کتاب یک عاشقانه آرام از نادر ابراهیمی رو شروع کردم.  حجمش زیاد نیس . 238 صفحه ست .

امروز جارو و گردگیری و حمام و لباس شستن داشتم . کلی کار بود . کتاب رو ظهر شروع کردم.  پیش خودم گفتم تا فردا صبح تمومش میکنم . اما هنوز اونقدر به قسمت جذاب نرسیدم که منو با خودش بکشه .

کمی طراحی کردم . از کلاس جدید ، یه طرح چهره بم داده که با مداد دارم روش کار میکنم . کارش با پودر سیاه قلم نیس . گفت باید دستت قوی بشه تو کار مداد بعد پودر میزنیم .


یه وقتایی حس میکنم خیلی حالم خوبه . خوشحالم که دارم زندگی رو پیش میبرم و متوقف نمیشم . همیشه وقتم پره .
با ذوق گوشی تنظیم میکنم که صبح برای رسیدن به باشگاه دیرم نشه . و بتونم به همه کارام قبل رفتن ، برسم . آمادگی جسمانی خیلی خوبه . امیدم به  اینه که این ماه از دکتر تغذیه جواب بهتری بگیرم . نظم کلاس خیلی خوبه . 8.15 شروع میکنیم و 9.15 تموم میشه . بعدش تا 11 و حتی 11.30 کلی وقت دارم برای کارای دیگه . مثلا این چند روز میرفتم فرهنگسرا و همون جا کتاب میخوندم . میتونم گاهی زودتر برم خونه . که دوس ندارم زود برم خونه ، چون عملا دیگه به کاری نمیرسم . و دوری از خونه بهم آرامش بیشتری میده . یا میتونم برم دنبال کارهای واجب مثل خرید یا هرچیز دیگه . مثلا خیاط . میتونم با خیال راحت و بدون عجله تا خونه قدم بزنم و از خنکی هوا کیف کنم . گاهی هم چند دقیقه ای روی نیمکتی بشینم . درصورتیکه وقتی یوگا میرفتم ، همه وقتم هدر میرفت . مربی اصلا منظم نبود و نیس . به هیچ کاری تو روز یوگا نمیرسیدم.  تازه کلی هم عصبی میشدم از بی نظمی کلاس و بعضی بچه‌ها. 
سه شنبه پیش اولین جلسه طراحی رو که گفته بودم میخوام برم پیش خواهر دوستم ، شروع کردم . بعد از باشگاه ، راحت میتونم برم طراحی . ولی دیرتر میرسم خونه . چون کلاسم تا 12 ست . بعد هم تا ماشین بگیرم و برگردم ، دیرتر میرسم . باورتون نمیشه 12.15 رسیدم خونه . دیدم آقا بالا سر مامانم ایستاده ، میگه امروز دیر کرده ، کجاست . که منو جلو روش دید . میبینید چقدر این مرد ..... چی بگم نمیدونم.  به خودم گفتم بیخیال . چیزی دیگه بین من و اون مرد نمونده.  تو وجودم و قلبم حتی ریشه ای از وجودش در خودم احساس نمیکنم  . هنوز تنفر شدیدی بین مون وجود داره . هنوز به همه چی گیر میده .
اون روز دخترخاله م اومده بود خونه مون.  قابل ذکر که دو سه کلاس بیشتر سواد نداره . اما از پدر و مادر من روشن فکرتره.  اصلا فرهنگ به سواد نیس بلکه به رشد اجتماعی آدمها بستگی داره . از روابط خودش با دختراش میگفت . و از گیرهای گاه گدار شوهرش به دخترها . میگفت من تو روش درمیام و نمیذارم دخترا مثل من بدبخت زندگی کنن . دخترا تا 12 شب سینما میرن . آرایش و اصلاح میکنن . البته دانشگاه هم رفتن.  سر دلم باش کمی باز شد . روم نمیشد خودم رو جلوش کوچیک کنم . هرچند که کیه که اخلاق آقا رو نشناسه.  به مامانم گفت این که بچه نیس ، 30 سال رو رد کرده . اصلا لازم نیست برای کارهاش از شما اجازه بگیره . به مامانم گفت ، خاله تو باید تو روی شوهرخاله دربیای و کم نیاری . به من گفت اصلا به هر ازدواجی تن نده . هرجا هم ازت خسته شدن ، پول غذات نقدی بشون بده ، دهنشون ببند اما ازدواج اجباری نکن . مامانم حرفی نداشت . متاسفانه مشکل اینجاست که قدرت آقا ، بزرگترین قدرت دنیاست که هیچ کس حریفش نمیشه . ظالم و ستمگر . بی رحم .
