خدا کو؟؟؟

روزی چند بار میام اینجا و میرم . اونقدر کلافه و بی قرارم که حس میکنم فقط دلم میخواد اینجا حرف بزنم . دیدن کامنت هاتون حالم رو بهتر میکنه. 

سرم درد میکنه و مثل یه کلاف سردرگم افکارم تو هم پیچیده . فکر طرد شدن از طرف کسی به نام پدر آزارم میده . روزهام رو به درد و اشک گره زده روزایی که می بایست نو میشدم و حال تازه ای میگرفتم. 

من هیچ وقت نمیگم سالی که نکوست از بهارش پیداست. 

من بین بهار و رفتارهای دائمی این مرد ارتباطی برقرار نمیکنم چون بهار سالی یه بار میاد اما رفتارهای اون همه فصلی هست .

یه چیزایی رو تایپ میکنم و بعد دوباره پاک میکنم تو این نقطه از زندگی هیچ محبت و ایمانی توی دلم حس نمیکنم .

از نماز و روزه و خدایی که نیس و از همه چی بیزارم.  اون موفق شده منو از خودم و خدام و همه امیدها و آرزوهام بکنه .

بارها و بارها سالها و سالها خشت خشت وجودم رو درمقابلش ساختم و سرپا کردم. 

ولی بازم منو ریخت و ویرونم کرد .

بیشتر سالهای عمرش دم عیدهای من و بقیه رو یه جوری خراب کرده . ناراحتم از این همه تنفری که سلول سلول تنم رو پر کرده .

دلم میخواد زندگی رو کلا تعطیل کنم . چند روز غذا درست نخوردم . به زور به مهمانها لبخند زدم . نه انگیزه رفتن دارم و نه موندن فقط دلم رفتن و نبودن میخواد . نه حس ادامه کار و نقاشی و نه هیچ چیز دیگه ای .

فقط و فقط میخوام زیر سایه ش نباشم . چقدر خودم رو نفرین کردم و فایده نداشت مثل همه اون دعاهایی که هیچ وقت اجابت نشد ... راستی راستی خدا هست ؟؟؟

نظرات 8 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 9 فروردین 1397 ساعت 01:01

سلام
منم میگم برای یه بار هم شده جرات داشته باش و نترس و با یه پانسیون دخترونه توو شیراز هماهنگ کن و برو یه مدت اونجا کار کن و زندگی کن. باید هم پدرت و هم اطرافیان بفهمن بودن تو توی اون خونه یعنی چی و چقدر ارزشمنده
نگران خواهر و برادرت هم نباشه این همه مدت تو زحمتشون رو کشیدی یه مدت بقیه این کار رو بکنن
اینقدر از حرف مردم نترس، آدم فقط یکبار زندگی می کنه
خدا رو چی دیدی شاید تونستی ظرف یکسال مقدماتش رو آماده کنی و برای زندگی و کار بری خارج از کشور
آدم هایی تو زندگی موفق هستند که ریسک می کنن. این همه این ادم روانی رو تحمل کردی بسه، این آدم و اطرافیانت عوض نمیشن برای امسالت یه تصمیم جدی بگیر
برات آرزوی موفقیت و آرامش می کنم

سلام عزیزم. من تا حرف رفتن میزنم از مامانم گرفته تا خواهر برادرم میگن کجا بری آواره بشی . ما داریم تحمل میکنیم تو هم تحمل کن تا یه روزی یه جوری تموم بشه . یه جوری حرف میزنن که اگه بری جرم کردی و بیخیال اطرافیانت شدی . یعنی که فقط جون خودت رو برداشتی و رفتی . موانع زیادی سر راهمه. هربار حرفش زدم کلی مخالفت شنیدم .
مرسی از همدلیت

رابعه سه‌شنبه 7 فروردین 1397 ساعت 09:54

عزیز دلم مثل ققنوس باش از خاکستر خودت بلند شو بهترین کار همینه که دل بکنی و بری دنبال زندگی و اهداف خودت نگران نباش تا یه مدت حرف هست ولی دیگه برای همه عادی میشه از حرف نترس بلند شو و زندگیتو از نو بساز.

