دیروز با خواهر و برادر و خواهرزاده م رفتیم اهواز . خواهرم میخواست لباس مجلسی برای عروسی برادر شوهرش بخره . صبح رفتیم و قبل کلاسم رسیدیم خونه . بازار گردی کردیم و اونا خرید کردن . من چیزی لازم نداشتم و نخریدم. ناهار هم رفتیم رستوران و پیتزا خوردیم. تنوع بود دیگه . فقط من ناراحت بودم که فرصت نقاشی رو از دست دادم . عروسی 14 شهریور هست اونم تو کازرون. مامان و آقا و داداشم میرن . اما من بخاطر خواهر و اون داداش نمیتونم برم . با اینکه خیلی دوس دارم که برم .
ولی خب ...
مادر شاگردم که گفته بودم آسیب نخاعی پیدا کرده . .. خدا را شکر با همه هزینه و فیزیوتراپی و مراقبت هایی که کردن الان میتونه سرپا بشه و داره بهبودی بدست میاره . امشب زنگ زدم بش و اینا رو بم گفت . گفت باید پاهام فیزیوتراپی بشن و تو حرکات دستاش خیلی بهتر از قبل شده . خیلی براش خوشحال شدم.
جمعه پیش یه خبر خیلی بد از یکی از اعضای فامیل شنیدیم که تا حد زیادی ناراحت مون کرد و ذهن منو خیلی درگیر کرد .
دغدغه ها و نگرانی های ذهنی م خیلی زیاد شدن . جدیدا خیلی غصه دیگران رو میخورم . هرکس که مریض میشه . اون که بیکاره. اون که مریض. اون که با همسرش اختلاف داره اووووو.
هر چی میخوام ذهنم آزاد کنم نمیشه . البته باید بشه اما سخت میشه .
چای تلخم رو شیرین میکنم و قورتش میدم .
داداشم از وقتی افتاد ضعیف تر و حساس تر و کمی ترسو تر از قبل شده تو حرکاتش. خودش میگه ذهنش داغونه. میگه حس میکنم درست نشدم و نمیشم . بخدا من تا میتونم بش انرژی مثبت میدم که حالش عوض بشه اما انگار درونش خالی شده .
خیلی بده که امید تو زندگی نباشه . یعنی پایه هر حرکت و پیشرفت و تغییری داشتن امید . حتی از داشتن پول هم مهم تره . نمیدونم براش چکار کنم که حالش بهتر بشه . حس پوچی و تنهایی میکنه و خیلی مستاصل شده .
زندگی مثل یه فنجون چای میمونه که هرکس طبق سلیقه ش ، طعم اونو تغییر میده . یکی تلخ دوس داره و همونجوری میخورتش، یکی شیرین دوس داره و شیرینش میکنه . حالا حتی نوع شیرینی ش از فردی تا فرد دیگه فرق میکنه . یکی با شکر ، یکی با قند ، یکی با نبات ، یکی با عسل و یکی هم با خرما ...
شایدم چیزای دیگه ای برای شیرین کردنش استفاده کنن.
مقدار شیرین کردن اون هم یه انتخاب که توسط فرد انجام میشه .
تا اینجا که گفتم ما تو تغییر طعم چای زندگی مون تا حدی اختیار داریم .
ولی گاهی طعم چای همونه که هست . بااااید همونطور که هست بدیش بالا .
شاید به علت بیماری دیابت نتونی قند و شکر بزنی .
شاید به دلیلی نبات و خرما هم نباشه که چای ت شیرین کنی . پس چه کار میکنی . چشمات رو میبندی و بازم میدیش بالا . دیگه به خوب و بد و لذت طعمش فکر نمیکنی .
تو اونو قورت میدی چون باید قورتش بدی . اونو قورت میدی چون چاره دیگه ای نداری .
ولی وای اگه اصلا دلت نخواد چای بخوری . خب شاید نخوری . شاید وقتی زندگی ت رو نخوای ترجیح بدی که نباشی و مثلا خودکشی کنی .
اما به نظر من هنوزم زندگی یه فنجون چای تلخه که تو باید شیرین و قابل خوردنش کنی . باید شکرش رو هم بزنی و با چشمان بسته و حس خوب اونو قورتش بدی .
نمیشه فنجون رو شکست و چای رو نخورد .
امیدوارم چای زندگی تون همیشه شیرین و به کام باشه .
فنجون تون هم پر از گرما و بخار عشق .