از ذکر و نماز و فاتحه خونی هم برای آزار ما نهایت استفاده رو میکنه.  اصلا نمونه نداره .
صدای تلویزیون تا آخر بالاست.  اصلا به خواب ما اهمیت نمیده . برا خودش زندگی میکنه و همه رو له میکنه و رد میشه .
حس میکنم گاهی یه جوری از درون میمیرم که هیچی منو خوشحال نمیکنه و هیچ آهنگی منو به رقص نمیندازه. 
جلد دوم کتاب مارشال رو تموم کردم . کتاب خیلی قشنگی بود . این که 28 سال به پای عشقت،  هرجور خواری و ذلت به جون بخری ، کار هرکسی نیس . این که منتظر بمونی ، یه روزی برگرده و زندگی رو از پیری ، شروع کنی و جوونی هات رو تکرار کنی ، کار هرکسی نیس . از خودم میپرسم چقدر بابت خواسته هام ، حاضرم صبوری کنم . چقدر برام ارزش دارن ؟ که یه روزی که از هر لحاظ شرایطش رو داشته باشم ، برم دنبال شون و یکی یکی همه رو به واقعیت و خاطره تبدیل کنم . خوندن این کتاب ، باعث شد به این فکر بیافتم که میشه در آینده،  به یه چیزایی برسم .
دیروز خواهرم و شوهرش و نوه شون اومده بودن خونه مون ، دختر بچه بامزه ، برای اولین بار با من ارتباط برقرار کرد و گفت عمه منو میبری پارک ؟
اولش براش بهونه آوردم چون جرات نداشتم دربیام . بعد گفتم حالا یه بار این بچه از من چیزی خواسته ، بدون اینکه چیزی بگم پوشیدم و بردمش پارک نزدیک خونه . گذاشتم هرچقدر خواست بازی کرد و سعی کردم چیزای خوبی یادش بدم ، آخه خیلی شیطون و حرف گوش نکن هست . اونم قول داد . از باباش خواستم هفته ای یه بار برا دخترش و پارک بردنش وقت بذاره . تو پارک هوس کردم کاش میشد یه زیرانداز پهن کنم و فقط کنار یه نفر نه بیشتر ، بشینم و همون جا یه شامی که آماده کردم رو بخوریم . بدون دغدغه و نگرانی ، هوا رو تو ریه هام میکشیدم .  بعد به خودم گفتم شاید مثل ناهید کتاب باغ مارشال که بعد از 28 سال به وصال رسید ، تو هم یه روزی برسه که یکی یکی به آرزوهات برسی . 
 یه مرد به نام پدر همه چیز زندگی رو از من گرفته ، همممممه چیز .     
هیچ چیز از زیر ذره بین و چرتکه ش ، بدون حساب کتاب ، رد نشده و نمیشه . خیلی به من بدهکار.  خیلی ازش پرم . خیلی ازش ....
گفته بودم هوای پاییز ، حالم رو خراب میکنه . این خرابی برام عین ترمیم و بازسازی.  عین یه خونه تکونی.  انگار خاکستر وجودم رو فوت میکنن و توش شعله های جوونی و آرزو و امید ، گر میگیره و منو در خودش میسوزونه. 
یه مدتیه سردردهام خیلی زیاد و شدید شدن.  تحملم رو از دست میدم . اما راهی نیس .

میخوام تا جایی که میشه از تایم بعد باشگاه نهایت استفاده رو کنم . برای مطالعه و طراحی . شاید این تغییر برنامه،  فرصت خوبی باشه برای مطالعه بیشتر .
فردا جمعه ست و طبق معمول کلی کار دارم . از جمعه ها ، بخاطر این روتین کاری سنگین ، خیلی بدم میاد .
 