قربونت بشم عزیزم

عابر سه‌شنبه 7 فروردین 1397 ساعت 01:32

سلام. نوروزت مبارک. میخواستم ببینم احیانا کسی رو ندارید که پدر قبولش داشته باشه میون داری کنه براتون.؟ یا مادرتون مثلا !!خدا خودش بغلت کنه محکم

هیچ کس تو غریبه و فامیل حریفش نمیشه . تازه همه به ترس احترامش میذارن و بعضیا حتی تملق میکنن . به اصطلاح خودش بزرگ فامیله

نرگس سه‌شنبه 7 فروردین 1397 ساعت 01:20

میدونم خیلی سختی میکشی... منم توی خونه پدر خیلی غریب بودم. اما چیز غیر قابل تحملی نیست. کارهای پدرت رو پای خدا نذار. خدا توی کتابش مردهایی رو که دختراشون رو دوست نداشتند و میکشتند وعده عذاب داده. حضرت رسول دخترش رو روی پاش مینشوند و میبوسید.. پس با خدا به خاطر کارهای بابات دعوا نکن عزیزم. ایراد ما اینه که تا زورمون به بنده های خدا نمیرسه دعواشو با خدا میکنیم. صبر کن عزیزدلم. شعار نمیدم باور کن. خودمم وضع تقریبا مشابهی رو گذروندم ولی با صبر و روی گشاده. و خدا هم بهترینها رو برام رقم زد. چون بهش غر نزدم. باهاش درددل کردم ولی غر غر نکردم. تو خیلی خانومی که مریضداری میکنی، خرج خودتو درمیاری، هنرمندی ولی... اجر این خانومیت رو به زووور از خدا نخواه. خودش بهتر میدونه باید چکار کنه و چجوری برات برنامه ریزی کنه. قرار نیست خدا به ما پاسخگو باشه.

نرگس جان اگه خدا پاسخگو نیس پس کی هست . چرا 36 سال زندگی و عمر من پر از مریضی و درده. چرا هیچ مشکلی رو حل نکرده . چرا فرج نمیکنه . نه مریض شفا میده . نه روانی هدایت میکنه . نه راهی برای من باز میکنه . هدفش از خلقت من و خانواده م چی بوده . درصورتیکه آقای به اصطلاح پدر حتی سرما هم نمیخوره یه سردرد کوچیک نمیگیره با همه ظلم که به ما میکنه . من ته ته وجودم خدا رو دوس دارم و انکارش نمیکنم . اما بش احتیاج دارم ولی کاری نمیکنه .

Hoda دوشنبه 6 فروردین 1397 ساعت 22:48

تو اگه با برنامه بری جلو و‌ توی ی شهر خوب مثل تهران یا شیراز کار پیدا کنی، پدرت هیچ کاری نمی تونه بکنه. اصلا یواشکی می ری! با اطلاع خواهر یا برادرت.
تو بشین ی برنامه بریز و تلاش کن راه مستقل شدن رو پیدا کنی. خودت کم کم می فهمی موقع رفتن باید چی کار کرد.

فعلا فقط دارم بش فکر میکنم. نمیدونم چه کنم

محمد قنبری دوشنبه 6 فروردین 1397 ساعت 22:05 http://ba-mokhatabhaye-ashna.blogsky.com

تو حتما می تونی شک نکن. برتاند راسل می گه : یک فلج مادرزاد اگر قهرمان دوی ماراتن نشود خودش مسئول است...( نقل به مضمون ).

چی بگم والا

Hoda دوشنبه 6 فروردین 1397 ساعت 21:58

عزیز!
باید ازین زندگی بیای بیرون. ی برنامه ریزی کن برای پیدا کردن کار توی شهرهای دیگه. من قبلا هم یک بار درباره آیلتز بهتون پیشنهاد داده بودم. بشین ی برنامه ۶ ماهه بریز و خودت رو توی مهارت های مختلف قوی تر کن و پیگیر کار باش و ازین خونه بیا بیرون.
می فهمم نگران خواهر و برادر بیمارت هم هستی، ولی وقتی تو نباشی، حتما بقیه بیشتر همکاری می کنن و زندگیشون می گذره.
تو تا ابد هم توی اون خونه بمونی، وضع همینه، چون پدرت بیماره. پس تا هنوز خیلی دیر نشده، برای زندگی خودت ی کاری کن.

چه کار کنم هدی بخدا تو زندگیم درمونده شدم . دیگه نمیدونم چطور خودم رو بسازم . من الان میگم دلم میخواد برم جای دیگه کار پیدا کنم و برم . اما میدونم همه کارام هم بکنم نمیذاره برم چون اونوقت تهمتهای جدیدی بم میزنه . که قبلا هم تهمت ناموسی هم بم زده .
ببخش ناراحتت کردم

محمد قنبری دوشنبه 6 فروردین 1397 ساعت 21:21 http://ba-mokhatabhaye-ashna.blogsky.com

دقیقا حال جوونیهای منو داری. من با مادرم این مشکلو داشتم. تو شاید وضعیتت شختتر هم هست. من مرد بودم و زدم از خونه بیرون ... الان دوباره برگشته م . خیلی می خوام دوستش داشته باشم اما تمام کاری که تونسته م بکنم اینه که دیگه به خاطرگذشته های تلخ ازش متنفر نباشم...

شاید من حتی فرصت نکنم قلبم رو خالی از تنفر کنم . ولی شما این فرصت رو داشتید . دیگه مادر بد داشتن هم نوبره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد