من ضعیفه هستم ...

دلم میخواست برای مدتی اینجا نیام و خودم رو به فراموشی بدم . هرچند که حالا هم خیلی تو یاداوری نیستم . و همه این میل به فراموش و گم شدن و نبودن و حس نشدن ، دلیلش دلتنگی زییییاده .

دلتنگی پاییزی ، دلتنگی یه پیاده روی و قدم زدن عاشقانه . دلتنگی یه سفر حالا چه زیارتی باشه چه سیاحتی . دلم میخواد برم مشهد . دلم میخواد برم شمال .

اصلا حال دلم از دلتنگی خیلی خرابه .

از دیروز خدا رو شکر استارت کلاسهای اموزشگاه زده شد . حقوق هم به حسابم ریخته شد .


چند شب پیش یه اتفاق خیلی بد افتاد که من خورد شدم . اتفاقی که از بی فرهنگی و بیشعوری و وحشی گری یه سری آدم نما بود .

اتفاقی که باعث شد دو تا از عزیزترین کسانم توش به شدت ضربه روحی و فیزیکی خوردن .

اتفاقی که باعث شد از زنانگی ، مونث بودن و ضعیفه بودن خودم بیزار بشم . از این حصار مونث بودن که همیشه و همه جا دست و پام رو بسته . از اینکه نتونستم براشون کاری کنم . نتونستم هیچ غلطی بکنم . خیلی از خودم بدم اومد . البته بار اول بود تو این شرایط قرار گرفته بودم و نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم .

حالا که فکرش میکنم میگم خب خوب بود فلان کار رو میکردم یا بهمان کار . اما چه فایده ...

من نتونستم کاری کنم و از خودم بدم اومد .

اونشب تا صبح نخوابیدم و صحنه های اتفاق تو سرم رو دور کند تکرار میشد ، انگار دنبال پیدا کردن چیز خاصی تو اون تصاویر بودم . ناخودآگاه تکرار و تکرار و درد و درد .

تا صبح نخوابیدم و گریه کردم . هر کاری میکردم که تصوراتم رو خالی کنم نمیشد که نمیشد . بدنم درد میکرد و با یادآوری ریش ریش میشد . درد این ریش ریش شدن رو کامل حس میکردم .

هنوز هم بعد چند روز نتونستم کامل فراموش کنم .

نتونستم خورد شدن عزیزم رو به فراموشی بدم . هنوز هم که یادم میاد تنم درد میگیره .

کاش میمیردم ، کاش کور میشدم و اون لحظه ها رو نمیدیدم.

نظرات 4 + ارسال نظر
طلوع ماه جمعه 16 مهر 1395 ساعت 14:15 http://mmnnpp.blog.ir

سلام مهربون بانو.
خوبی؟بهتر شدی؟
اوضاع کاریت چ جوریه؟
کلاسات شروع شده؟

سلام عزیزم خوبم ممنون تو خوبی . آره خدا رو شکر شروع شد

زهرا چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 12:40 http://khunamun.blogsky.com

عزیز دلم. خیلی ناراحتم از ناراحتیت. خیلی دلم میخواد نزاری اتفاقایی مثل این که اینطور ناراحتت کرده دیگه اتفاق نیفته.

یه چیزایی واقعا خارج از کنترل آدمه عزیزم

طلوع ماه دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 14:35

راستی حالا که پول دستته برای خودت یه کادو بخر هرچند کوچیک.یا وسایل مورد نیاز برای درست کردن غذاها یا شیرینی هایی که دوست داری رو بگیر تا هروقت تونستی درست کنی....مطمینا اینا حالتو بهتر میکنه.

سلام عزیزم. اتفاقا همین کارو کردم رفتم قالب کمربندی و کاسه استیل و چند تا چیز دیگه خریدم . البته جون تو جونم کنی تو بی پولی هم ازین خرجا میکنم و نمیتونم جلو خودم بگیرم یعنی شده حسابم رسیده به 8 تومن اما خریدم . خرید وسایل شیرینی پزی رو خیییلی دوس دارم

طلوع ماه دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 14:31

من هم گاهی شده که از مونث بودن و از جنس دوم بودن خودم متنفر شدم.توی فرهنگی که مردا آزادن برای همه, کاری و هر غلطی دلشون خواست میکنن. وزنها فقط محکومن به سکوت. و محکومن به تحمل ازار وتحقیر شدن...
راهش اینه که ما خودمون رو قوی کنیم و جلوی زور و ظلم کوتاه نیاییم.گرچه با توجه به روحیه حساس زنانگی کار سختیه...
خیلی ناراحت شدم از دلتنگیت.سعی کن فراموش کنی اون اتفاق رو.امیدوارم حالت بهتر بشه خانومی.

خیلی سعی میکنم فراموش کنم . حالا بهتر شدم . اما با هر بار یادآوری بازم خورد میشم و دلم آتیش میگیره جان عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد