خواب از چشم ترم نمی چکد

آبان ماه که شرایط روحی م به حد افتضاح خودش رسیده بود ، دو نفر خیلی سعی کردن به من کمک کنن.  خودشون رو به در و دیوار کوبیدن تا حال دل من کمی بهتر بشه . چه اون که میومد و تکلیف بم میداد و پیگیر میشد که انجامش بدم و چه اون که بی خبر مشاوره هماهنگ میکرد و هزینه میداد و میگفت تو فقط زنگ بزن به مشاور .
این آدمها کمن روی زمین ، حیف که خاری بره تو پاشون،  غمی به دل شون و اشکی به چشم شون .
اینا همیشه باید بخندن چون فقط حامل خوبی هستن .
این آدم ها عین دریا زیبا و عین اقیانوس دل گنده و عین پروانه سبک و عین ققنوس افسانه ای هستن . یه افسانه که تو قالب حقیقت میاد و میشینه تو دل یکی مثل من یا یکی مثل تو .
من نه دریا بودم براشون و نه اقیانوس،
نه پروانه و نه ققنوس
من فقط یه خاطره م به سبکی پر
یه یادم به کمرنگی نور
شایدم سنگین تر از یه خیال
و پر رنگ تر از یه محال
تو وجود وسیع شون جا بگیرم و بشم موندگار. 

الان ساعت 23. 20 دقیقه ست و من بی خواب و بی نت . مینویسم از فکری که رفت و غرق شد تو این دوستی ها و فردا ثبت میکنم تو وبلاگ رسیدن .
وبلاگی که از روز اول به دنبال رسیدن بود . شاید نرسیدم به آنچه برای خودم مفهوم خوشبختی میداد . شاید نرسیدم به تمام چارچوب های تعیین شده روزگار ، اما رسیدم به دوستی های ارزشمند ، رسیدم به جایی که بفهمم خوشبختی تعریف دیگه ای هم داره . رسیدم به حالی که شکر میگم براش و طمع ندارم به فرداش. 
از خدا میخوام ،  اگه قابل باشم ، از خدا میخوام به سکوت این شب و تاریکی آسمونش و وعده فرداش فقط خوشبختی و سعادت نصیب دوستان خوبم بکنه .  

خواب از چشم ترم نمی چکد .
شاعر شدم رفت !!!!
 

خودم رو بردم خرید

امروز دست خودم رو گرفتم و بردمش خرید . با اینکه کار داشتم اما دیگه وقتش شده بود که ببرمش یه دوری بزنه و چیزای لازمش رو بخره . این مدت هی بش گفتم صبر کن حقوق بگیرم و قانعش کردم . حقوق که نگرفتم هنوز از شهریور تا حالا . درنتیجه از خواهرم گرفتم و بردمش بازار . براش چند نمونه دمنوش خریدم . خمیر دندان و لوازم بهداشتی و قرص های ویتامینه و ارده شیره و دستکش خریدم . هی دستم میکشید ببرتم تو مغازه های لباس فروشی،  اما بش گفتم تو که چیزی لازم نداری چرا میخوای پول نداشته رو الکی خرج کنی اونم دختر خوبی بود و گفت آره راست میگی .

براش پاستا خریدم و یه ست ظرف بلوری برای سفره هفت سین.  آروم آروم راه رفتیم و خریدامون کردیم . خوب بود بعد مدتها یه حالی عوض کردیم .

خداییش این روزا من بیشتر از قبل حواسم بش هست و ازش مراقبت میکنم . حتی بش تلنگرهای صبر و حوصله و عدم عصبانیت مداوم میدم.  اونم داره تمرین میکنه که با کمک هم خوب بشیم .

من و خودم با هم زندگی رو پیش میبریم و من تنها نیستم .

دلتنگ وبلاگ

خیلی دلم برای اینجا تنگ شده. 

کار ترجمه ندارم اما نمیدونم وقت و روزم چطور تموم میشه .

همش بدو بدو و عجله .

طراحی م هنوز از شنبه دست نزدم .

خیلی وقتم پر . روز کوتاه . شب هم تا میام یه نمازی بخونم  و یه شامی بخورم یا نخورم شده ساعت 10 شب . تند تند اینترنتم چک میکنم و میبینم 11 شده و حس کار اضافه تر ندارم . همش به خودم میگم بیا شب کار کن که عقب نیوفتی ، ولی نتونستم عملی کنم . فکر کنم این خودش یه چالش جدید برا من تا بتونم از زمانم بیشتر استفاده کنم .

اومدم چیزی بنویسم که کمی دلتنگی م رفع بشه .

مدتیه خیلی از دوستان نیستن انگار ،  دلتنگ تون هستم . بم سر بزنید . امیدوارم که حالتون خوب باشه .

قصه همه و هیچ

دلم میخواد بیام اینجا قصه تعریف کنم . قصه گرگ و بره . قصه مادربزرگ مهربون . قصه کودکی که هیچ وقت به دنیا نیومد . قصه سقف عاشقی که هیچ وقت بنا نشد .

قصه بگم از تلخ و شیرین . از بالا و پایین زندگی . از گرمی و سردی تنم . قصه بگم از تمام روزهایی که منو ساخت و پرورد.  قصه دختر و پدر . قصه همه و هیچ .

بعضی از شخصیت های  قصه ها با فرق رنگ و نام و نشون ، ولی با یه نقش ثابت همیشه هستن . یعنی تو هر قصه ای بذاری شون همون گرگی هستن که بودن یا همون روباه . ذات شون عوض نمیشه .

تو زندگی منم بعضیا هیچ وقت تغییر نمیکنن . حتی با وجود اینکه این مدت فقط صبوری کردم و لبخند زدم به همه چی به هممممه چی . و شکرگزاری کردم بابت همه چی .

حالا هم لبخند میزنم و رد میشم از همه اون شخصیت های بد داستان . میذارم اونا مسیر خودشون رو برن منم رد دلم رو دنبال میکنم . ولی تو چاه کینه و نادونی شون نمی افتم .

خدا کنه بتونم رد پای دلم رو راحتتر پیدا کنم و توش قدم بردارم . تمام سعی خودم رو میکنم .

بیخوابی

بیخوابی زده به سرم . از تقریبا 2 صبح بیدارم . سردرد داشتم و به زور طرف 11.30 خوابیدم . حالا هم دارم لول میخورم و کلافه شدم.  مجبور شدم گوشی روشن کنم و چیزی بخونم شاید خوابم ببره . اگه اتاقم شخصی بود پا میشدم طراحی میکردم یا کتاب میخوندم . از خوندن کتاب تو گوشی خوشم نمیاد .

دیروز مادر یکی از شاگردام خوشحال و خندان اومده بود میگفت خیلی ممنون که بازم شما تیچر پسرم شدی . خیلی خوشحال شدیم  فهمیدیم که شما بازم معلمش هستی و خلاصه کلی تعریف کرد و منم لذتش رو بردم ، چقدر خوب که بعد این همه سال کار هنوزم من میتونم رضایت بخش عمل کنم .


خبر خاص و مهمی در جریان زندگی م نیس . روزها بر دور ملایمی پیش میرود و سپاس خدا را .


اگه خوابم نبره چقدر اذیت میشم امروز . صبح باید برم یوگا . ظهر هم سر کار .


خدایا هیچ کس رو بی خواب و بیقرار نکن .

از بدخوابی های شبانه متنفرم . من هنوزم شاکرم . دارم این تمرین رو هر روز پر رنگ تر میکنم تا درونم نهادینه بشه و به خورد وجودم بره .