صبونه با دوستم

فهمیده بودم که امروز مربی یوگا نمیاد و به جاش ارشد کلاس رو میگردونه . برای همین ترجیح دادم به بدنم استراحت بدم باشگاه نرم و به جاش برم فرهنگسرا طراحی کنم . اما بعدش یادم افتاد قرار بذارم با همکارم که یه ماه پیش گفته بود یه روز با هم بریم بیرون . باش هماهنگ کردم که بریم صبونه تو بهترین رستوران شهر . اونم از خدا خواسته اوکی شد و قرار شد امروز بیاد دنبالم.  آماده شدم و با تیپی شبیه تیپ سر کار منتظر موندم که 9 بیاد دنبالم.  باید میرفتم سر کوچه می ایستادم تا اون برسه . و ترس اینو داشتم که آقا دم در حیاط بیاد و منو سرکوچه ببینه . مردی که سایه شده رو تمام زندگیم و همه جا ترسش باهامه.  با هزار سلام و صلوات و باور کنید کلی دلهره تا دوستم اومد و سوار شدم و رفتیم . اونجا سعی کردم از لحظه م استفاده کنم و به گذشته فکر نکنم .

کلی از دیدن همدیگه خوشحال شدیم . تا صبونه اومد یه رب به 10 بود . از همه چی حرف زدیم از کار و هنر و همممه چی ...

چقدر حس کردم از من قویتره.  چقدر حس کردم راحت چارچوب های اطرافش رو میشکنه و رد میشه . از هیچ کس نمیترسه حتی پدرش . احترام و عزت زیادی براشون قائل هست ولی خودش رو هم دوس داره .

صبونه املت اسپانیایی و پنکک سفارش دادیم و خوردیم . خیلی هم خوشمزه بود . و دکور ظرف رو خیلی دوس داشتم . ویوی رستوران و سکوت همراه موسیقی میگفت بیشتر بمونیم.  اما اون باید میرفت که ماشین رو به باباش بده .

مدتها بود میخواستم یه صبونه دوستانه بیرون بخورم و جور نشده بود تا امروز . راستش دلم یه تنوع میخواست . خارج از کار و یوگا و نقاشی .

و جای شکر داره که تونستم این فرصت رو خلق کنم . و بهتر از همه فرصت حرف زدن مون بود که راحت و بدون مزاحم حرف زدیم .

اون یه دختر قدبلند و خوشکل و خوش تیپ بود و من یه دختر ریزاندام با یه تیپ معمولی که حتی از ترس پدرش جرات نکرد به جای مقنعه شال بپوشه . ولی با همه این حرفا من حال خوبی کنارش داشتم و اون هم . حالا هر چه قدر هم که من حس کنم اون از من شخصیت قوی تری داره ، اما دل و فکرمون به هم خیلی نزدیک. مهم اینه که از با هم بودن لذت بردیم .

چون قرار رو من اوکی کردم دیگه ایشون مهمون من بود . و یه مهمون عزیز و دوست داشتنی بود برای من . که بودن کنارش لذت بخش بود و ارزشمند.

قرار شد فرصت های بیشتری رو بریم صبونه بیرون .

طراحی چشم

اومدم کمی شکر بزنم به چای تلخ زندگی ...

امروز طراحی چشم سر کلاس تموم شد.  استادم گفت با توجه به اینکه این تجربه اول طراحی چشم تو هست ، اما عالی شده . یعنی فکر نمیکرد که من تو کار اول اینقدر خوب باشم . منم هی ذوق کردم که اون راضی بود و تعریف میداد .

این هفته باید یه لب و یه طرح کامل یه دختر که یه شال دور سرش زده رو کار کنم .

خوشحالم که دارم پیش میرم .

باید با یه پست کوچولو هم که شده میومدم و از ناراحتی درتون میاوردم. 

اینم چشم ...


وقتی .... برده تر میشی .

وقتی بین برگ های قرمز و زرد و نارنجی و قهوه ای ، تو برگ قهوه ای باشی .

وقتی بین اون همه خرش خرش بین برگا بلندترین صدا ، صدای تو باشه .

وقتی بین ظریف ترین و شکننده ترین شاخه ها ، تو شکننده ترین باشی .

وقتی بین شبنم های رو برگ صبحگاهی اونی که زودتر از همه از رو برگ میریزه پایین ، تو باشی .

وقتی تنهاترین دختر بی مهر پدر ، تو باشی . اونوقت که حس میکنی تو یکی از شنبه های دوس داشتنی ت ، تو برده ترینی.  تو بی کس ترینی. 

وقتی لونه ت ، تنگ ترین لونه. ..

روزنه امیدت ، کورترین گره ...

باشه ...

تو میشی برده ترین ، ضعیف ترین ، جزئی ترین موجود رو زمین .

امروز بیشتر از قبل حس بردگی کردم . برده ای که قیمت نداره ، و البته مشتری هم نداره .

وقتی روزگار اونقددددر دورت رو تنگ میکنه ... روزگارت رو تیره تر میکنه ... تنت رو خسته تر .... روحت رو پوسیده تر ... عمرت رو دردناک تر ... نفست رو حبس تر ..

تو دیگه حس آزادی نداری . تو دیگه برده تر میشی.

تو میشی یه آدم از دو حرف (ت) و (و) نه بیشتر .

تو میشی یه برگ پاییزی کف خیابون، که هرکی از تو رد بشه . خش خش میکنی اما فریاد نمیزنی.  خش خش میکنی اما نمیشکنی.  میمونی تا پای دیگه ای از روت رد بشه .

میمونی به امید زمستونی که دیگه سبزی و رشد توش نیس .

زمستون میاد و تو یخ میزنی . بی رگ و ریشه و بی نفس میشی .

اما به عشق زمستون و بهار بعدی باز هم چنگ میزنی ، زجه میزنی ، اعماق وجودت پر از صداهایی میشه که همیشه مخفی موند . اعماق وجودت پر میشه از آرزوهایی که هنوز چشم به راه رسیدن شون هستی .

رسیدن به همه آرامشی که یه عمر ازت گرفته شده، حتما فرصتی برای رسیدن و رشد کردن هست .

تو میمیری اما هنوزم زنده ای ...


پ. ن . ببخشید پست امروز درد عمیقی توش داشت و شاید تو توصیفش زیاد روی کردم . اما دستم همینطور روون شد رو تک تک حروف و کلمات کیبورد گوشی م و همه رو جاری کرد . نتونستم جلوی شتاب و سرعتش رو بگیرم .

خب حتما باید تو این لحظه از عمرم ، این اتفاق ثبت و سند میشد .

دل تون پر از آرامش

تن من

دیروز تا شب خیلی حالم بد شد . به زور ساعات کلاسم رو سر کردم . سر کلاس آخر سه صفحه درس دادم و هرچی سعی کردم بهتر جلوه بدم نشد که نشد . رو صندلی نشستم و بچه‌ها رو به ترتیب بردم تو نقش معلم و خودشون زیر نظرم کلاس رو چرخوندن.  دخترای بین 5 تا 10 ساله بودن . همیشه پر سر و صدا و تا حدی خارج از کنترل.  اما دیشب ناراحت من بودن و خیلی رعایت حالم رو کردن . برام خیلی جالب بود توجه و صبرشون. 

حالم اونقدر بد بود که دفتردار اومد کلاس گفت صورتت قرمز شده و دست به صورتم کشید داغ بود . ولی من سردم بود و حالت تهوع داشتم . تا کلاسم تموم شد و اومدم خونه و گلاب به روتون دیگه بالا آوردم.  حتی معده م خالی بود .

مویرگ های چشمام قرمز شده بودن و چشمم به سرخی رفته بود . اومدم خونه و متاسفانه بی توجهی اطرافیان بیشتر آزارم داد . از لحظه ای که رسیدم و لباس درآوردم و دست و صورتم شستم . شام داداش رو با همون حالم آماده کردم و بش دادم . رفتم تو اتاق دور از چشم آقا دراز کشیدم حتی توان نماز خوندن نداشتم . حتی مسواک هم نکردم منی که همیشه همه کارام به نظم و قاعده ست . شام هم نخوردم خیلی کسی هم تو فکر شامم نبود . یه احوالپرسی فقط از مامان داشتم که گفت چته با کسی دعوات شده مشکلی داری   . انگار من اهل دعوام.  راستش احوالپرسی ش اصلا به دلم ننشست. 

کاش وقتی آدم فیزیکش درد میکنه کسی باشه روحش رو نوازش کنه . اگه اینطور نباشه که درد روحی بی توجهی بیشتر از خود درد فیزیکی آزار دهنده میشه .

امروز هم بیدار شدم جونم برنگشته بود سرجاش.  ولی جارو کردم و تا همین الان مهمان داری داشتم . ولی حالم بهتره .

بیچاره بدنم بخواد نخواد خودش میاد رو استارت مجدد .

وقت نکردم این هفته خیلی طراحی کنم . فردا هم کلیییییی کار دارم .

همه روزام و لحظات زندگی م بر اساس نیازمندی های دیگران برنامه‌ریزی میشه نه خواست خودم .

کوتاه و مختصر

صبح بخاطر کار اورژانسی خواهرم مجبور شدم از خواب زودتر بلند بشم و خسته کاراش کردم و صبونه یه لقمه خوردم و بی جون از خونه دراومدم. 

اصلا تو یوگا حال خوبی نداشتم.  حالم رو طوری تصور کنید که انگار عین روغن رو زمین ریخته باشم و نشه جمعش کرد . اصلا بدنم تو حرکات یوگا بام همراهی نمیکرد . بیچاره اونم انگار از دست من عاجز شده بود . خسته بود و میخواست به خواب ابدی بره .

الانم اونقدر بی جون و گرسنه م که منتظرم فقط وقت ناهار برسه .

تن تون سلامت باشه.