قطره

دیشب به مامانم گفتم که من دوس داشتم برم عروسی ، که من منتظر بودم روز بعد عروسی برگردید. 

باورم نمیشد که اینقدر جوابش سرد و خشک بود . انگار واقعا به این فکر نکرده بود که منم آدمم.  منم دل دارم .

خیلی خونسرد خندید و گفت من میدونستم تو نمیری . بعد کی پیش بچه ها میموند.  اگه من نمیرفتم تو با آقات میرفتی ؟؟؟

منم سعی کردم با احترام حرفم رو بزنم . نخواستم بی ادب باشم . گفتم من اگه به هر دلیلی هم نمیشد که برم اما فقط توقع داشتم شما به روی خودتون بیارید که منم هستم ، یه تعارف الکی میزدید که تو هم بیا . یا نمیخوای بیای ؟ یا دوس داری بیای ؟

فقط یه جمله میگفتید من بفهمم منو میفهمید. 

من که زود تعارف رو نمیگرفتم زودتر شما سوار بشم برم .

و گفتم چرا بیشتر موندید.  گفت آقات گفت بمونیم بریم باغ و بگردیم.  گفت انگار اگه فاتحه پیش نمیومد،  هنوز میخواست بمونه . بش گفتم خیلی جالبه . به اسم عروسی میرید و بعد گردش و تفریح و گور بابای من که از کل زندگی محرومم.  وقتی آقا هست ، از گیر اون جایی نمیرم ، وقتی هم نیس بخاطر تنهایی و کارای بچه‌ها.  گفتم گاهی به منم فکر کنید . به منم حق بدید .

با غر یا با لحن آروم حرفام رو زدم . و به روشون آوردم که چقدر دارن منو له میکنن . گفتم شما وقتی من و بچه‌ها میریم سفر استراحت میکنید ، وقتی خودتون میرید سفر بازم فرصت استراحت دارید . امااااااا من بدبخت . چه تو خونه باشون بمونم ، چه سفر برم ، اونا همراهم هستن . یعنی در دو حالت فقط مشغول کار و مراقبت از اونام.  نه استراحت کامل دارم و نه تفریح کامل . هیچ جا تنها نیستم برای خودم . هر جا میرم نگرانی ها و مسئولیت هام همرامه. 

این حرفا رو نتونستم آروم بزنم . غر زدم و گریه کردم .

آخه واقعا تا کی .

نمیتونم خدایی نکرده زبونم لال آرزوی مرگ این بیچاره ها رو بکنم . که مثلا شرایطی ایجاد بشه که نفس بکشم . اما چرا راه حل دیگه ای نیس . چرا خدا کاری نمیکنه .

اون بیچاره ها که دست خودشون نیس . همه تقصیر از پدر و مادر ماست .

نمیدونم چی بگم واقعا موندم .



امروز کلاس نقاشی خیلی خوب بود . کارام عالی شدن.  بعدا عکس لب رو براتون میذارم. 

وسایلی که سفارش دادم رسیدن . خیلی خوشم اومد ازشون.  امیدوارم حداقل فرصت و شرایط استفاده و لذت از خرید این وسایل رو تو کارای آینده داشته باشم .


خیلی بد که دلم بخواد یاد بگیرم کمی خودخواه تر از قبل باشم . چطور میتونم بعد از 36 سال ، تغییر رفتار بدم . بعید میدونم بتونم .


امروز صبح هوا نسبت به مدت گذشته،  خیلی خوب بود.  نمیدونید چقدر دلم میخواست برم.  برم یه جا که تنهایی رو تجربه کنم . از همه دور باشم . برم یه سفر که تاریخ برگشتش مشخص نباشه و به هیچ کس جواب ندم . برم جایی که حتی ارتباط تلفنی نداشته باشم .

برم زندگی رو نفس بکشم . رود رو تو تنم جاری کنم و تو وجود اقیانوس ها ، خودم رو رها کنم .

اونقدر برم که فقط سرابی پشتم بمونه .

اونقدر دور بشم که مثل یه پرنده سبک بال ، بین ابرها گم بشم .

اونقدر برم و برم تا محو بشم . بین مه و بین خورشید .

یا یه قطره بشم که بره به آسمون یا یه قطره که فرو بره تو زمین .

جمعه شلوغ

طرفای 11 رسیدن . با این توضیح که مادر دامادمون فوت شدن و بشون خبر داده بودن.  شاید اگه فاتحه ای درکار نبود امروز هم نمیومدن.  آنقدر به آقا خوش گذشته که از تعریفش کلی لذت حس میشه . همونقدر که اون خوش من پر از بغض و غمم. 

صبح بلند شدم کارام کردم . غذا پلو عدس آماده کردم .

یکی از خواهرها زنگ زد گفت اشکال نداره ما میریم فاتحه، عروسم بیاد تا عصر پیش شما !!! از عصبانیت نمیدونستم چه کنم خندیدم و گفتم خوش اومد.  خب تو که نمیخواستی بری مراسم تو خونه ت مینشستی آخه .

راستش مشکلم کار و آشپزی نبود . مشکلم این بود که مجبور بودم ظاهرسازی کنم و الکی خوش نشون بدم .

اون یکی خواهر گفت کاش نوه م میفرستادم اینجا ، تو مراسم فاتحه خونی جای خوبی برای بچه ها نیس .... خب کی گفت بیاریش !!! انگار همه منو خر گیر آوردن . هیچ کس رحم نمیکنه. 

کل روز رفت و آمد بود از کسانی که رفتن فاتحه خونی . منم از بس این روزا ناراحتم و عصبی تقریبا هر روز سردرد میگیرم. 

هنوز فرصت نشده حرفم رو به مامانم بزنم . اما تو صورت شون بق بودم و حتی احوالپرسی نکردم . اصلا این رفتارم رو دوس ندارم . من دختر بی ادبی نیستم . نباید گستاخ و بی ادب بشم .

اما اینقدر حرفا تو دلم تلنبار شده که انگار تا نگم آروم نمیشم .

من نمیخوام خوبی هام از دست بدم .

نمیخوام حیوون صفت بشم .

نمیخوام حرمت شکنی کنم .

اما نمیخوام به این ذلت زندگی ادامه بدم . من سهم شادی م و آزادی م و رهایی م رو میخوام .

چیز زیادی هم نمیخوام . فقط فرصت بده من کمی برای خودم زندگی کنم نه کسان دیگه .


میدونم روال نوشته هام خسته کننده شده . میدونم هر بار اینجا رو باز میکنید میگید اه اینم حرف دیگه ای نداره . همش میناله. 

حق دارید ...

تنهایی بی لذت

دو روز که تو خونه تنهام با بچه‌ها،  فقط طراحی کردم و غذا پختم . راستش خیلی به دلم نچسبیده ، تازه وقتی امروز هم برنگشتن خیلی ناراحت شدم که چقدر بیخیال و خودخواهن.  شاید اصلا درست نباشه من راجب اونا اینطور حرف بزنم . اما کاری که با من خواسته یا ناخواسته میکنن هم اصلا درست نیست. 

نتونستم شرایط بیرون رفتن رو با دوستام اوکی کنم   . چون دو موردش سفر بودن ، یکی هم جور نشد .

غذا پختم ، خرید کردم ، جارو و گردگیری کردم با اینکه چقدر دستم هم درد میکنه .

دو غذای خیلی خوشمزه پختم . یکیش پاستا و پنیر و مخلفاتی چون قارچ و سیب زمینی.  و برای داداشم مرغ کباب کردم امروز .

فقط تونستم سریع بعد کلاسم برم کاری که تو دستمه پیش استادم رفع اشکال کنم وگرنه هیچ کاری برای بیشتر لذت بردن نتونستم بکنم . حتی چون کسی نبود کیک بخوره ، کیک هم نپختم. 

قراره فردا صبح راه بیفتن بیان . منم باید غذا بپزم که میان بی ناهار نمونن. 

توقع داشتم امروز برگردن . اما رفته بودن باغ و تفریح ....

اصلا کی فکر منه . من فقط خوبم برای نگهداری و پرستاری . من شدم نرده صعود برای تفریح دیگران . اگه من نبودم نمی تونستن اینقدر برن دنبال خوشی هاشون. 

ظهر قبل رفتنم کارای اورژانسی رو انجام میدادم این دو روز و خونه رو جمع و جور و چراغ ها را روشن میکردم تا شب که برمیگردم تقریبا یه رب به 9 ، مشکلی پیش نیاد .

صبح ها هم صبونه آماده میکردم و ناهار میپختم. 

همین

اصلا تفریحی نداشتم . اصلا من چطور میتونم ساعت 8.30 با مثلا دوستم برم بیرون تا حداقل 10 شب و تو فکر این دو تا تو خونه نباشم !!! من اصلا نمیتونم .


انتخاب

یه ده روزی هست که نه غذا خوب میخورم و نه ظهر خوابم میبره . حال بدنی م اوکی نشده . نمیدونم چمه . 

امروز رفتم یوگا . از خونه تا باشگاه پیاده رفتم و تو شرجی مانتوم خیس خیس شده بود.  همینجوری شرشر از صورتم عرق میریخت.  چون زود رسیدم و حوصله نداشتم بشینم پیش مدیر باشگاه ، تو یه پارکی نزدیک باشگاه روی نیمکت نشستم . یه پارک کوچیک . دورش باز بود و کسی نبود . هرچند که به این کار عادت ندارم ، اما امروز تو اوج گرما زیر نور مستقیم خورشید اونجا نشستم . بدون اینکه دلم بخواد کسی کنارم نشسته باشم . یا حتی دلم بخواد با کسی حرف بزنم . فقط هندزفری رو گوشم بود و آهنگ های مورد علاقه م گوش میدادم . راستی هوا گرم بود و شاید منو هر کی دید فکر کرد که دیوونه م که تو گرما زیر آفتاب نشستم ، اما خودم لذت بردم . لذت بردم بخاطر اینکه خودم انتخاب کردم که تو گرما بشینم و نه مثلا به اجبار دیگران زیر کولر بشینم .

وقتی انتخاب مال خود آدم باشه حتی جهنم هم بهشت میشه . و برعکس بهشت اجباری چیزی جز جهنم نیس . انتخاب کمتر چیزیه که من تو زندگی م داشتم .

فردا نمیرم باشگاه . باید بمونم پیش خواهر و برادرم و غذا بپزم . فقط سر کلاسام میرم . آقا اینا فردا میرن برای عروسی ، عروسی چهارشنبه ست . نمیدونم پنجشنبه برمیگردن یا دیرتر. 

نمیدونید چه هیجانی دارن برای رفتن عروسی . بدون اینکه کسی بگه شاید منم دوس داشته باشم برم .

میمونم خونه پیش بچه‌ها و کارای طراحی م میکنم . البته خواهرم گفت دوس داشتی این دو روز با دوستات برو بیرون . اونم اگه اوکی شد میام میگم .

یه پیج وسایل هنری پیدا کردم که قیمت هاش به گفته استادم واقعا نسبت به اینجا و خیلی جاهای دیگه ارزون تره . چیزایی که لازم داشتم مثل قلم مو بزرگ ، رنگ اکرولیک، راپید سفید ، سمباده محو کن و پاکن اتودی و پاکن خمیری سفارش دادم که با پست شون شدن 239 تومن . یه جا دادن این پول کمی برام سخت بود و تا حد زیادی الان به کارتم فشار اومده و شهریه ترم جدید رو هم این هفته باید بدم ، اما لازم بود که قیمت مناسب یه جا خرید کنم تا بخوام اینجا تکه تکه چیزایی رو خییلی گرون تر بخرم . شاید بعضی از اقلام رو اگه از اینجا میخواستم بخرم دو برابر قیمت بودن . مثل پاکن خمیری که تو پیج 4600 بود و تو شهرمون 9000 .

استادم گفت قیمت قلم موها عالیه . منم دیگه سفارش دادم . امروز ارسال شده،  منتظرم که برسن.  عکس شون رو برام فرستادن منم ذوق کردم . دوس دارم زود برسن. 

هنوز لبی که تو دستمه تموم نشده . و طرح خطی اون دختره که استادم داده نکشیدم.  باید تا شنبه آماده شون کنم .