هیجان مطالعه

دیروز جلد اول کتاب باغ مارشال رو تموم کردم.  برای من که همیشه یه کتاب تقریبا یه ماه بیشتر دستم میموند،  رکورد خیلی خوبی بود که تو یه هفته تموم شد . شب ها تا تقریبا 1 یا 2 خوندمش.  داستانش خیلی قشنگه . دیروز بعدظهر جلد دوم رو شروع کردم و هر فرصتی پیش بیاد میخونمش.  دلم نمیخواد ازش بکنم .

فعلا یوگا رو نمیرم . ولی آمادگی جسمانی رو با انگیزه و علاقه میرم .

رئیس مون حقوقم رو اضافه کرد . قرار حقوق بعدی از 9800 به 12 تومن  بام حساب کنه . انگار این بار حرف رفتنم تاثیر خودش رو کرد . و من راضی ام .  هرچند که هنوز نسبت به جاهای دیگه،  هزینه کمتری هست .





حرکت جدید زدم .

سمیرا جان کامنتت تایید نکردم چون اسمم توش بود . راست میگی هرکس یه جوری اذیت هست . یکی تو شلوغی دور و برش یکی تو تنهایی ش . یکی تو پولداری یکی تو بی پولی . زندگی رو تعادل پیش نمیره اصلا .


دیروز قرار بود بشینم پای طراحی.  صبح که پا شدم دیدم حوصله ندارم . یه دفعه بلند شدم پوشیدم و دراومدم.  هوا نم بارون داشت ولی گرم و شرجی . پیاده روی کردم . رسیدم به پارکی ، اونجا نشستم . دلم میخواست بارون تند بزنه که خیس بشم و غمم شسته بشه . همون نم هم قطع شد و آخرش نبارید.  بعد به خودم گفتم امروز بی برنامه پیش برو . قرار نبود بیرون بیام . قرار نبود کافه برم اما گفتم فرصت خوبیه که یه بار تنها بشینم تو کافه . رفتم و صبونه سفارش دادم . راحت بودم از اینکه مجبور نشدم الکی تو روی کسی بخندم یا تظاهر کنم . تلفنم هم اصلا زنگ نخورد . چند تا عکس گرفتم . یه صبونه مشت و چرب و چیل با یه لیوان چای خوردم . به خودم گفتم نوش جونت ساره . املت پنیری خیلی خوشمزه بود.  پنیرش منو دچار عذاب وجدان کرد اما زدم به بیخیالی . از صندلی خالی روبروم عکس گرفتم . جای خالی یکی اونجا پر بود.  اون صندلی خالی برام عزیز بود . بش زل زدم و چیزی که تو ذهنم ایجاد شد یه دختر خوشکل با موهای خرگوشی بود.  میگفت مامان پس کی صبونه میارن . منم گفتم جون مامان حالا میارن . کلی نگاش کردم  . دلم میخواست اون صندلی رو بغل کنم . هیچ مردی حتی تو ذهنم پدیدار نشد . اصلا از مردها زده شدم .

با احترام کامل به خوانندگان مرد . که اینجا احترام فوق العاده ای براشون قائلم.  صبونه رو خوردم و  کمی همون جا نشستم . از لابلای دکور پنجره بیرون رو نگاه کردم.  به سگی که اون طرف رو زمین خوابیده بود هی نگاه کردم . بعد حساب کردم و دراومدم.  بازم پیاده ادامه دادم تا مسیر باشگاه . دوباره تو یه پارک نشستم   هوا خیلی گرم شده بود و من به خدا گفتم آخرش بارون نزدی من دارم برمیگردم . پیاده راه خونه رو گرفتم و تقریبا 11 خونه بودم . از اینکه همه چیز رو خارج از برنامه پیش بردم کیف کردم . به هیچ کس جواب ندادم . گزارش ندادم . خواهرم که پرسید کجا بودی گفتم یه دفعه دلم خواست پیاده روی کنم . مامانم هم که فکر میکرد طبق معمول رفتم کلاس .  تو فکرم بازم این کارو تکرار کنم .


و اما امروز رفتم باشگاه و آمادگی جسمانی ثبت نام کردم بالاخره . حالا باید این رشته رو با یوگا تنظیم کنم . هزینه ش هم این ماه از یه کلاس خصوصی،  جور شد . امیدوارم این کلاس ادامه پیدا کنه .

برای باشگاه امروز خیلی ذوق داشتم . از اینکه یه کاری شروع کردم برای سلامتی م و لاغری م ، خیلی خوشحالم . چندین ماه بود میخواستم برم اما نشده بود .

کاش به گذشته برمیگشتم و یه سری از تصمیمات رو عوض میکردم .

من پوست کلفتم . زندگی پیش نره ، هلش میدم . اما دل خوشی ازش ندارم.  کاش گاهی با من راه میومد .




چرا عکس چپکی اومده اگه کسی میدونه بم بگه

مرگ پاییزی

این روزا خیلی دلگیرم.  دلم بدجور گرفته . راستش دلم میخواد با یکی دل سیر حرف بزنم اما دور و برم و حتی دورترها،  کسی نیس که بتونم رااااحت حرف بزنم.  این نقطه از احساس،  تکراری هست . که تو شلوغی گم شدی ولی یکی نیس آرومت کنه .

دلم سفر میخواد . رفتن میخواد . تنهایی مطلق میخواد .


تو حالی هستم که دست و دلم به کار طراحی هم نمیره . دیروز نشستم یه طرح خطی بزنم ، نشد که نشد . هی فقط کشیدم و پاک کردم . آخرش هم جمع کردم هیچ به هیچ .

میخواستم امروز بشینم پا طراحی،  میبینم که اصلا حسش نیس .

فقط دلم میخواد همین جا بمونم و نرم . از هر چرت و پرتی بنویسم . اگرم رفتم احتمال زیاد بشینم کتاب جدیدی رو که شروع کردم،  بخونم . اسمش باغ مارشال از حسن کریم پور .

چه حس بدیه که دلت بخواد از همه دور بشی . این نشونه چیه ، بی محبتی ؟ بی وفایی ؟ سنگدلی و نمک نشناسی ؟ 

شایدم چون یه عمر دور و برم شلوغ بوده .  هیچ وقت اتاق خواب شخصی نداشتم . حریم خصوصی نداشتم . هیچ وقت نتونستم روی تختم ، بغض هام رو توی بالش خالی کنم . هق هق بزنم بدون اینکه بخوام جلوش رو بگیرم . هیچ وقت میزی نداشتم که هروقت هوس کردم بشینم پشتش و کار کنم یا بنویسم . هیچ وقت پنجره ای نبود که با خیال راحت بازش کنم و هوای بیرون رو بکشم تو ریه هام . همیشه یکی بوده  که بگه سرده اون پنجره رو ببند .  هیچ وقت نتونستم برم تو اتاق و در رو محکم بکوبم و عصبانیت خودم رو ابراز کنم و یا تخلیه .  هیچ وقت آینه ای نبود که راحت بایستم روبروش، موهام رو باز کنم و خودمو تو آینه برانداز کنم . همیشه موهام زیر روسری خفه شده . همیشه تو تاریکی اتاق و دزدکی یه ضدآفتاب و یه ذره کرم زدم و رفتم .

هیچ وقت نشده بشینم و با صدای بلند با خودم حرف بزنم . بدون اینکه کسی باشه که بشنوه و بعد بخواد سین جیم کنه . هیچ وقت نشد هر لحظه دلم بخواد بپوشم و دربیام و هر ساعت دلم سیر شد برگردم .

فکر کنم پاییز در من بدجور لونه کرده . خنکیش کم حس میشه اما حالش کاملا وجودم رو پر کرده . شایدم مبتلا شدم به مرگ پاییزی . دچار خلسه شدم ، اما نمیدونم از چی و چرا .

دلم میخواد امروز هی بگم و هی بنویسم . با ربط یا بی ربط .

برای من و خانواده م چقدر زندگی زشت بوده تا حالا . چقدر به هم گره خورده.  چقدر تاریک . و راهش بی پایان. 

یه همزیستی اجباری.  حالم به هم میخوره .