دیشب جاتون خالی سفارش کشک بادمجون دادم برام آوردن آموزشگاه،  با نون سنگک کنار همکارام خوردیم . اومدم خونه،  همه کارا بدو بدو کردم . البته بیچاره مامانم ظرفا شسته بود . ولی برو بیاهای بعد افطار دیگه با من . سعی میکنم خودم کارا  کنم . نمیدونم چرا خیلی سنگین شدم با اینکه زیاد نخوردم .

صبح  خسته پا شدم و زوری رفتم باشگاه . ولی ورزش هام نکردم و فقط یوگا کردم . چون بعد نماز خیلی بیخوابی داشتم .

امروز هم کلا آموزشگاه نمیرم ، دو ساعت خالی داشتم بخاطر امتحانات  بچه‌ها و یه ساعت کلاس که دیگه اونو مرخصی گرفتم .  بعد ظهر میرم دکتر و برمیگردم و امشب افطار خونه هستم .



...

بعد تقریبا سه هفته ، امروز کلاس طراحی گرفتم .

وضعیت دستم رو به استاد گفتم و خواستم تا دستم بهتر بشه و از کار هم فاصله نگیرم ، فعلا هفته ای یه جلسه کلاس بگیرم .  اولش دستم اذیت شد ولی فشار نیاوردم و عجله نکردم ، کمی بهتر بود . خوبه که باز شروع کردم .

به سرعت خودمو چشم زدم و هر روز سردرد میگیرم از روزه داری . فعلا دلم نمیاد بخورمش.  هرچند که اگه بخورم هم باید بخاطر حضور آقا گرسنگی بکشم تا یه فرصتی جور بشه و یه چیزی بخورم .

چند تا از کلاسام بخاطر امتحانات بچه‌ها،  شدن هفته ای یه جلسه و این یعنی من یه شبایی میتونم سر افطار خونه باشم .

دیشب سر افطار که خونه بودم . با آب جوش و خاکشیر شروع کردم مثل شب های قبل . اما نمیدونم چرا سنگین شدم . شاید اون فاصله بین اذان و خوردن هر شبم ، برام بهتر بود . 

روزای زوج صبح خونه هستم و روزای فرد میرم یوگا و ورزش . برنامه باشگاه دیگه مرتب شد .

دیروز برعکس سالهای قبل من هوس کردم.  بگید هوس چی ؟

کوکو ، کتلت و حلوای هویج . دوس داشتم میشد درست کنم و ببرم با همکارام افطار کنیم . آخه تو خونه مون به عنوان افطار قبول نیس . میگن خشک و مناسب روزه دار نیس .

قرآن رو فقط دو روز اول گوش دادم . حس خوبی بود . چون سلول‌های مغزم چیز جدیدی میشنیدن و کمی بازسازی براشون خوب بود . اما دیگه متاسفانه ادامه ندادم .


بعد از ماه رمضون میخوام دختر کوچولوی درونم رو ببرم بازار براش یه کم خرید کنم . چند تا چیز کوچولو.  چون مامان فعلا دستش تنگ . اگه رفتم و شد ، عکسش براتون میذارم .


شما بی نظیرید

اولین پیام دوستی مینا رو تو این وبلاگ دلم میخواد خط کنم و قاب بگیرم . این دختر وصف ناشدنیه . یه فرشته ست که تو زندگی من پیداش شده . یکی که خیلی بش اعتماد و اعتقاد دارم . یکی که تو اعماق وجودم ریشه زده . یکی که خیییییییلی دوسش دارم . آرزو میکنم غصه های عالم هیچ کدوم تو دلش پا نذاره . تنش سلامت باشه و دلش خوش . شاید تعجب کنید . خب تعجب هم داره ، تو این دنیا که خودی به خودی رحم نمیکنه ، یکی مثل مینا از همه درد و کم و کسری های من خبر داره و بدون اینکه حرفی بزنم محبتش و توجه ش رو خرج من میکنه . اصلا نمیدونم چطور توصیفش کنم .

ریحانه هم خیلی به من محبت داره و حرص حال دلم رو میخوره . حاضر هرکاری کنه که من راحت و خوشحال باشم . کلی خوشحال میشه از هر تغییر که از تکالیفش در من و زندگی م ایجاد میشه .

تیلو هم مرتب حال و احوالم رو میپرسه و بهم آرامش میده .

حتی آقا محسن هم دست کمک به طرف من داده و از آن چه که داره دریغ نکرده ، حتی در حد یه کامنت .

و من اینجا زندگی رو شیرین تر و قشنگ تر از هرجای دیگری میبینم . وقتی احساس میکنم اینجا خیلی ها رو دارم . اینجا تنها نیستم .

و امروز با یه کامنت رو به رو شدم از دوستی به نام ضحی،  که فقط خدا میدونه چقدر لذت بردم و شرمنده محبتش  شدم .

من اونقدر خوب و بی نقص نیستم . منم پرم از عیب و ایراد.  گاهی پر از کینه . گاهی هم حسود .

هیچ چیز ارزش شما رو وصف نمیکنه و هیچ کاری در برابر محبت هاتون نمیتونم بکنم .

فقط از خدا میخوام هییییییچ گره ای تو زندگی تون پیش نیاد و هیچ وقت محتاج و درمونده نشید .

نمیدونم چی بگم .


برای یکشنبه نوبت متخصص ارتوپد گرفتم . هم اهواز و هم شیراز بهم دکتر معرفی شد ولی چون نمیتونم برم ، پیش بهترین گزینه شهر که پروازی هم هست ، نوبت گرفتم .


روزه داری امسالم تا الان بهتر از سال قبل بوده،  خدا را شکر هنوز خوبم .

دلم میخواد یه روز همه تون رو یه جا دعوت کنم و همه تون رو تو آغوش بگیرم .

ممنونم ممنونم ممنونم که هستید .


تغییرات فکری

باز کردن افطار حتی با یه خرما و یه آب جوش ، کنار همکارام یه تجربه جدید و متفاوت و لذت بخش هست برام . از خونه حلیم بردم برای افطار همکارام.  دست مامانم درد نکنه .

سالهای قبل همیشه دلم میخواست یه شب باشون باشم ببینم فضاشون چطوره . ولی ترس نگذاشت که کلاس بیشتری بگیرم . اینجا نوشتن و کمک های فکری شما باعث شد کمی جسورتر بشم برای شکستن روتین های همیشگی. 

مثلا همین شام روز معلم ، پیش اومده که نرفتم از ترس آقا . یا تا شام خوردم برگشتم خونه و بقیه مراسم رو نموندم.  ولی حالا سعی میکنم بیشتر به خودم و درستی کارم توجه کنم .

فقط هنوز کمی خل و چل هستم که سخت میگیرم. 

اون شب با اینکه نگران بودم باز به خودم میگفتم برای تجربه این خوشی و بودن کنار بقیه ، باید ارزش قائل باشی و هرچی بعدش پیش بیاد بگی خب ، به خوشی ش می ارزید.  هرچی میخوان بگن ، بگن . شاید برای همین هم بود که تاخیر رو به رفتن ترجیح دادم . اول و آخر که من حرف میشنوم پس چرا باید زودتر برمیگشتم. 

و دارم تمرین میکنم بیشتر از این ، روتین ها رو بشکنم . و کمتر به حرف دیگران و شرایط اونا فکر کنم . 

حتی داداشم گفت بیخیال شو و طوری زندگی کن که دلت میخواد . لازم شد بازم شام برو بیرون .

الانم باز میخواستم اشتباه کنم و کلاس ساعت آخر رو  نگیرم بخاطرشون،  ولی خوب شد که این کارو نکردم . امسال عادت کنن به نبودن من بهتر از سال دیگه ست .

راست میگن همش تقصیر خودمه . باید خیلی پیش ترها، جور دیگه ای رفتار میکردم که هیچی براشون عادت نشه . هیچ چیز رو از قبل برام اندازه گیری و پیش بینی نکنن .

من تو زندگی م قوی بودم ولی فقط آقا همیشه تونسته منو خورد کنه . این بزرگترین نقطه ضعف من و بزرگترین شکست منه .

خدا کمکم کنه که خوب بمونم و درست زندگی کنم .

باید تغییرات فکری مثبتی ایجاد کنم باید ....

ماوقع. ..

شاید تعجب کنید که چرا چیزی راجب دعوتی شام ننوشتم . چون از دماغم درآوردن .

اون شب تا همه جمع شدن و شام خوردیم و کلی عکس دسته جمعی گرفتیم و لوح تقدیر و گل بمون دادن تقریبا شده بود 11 شب . منم چون میدونستم کسی نمیاد دنبالم و گفتم تو خونه که شام روز معلم دعوتم،  منتظر بودم با همون همکاری که رفتم برگردم.  که آخر که با مسئولین خداحافظی کردیم ، همکارام حوس چای کردن و گفتن بریم باغ رستوران بشینیم چای بخوریم . منم دیگه راه برگشت نداشتم و افتادم رو استرس . خیلی شلوغ بود . هوا عالی بود و خیلی معطل چای شدیم . منم مسیج پشت مسیج برام میومد که کی میای . تا چای آوردن همه چی کوفتم شد . تا بلند شدیم و اومدم خونه 12 شب بود . مامانم تو تاریکی تو راهرو جلو در نشسته بود تا سلام کردم گفت این چه شامیه تا 12 شب،  منم گفتم من که تنها نبودم تا غذا بخورم بلند شم بیام . آقا کلی حرف به من و مامانم زده بود که این چه شامیه؟  این شام نیست و رقص و آواز . یعنی من رفتم پارتی ... اشکم رو درآوردن.  مامانم میگفت نگرانت شدم ، گفتم خبر مرگم اتفاقی بیافته بیخبر نمیمونید چرا یه جا میرم کوفتش میکنید . مگه جنگ رفتم که نگران شدی .

بخدا همکارام نگاه میکردم چه قهقه ای از ته دل میزدن.  انگار فقط من پدر دارم بقیه دخترا بی صاحابن.  اونقدر از دستش شاکی و متنفر شده بودم که دلم نمیخواست روز بعد ببینمش اما اگه سلام نمیکردم میگفت هنوز تو پارتی مونده ؟ 

خواهرم گفت هرچی گفت جوابش نده . فقط خدا را شکر که دم ظهر بیدار شد و من یه سلام تند کردم و از جلوش رفتم .

الان که روزه ست ، بیشتر وقتش تو قلمرو خصوصی ش زیر کولر و پنکه خوابه . نماز ظهر رو 5 عصر و نماز مغرب رو 12 شب میخونه . وقتی هم بیدار برای نوع و مقدار پخت غذا به مامانم گیر میده .

یعنی فقط آزار میرسونه دلش خوش روزه ست .

من که فعلا ساعت افطار هم سر کلاسم . دیشب افطار تنها خوردم وقتی برگشتم . خواهرم اومد کارا کرد . ولی انگار همه عاجزن که من تایم افطار و اذان خونه نیستم و کارام افتاده رو بقیه . فعلا سردرگم موندم و نمیتونم کار دیگه ای بکنم .

صبح  هم رفتم باشگاه . هم ورزش کردم هم یوگا .

از متخصص تا دو هفته دیگه نمیتونم نوبت بگیرم . و بهبودی دستم عقب افتاده .

دلم برای طراحی خیلی تنگ شده.