من برگشتم...

سلام به همه دوستان خوب خودم . دیدین خیلی زود برگشتم . دیگه خوب یا بد اینجا خونه منه . شاید چند روز ولش کنم اما بازم برمیگردم .

روزهای پر از مشغله با گرفتاری های مختلف و در حد شدید داشتم . حس ندارم از همه شون بنویسم . یا اگه بنویسم خیلی شرح و تفصیل نمیدم .

خیلی خسته شدم . تمام روزم از صبح تا شب شده کار و کار و کار .

این وسط هم ماما یه دفعه سکته قلبی کرد و حال من خیلی بدتر از قبل شد و شده . خدا رو شکر که خطر از سرش گذشت . دکتر گفته بود اگه زود نرسونده بودینش ممکن بود یه قسمت از بدنش فلج بشه . خدا رو شکر که موقع بد حالیش خونه خواهرم و اون داماد که گفتم خیلی هواشون دارن ، بودن و خیلی زود رسونده بودنش دکتر . و چون تو شهر نبود . من فقط یه روز مرخصی گرفتم و رفتم دیدمش . چون تو خونه خواهر و برادرم رو دارم که نمیشد ولشون کنم .

از صبح زود پا میشم گیر کارام تا شب که میخوام بخوابم هلاک شدم . کمک دستی هم ندارم .

اوضاع خودمون رو که نگاه میکنم میبینم هر روز داریم افتاده تر میشیم و بار من داره هی سنگین و سنگین تر میشه. یه هفته ست باشگاه و یوگا نرفتم . حتی نمیرسم موهام شونه کنم . انگار خدا منو فقط خلق کرده که کارهای دیگران رو راه بندازم و بارشون بلند کنم . انگار خودم آدم نیستم و سهمی ندارم . هیچ کس نمیفهمه چی تو دلمه و چی کم و کسر دارم . هیچ کس خبر نداره چه ناراحتی ها و دردهایی دارم . هرکس گیر زندگی خودشه و من پا گیر خونه و گرفتاری هاش شدم . کی قراره برا خودم زندگی کنم معلوم نیس . شایدم اصلا قرار نیست .

کاش یه راهی بود برای نجات . واقعا خوش به حال فرزندان بزرگتر که ازدواج میکنن و میرن و کوچکترها میمونن بشن عصای پدر و مادر .

پدر که نگو همونه که بود . هیچ تغییر مثبتی نکرده . همه میگفتن شاید این اتفاق باعث بشه سخت گیری ها و رفتارهای بدش رو بذاره کنار، اما زهی خیال باطل . هر چی این چند روز خونه خواهرم خودش رو کنترل کرده بود اومد خونه سرمون خالی کرد . حتی اگه یکی مون بمیره هم ایشون تکون نمیخوره .

با این وضع جدید مادرم ، کارهای من خیلی بیشتر شده دیگه حتی آشپزی هم باید بکنم و آقا هی ایراد میگیره . یعنی اگه غذا از رستوران هم بیارم و بگم من پختم ازش ایراد درمیاره . نمیگه دست درد نکنه . نمیگه حالت چطوره . چند روز نبودن و برگشت حتی یه حالی از من نپرسید بگه دختر این چند روز تو دست تنها چه کردی و چطور بودی؟

اصلا محبت نمیدونه چیه .

خواهرم و داماد و بچه هاش صبح تا شب بالا سر مامانم بودن و از هیچ کاری دریغ نکردن . عین پروانه دورش میگشتن .

مادر یکی از دوستام که یوگا بامون میومد از مشکل ریه هاش بیچاره رفته تو کما .  همزمان با سکته مامانم اونم مامانش اینطور شده بود . یعنی از پنجشنبه تا حالا رفته تو کما . براش دعا کنید به هوش بیاد . بیچاره دوستم داغونه . خدا همه مریض ها رو شفا بده و به همه سلامتی بده .

برای امروز کافیه که باید برم به کارام برسم .

نظرات 1 + ارسال نظر
طلوع ماه شنبه 8 آبان 1395 ساعت 01:48 http://mmnnpp.blog.ir

سلام.رسیدن بخیر دوست جان.انقدر این کمک کردن و به همه کار رسیدن تو واسه بقیه عادی شده که دیگه بنظرشون تبدیل شده به وظیفه.خیلی بده که اینهمه فشار روته و به همه میرسی و کسی نمیبینه و قدر نمیدونه

سلام عزیزم . ممنونم . دیگه نمیدونم چی بگم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد