی م رو با رئیس و گروه همکارا کرده بودم و چون چند وقته حسم نبود بنویسم چیزی نگفتم . اما خلاصه ش اینه که با شریک آقای رئیس که اتفاقا برادر رئیس قلم چی هم هست و خیلی مهربونه ، تلفنی حرف زدیم که خداحافظی کنیم و ایشون کلی از من تشکر و تقدیر کرد و آرزوی بهترین ها ، و گفت شما واقعا تو زبانکده زحمت کشیدی و ما نتونستم حق رو ادا کنیم و الانم جلوی پیشرفتت رو نمیگیریم چون حقت هست که بری دنبال چیزی که برات بهتره و همیشه تو قلب ما با بهترین خاطره ها جا داری . 

حتی بش گفتم کاش آقای رئیس هم حداقل یه جمله شما رو میگفت ، و ایشون گفت نه خانم ساره اینجوری نگو ، اونم به من گفت شما قراره بری و خیلی ناراحت بود اما گفت نمیتونم جلوش بگیرم که نره ، بذار بره جایی که براش پیشرفت داشته باشه... و و و ... 

ایشون هم گفت حق داری بخاطر مسئله مالی بری و ما دیگه دهن مون بسته ست . 

همین نکته باعث شد بعدش تو فکر برم که خداییش ساره تو فقط بخاطر پول نیس که داری میری و برام روی قشنگی نداشت که بعد ۱۶ سال همراهی حالا بگن بخاطر پول رفت .. پس تماس گرفتم با عروس رئیس  که اونم یه دوره ای بامون کار کرده بود و دیگه دورادور مثلا ادمین پیج بود ، ایشون هم بسیار تشکر کردن از زحمات چندین ساله اینجانب.  و من گفتم برای روشن کردن یه مسئله تماس گرفتم که من فقط بخاطر پول نبوده که دارم میرم و مسئله بی نظمی کار منشی تو این دو سال منو خیلی اذیت کرد و همه اونچه که دو سال پیش اومده بود تعریف کردم و گفت چرا از اول نگفتی و اینقدر خودت رو اذیت کردی ، اونجا مال ماست و ما باید بدونیم توش چه خبره . منم گفتم خب رئیس کلا تهران بوده و حتی یه بار نگفتن مشکلی دارید یا نه منم  نمیخواستم فکر کنید چُغولی همکارم میکنم  و هم حس کردم کسی نیس که دیگه حرفام بشنوه . و اون گفت نه باید میگفتی و ما جوری مطرح میکردیم که معلوم نشه اصلا شما چیزی گفتی . کلی حرف زدیم و ناراحت شد که چقدر من اذیت شدم . منم بش گفتم الانم اگه حرف خداحافظی نبود و این تفکر مالی بودن من برای شما بعد چند سال پیش نمیامد ، حالا هم حرف نمیزدم که حاشیه ای پیش نیاد . نتیجه گیری این بود که به رئیس باید بگه و فعلا به خانم منشی نیاز دارن و چون طلاق هم گرفته نمیتونن عذرش بخوان . 

منم اصلا چنین چیزی رو نمیخواستم و نمیخوام . خوبی آدما هم یادم نمیره.  اما برام حیثیتی شده بود که باید قبل رفتن شفاف سازی کنم که عامل اصلی رفتن من خانم منشی بوده نه پول . و به عروس همین رو گفتم که بدونن خانم ساره پولکی نیس و ارزش این همه سال کنارشون موندن تو شرایط سخت رو بی ارزش نکنن . بش گفتم اگه این مسائل نبود من هنوزم حاضر بودم حداقل بخاطر خانواده ها بمونم و کلاس بگیرم ولی خانم منشی کلا منو از کار دلزده کرد به حدی که تصمیم گرفتم بشینم تو خونه . اونم خیلی ناراحت شد و قرار شد بیشتر نظارت کنن . 

حالا آقای رئیس از تهران بالاخره برگشته شهر . 

نمیدونم چرا این دل من اینقدر نازکه و حساس . نمیدونم چرا هنوز دلم برای رئیس میسوزه.  هنوز دلم میخواست یه جوری راضی م کنه که بمونم کنارش . همیشه حس میکردم عین پدر داشته نداشته م دوسش دارم ، اما همونطور که پدرم پدری نکرده ، اونم مسلما شرایط و منافع خودش رو درنظر میگیره نه احساسات و نیازهای منو . 

هرچی چوب خوردم تو این زندگی از همین دل نازکم بوده و دلسوزی های بیجا و بی اندازه م . 

بالاخره این هفته هم امتحان میگیرم و دیگه کاری اونجا ندارم . 

حتی  در خودم میبینم که هرچند وقت یک بار برم به منشی خانم سر بزنم .

من اینجوری ام . نمیدونم گریه باید کنم یا خوشحال باشم از این روحیه ای که دارم . 



خشم ساره

اونقدر اول صبحی خواهرم اعصابم خورد کرد که کل برنامه درس خوندن امروزم رو جمع کردم . 

آخهههه تا این حد بی ملاحظه میشه آدم . خدایا تا کی ؟

اصلا تمرکز ندارم یه کلمه تو ذهنم جا بدم . دلم میخواد فریاد بزنم از شدت خشم و عصبانیت.  

چقدرم خونسرد ...‌ سرویس ش دادم  ، میوه ش گذاشتم و خورد ، حتی نگفت چرا تو نمیخوری ، البته که میدونه چرا  ، اما به رو خودش نمیاره که چه کرده با حال و اعصاب من . 


حس میکنم گلوم خشک خشک شده از خشمی که داره همه وجودم رو میسوزونه.  اما کسی ازش خبر نداره . 

تنهای تنها دارم توش جزغاله میشم و بقیه مسیر خودخواهی شون رو همچنان از رو من رد میشن .

عجججب ابرقدرتی

داشتم به این فکر میکردم چرا حواسم نبود تو این دو سال کرونا ، مجازی دانشگاه ثبت نام میکردم فوق لیسانس میگرفتم . البته که پولش رو نداشتم . ولی همینجوری به ذهنم رسید که فرصت خوبی بود ها . 

ولی پول نبود پس فرصتی هم از دست نرفته . 

وقتی فرصتی از دست میره،  که شرایطش هم فراهم بوده باشه ، اگه نه که اسمش زحمتِ نه فرصت . 


مکالمه من و ساره :

_اگه ابرقدرت بودی چکار میکردی 

_تنها زندگی میکردم ، تنهای تنها . 


پشت چراغ قرمز

یه فاصله ای سر همین جمله موندم و موندم که از چه کلمه ای شروع کنم و از چی بنویسم . 

کِرسِر عین چراغ راهنما داره میزنه  و منتظر حرکت منه . ( کرسر به این خطی که هی میره میاد تا شما تایپ کنید ، میگن ) . 

انگار که پشت چراغ ماتم برده به یه جایی و همه دارن بوق بووووق میزنن اما من تو عالم خودم نیستم و نمیدونم وقت حرکت شده . 

تو همین حالت پشت چراغ ، کلی ماشین و جمعیت میبینم که با عجله در حال گذر هستن ، بارون تندی زده و برف پاکن ماشین بی وقفه چپ و راست میشه . فرصت نمیکنه بارون روی شیشه جلو رو پاک کنه . هوا سرده و من با اینکه کلی لباس پوشیدم اما هنوزم سرما رو حس میکنم . نورهای قرمز زیادی جلوی ماشینم میبینم و گَه گاهی یه کلاچ و حرکت کوچولو و دوباره ترمز . اما وقفه طولانیه . هیاهوی زیادی هست.  آدمای تو خیابون و تو سرم همه با هم دارن با صدای بلند حرف میزنن ، این وسط هم گاهی یکی یقه منو میگیره و گاهی خودم یقه خودم رو میگیرم . 

پشت این چراغ قرمز چه خبره !

پشت این کرسر چه خبره! 

همه آنچه که الان نوشتم ، همین حالا پشت کرسر یه دفعه خلق شد ، نه قرار بود اینجوری شروع کنم و نه بش فکر کرده بودم .  خوووب شد ... حداقل با یه تصویرسازی قشنگ شروع کردم اگه بقیه ش بد شد شما مثل همیشه ببخشید .

خستگی ها و مشکلات خونه ، منو هر روز تا خود جهنم میبرن و میارن . تا مرز جنون و تا نفرت از زنده بودن . هرطور با خواهرم تا میکنم که بهبودی داشته باشه و یا طوری پیش بره که من کمتر تو زحمت بیافتم ، نمیشه که نمیشه . قرص رو ترک کرد و براساس مطالعات خودش دستور داد براش قرص خریدن ، و مثلا داره درمان میکنه .. اما منو اذیت کرده با سرویس هاش . وقت و بی وقت . 

و من نمیدونم گناهم چیه که دارم مجازات میشم . 

من به اینکه اون چه گناهی کرده که تو این حالت هست ، کاری ندارم و واقعا به این فکر نمیکنم که اون داره مجازات میشه .

لزوما گناهی درمیون نباید باشه که تو زندگی گرفتار و بیچاره بشی مثل ساره ، اما اسمش میذارن تقدیر و سرنوشت و ماله میمالن به هممممممه چی .

من دقیقا راجب خودم حرف میزنم و قضاوتی از اون ندارم . 

تا همین امسال من ۲۰ ساله که دارم ازش پرستاری میکنم . بییییییسسسست سال ، یه عمرههههههه.  

دقت کنید انگار خلق شدم برای بیهوده زیستن . 

۱۶ سال کار بدون بیمه و آینده ‌

۲۰ سال پرستاری هم که جوونی م و جسم و روحم به پاش نابود شد و رفت .

فقط کاش یه ذره بیشتر مراعات می‌کرد.  


نمیام بنویسم چون یا وقت ندارم یا حس و حال . بین کتاب و درس ها گیر کردم . 

دوره رو ثبت نام کردم و از آذر شروع میشه از اواسط آذر . یه سری تکلیف تا شروع کلاس باید انجام بدم . 

گوش دادن به آهنگ خارجی و دیدن فیلم زبان اصلی و مطالعه کتاب معرفی شده ، همه اضافه شدن به بقیه فعالیت هام . 

گاهی به خودم میگم که چی آخه ساره ... 

چقدر دیگه باید بخونی و چقدر باید تلاش کنی ... 

و چقدر هزینه و بدهی داشته باشی . یعنی عجیب این چند ماه آخر ، بی درآمد بودم و تازه خرج های زیادی برام پیش اومد و بدهی رو بدهی و حتی برای ثبت نام دوره زبانم مجبور شدم از پس اندازم خرج کنم . ولی لازم شد دیگه و تو  این مقطع ، این هزینه ها لازم بود . 

خوبه یه دوستایی دارم که اینقدر خوبن .. که یا خودم بگم آقا پول لازم دارم بم قرض بده اما شاید تا حداقل یه ماه دیگه نتونم بدم ، یا میگم به محض اینکه ترجمه یا خصوصی گیرم اومد پولت برمیگردونم.  

یا خودشون اونقدر خوبن که وقتی متوجه میشن دستم خالیه ، خودشون میان با دل و جون بم پیشنهاد میدن ، تعارف نمیکنن . 

من مدیونم به محبت این دوستام.  دینی که ادا نمیشه هیچ وقت.  شاید پول رو برگردونم،  اما اون لحظه رو و اون زمان و حس لطف و محبت شون رو نمیتونم برگردونم و جبران کنم . 

فقط دعاگو هستم که همیشه تن شون سلامت و دل شون شاد باشه . غصه تو دل شون راه نداشته باشه و درمونده زندگی نشن . 


دعای خاص من اینه : الهی هیچ وقت درمونده زندگی نشید . 

چون من درمونده م و کاملا میفهممش.  

این جمله رو اگه به کسی بگم ، پررررررِ حرفِ . یعنی براش دعا میکنم از هر عذاب و دردسری و مشکلی به دور باشه انشاالله.