امروز میخوام از چند تا موضوع براتون بگم . شاید اول تیتروار شروع کنم که یادم نرم بعد شرح بدم .

کلاس یوگا و مربی

حقوق

از غصه هام نمینویسم

خاطره قدیمی که گاهی زنده میشه

دست بی نمک من


خب اگرم چیز تازه ای یادم اومد مینویسم.

از کلاس یوگا بگم که چهارشنبه گذشته مربی خیلی کلاس رو دیر تموم کرد و باعث شد من به شدت عصبانی و ناراحت بشم و دلم خواست چند روزی نرم که اعتراضم رو متوجه بشه . همین کارو هم کردم یعنی باشگاه رفتم و قبل شروع یوگا برگشتم . مسئول باشگاه گفت بمون کجا میری گفتم اصلا حوصله ندارم بمونم . اون خودش هم خیلی شاکی بود اما هر چی تذکر میده فایده نکرده . خلاصه من برگشتم خونه و مسئول ازم قول گرفت که خیلی تو این حالم نمونم و جلسه بعد بمونم . هرچند که من هنوز از نظر ذهنی آمادگی روبرو شدن با مربی رو نداشتم . ناگفته نماند که این خانم مربی چقدر منو دوس داره و برام احترام قائله و بهم محبت میکنه و البته از شرایطم تا حدی هم خبر داره . اما یه جورایی خیلی دلسوز و با انصافه و دلش نمیخوات یوگا رو به قول خودش بازاری پیش ببره و سعی میکنه واقعا کاری کنه که ما لذت ببریم . من اون چهارشنبه طوری باعجله دراومدم و ناراحت بودم که متوجه شده بود . وقتی هم دید که یکشنبه هم نموندم نگران شده و به من زنگ زده که من اصلا متوجه تماسش نشده بودم وقتی دیده جواب ندادم بیچاره اومده پیش داداشم و سراغ منو ازش گرفته و گفته دخترم کجاست و حالش چطوره . خلاصه سه شنبه که رفتم دیگه به اصرار یکی از بچه ها موندم . مربی هم تا منو دید گفت چرا جواب تماسم رو ندادی . و سعی کرد از دلم دربیاره که اونقدر دیر کرده بود . منم بش گفتم منو ببخشید من واقعا فقط برای یک ساعت و نیم خودم و شرایطم رو سازگار کردم نه برای دو ساعت چون گرفتاری هام زیاده . و از این به بعد سر 11.30 میرم و به کسی بی ادبی و بی احترامی نشده باشه . با لحن آرومی حرفم رو زدم اون بیچاره هم گفت باشه عزیزم تو هر ساعتی خواستی برو . و یه جورایی رفع سوئ تفاهم و کدورت شد و اتقافا همون روز هم کلاس رو 11.30 تموم کرد . حالا تا ببینم بعد چی میشه . البته من دیگه کاری بشون ندارم و سر ساعت خودم میرم .


امرو بعد از 4 ماه و نیم حقوقم به حسابم ریخته شد و همین امروز سعی میکنم بدهی داداشم رو بابت گوشی پرداخت کنم و نفس راحت بکشم . و دیگه از این به بعد هر چی دستم بیات مال خودم و مجبور نیستم هی بدم بدهی . خدا را شکر .


تصمیم گرفتم یه مدتی از غصه هام ننویسم . هر چند که باور کنید دیگه برام حرفی نمیمونه . اونوقت دیگه چیزی برای گفتن ندارم . چون واقعا چیز خاص و قشنگی تو زندگیم پیش نمیات . این تصمیم رو گرفتم هم برای اینکه خودم رو محک بزنم و هم برای خواننده ها دلم میسوزه که هر بار میان یه پست جدید میخونن پر از غمه . من واقعا شرمنده محبت همه هستم و باور کنید دیگه خیلی بم فشار میات که میام مینویسم . میدونم همه مشکل دارن اما دارم می بینم که وبلاگ ها پر از حرف های قشنگه . و ناراحت میشم که چرا من نمی تونم از قشنگی ها بنویسم . به جان عزیزم باور کنید اونقدر غصه های زندگیم از صبح تا شب زیادن که بین شون اتفاق قشنگی باقی نمی مونه و الان نمیخوام باز شروع کنم ازشون بنویسم .


اول از دست بی نمکم یه چیز کوچولو میگم بعد میرم سراغ اون خاطره . ناراحت میشم از اعضای خانواده م که قدرم رو نمیدونن و گاهی با حرف ها شون ناراحتم میکنن . انگار که من هیچ کار مهمی براشون نکردم . همین کافیه و دیگه بیشتر نمیگم چون قرار بود از غصه ها تا یه مدتی ننویسم . واقعا باید دید که چقدر دووم میارم . اما اگه حالا حالاها پست جدید نذاشتم دیگه بدونید که چه خبره .


و اما خاطره قدیم که تقریبا عمرش به 11 سال پیش برمیگرده وقتی که من و پسر دخترعموم سال 84 هر دومون برای فوق دیپلم قبول شدیم من تو رشته زبان و اون تو رشته بانکداری . هر دومون تو یه شهر بودیم ولی واحد دانشگاهی مون فرق داشت . به غیر از کارهای اداری و چند درس عمومی که تو دانشگاه من که مرکزی بود انجام میشد و باعث میشد که تو دانشگاه همدیگه رو ببینیم . بقیه روزها خیلی پیش میومد که با هم میرفتیم و میامدیم . اون موقع اون مجرد بود و تو شرکت کار میکرد و یه جورایی هم نسبت به جوونای فامیل سرتر بود .

نمیدونم چقدر بتونم به تفصیل براتون بگم . آخه باید امروز برم کلاس خصوصی .

داشتم میگفتم خیلی وقتها میشد که با هم میرفتیم و با هم میومدیم . اونوقت آقا مث الان گیر سه پیچ نبود شایدم امید داشت من و پسر دختر عموم ازدواج کنیم برای همین هیچوقت مخالفتی ازش ندیدم . این پسر دختر عموی من یه آدم خیلی خشکی بود که تقریبا همه میگفتن خودش رو می گیره . اما تو رفت و آمدها خیلی هوای منو داشت یعنی یه رفتارهایی داشت که من تعجب میکردم . باعث شد که بش علاقه مند بشم . البته اون همچنان خشک بود که حتی دوستم میگفت دختر رو این شیر آب هم بگیری از خشکی درنمیات و سر به سر من میذاشت . بعد یه مدت ماشین خرید و خبرش رو بم داد و میگفت دیگه هر وقت خواستی بری دانشگاه و منم کلاس داشتم با ماشین خودم میریم. و میرفتیم . هیچکس هم نمیگفت چرا و چطور . انگار اون روزا روزای خوش من بوده که دیگه تموم شده . من هر چند روز یه بار از تلفن دانشگاه بش زنگ میزدم . اونموقع موبایل مث الان تو دست همه نبود اما اون داشت . من نداشتم و از تلفن کارتی بش زنگ میزدم . و کلی تعارف میکرد که چیزی لازم نداری و اگه هرگونه کم و کسری داری به من بگو . باور کنید یه روز که داشتیم برمیگشتیم خونه گفت بیا اول بریم خونه ما که وسایلم رو بذارم بعد میریم تو رو میرسونم . البته همه خانواده ش بودن . بعد من بلند میشدم که بیام و تا خونه ما راهی نبود میگفتم دیگه تو نیا خودم میرم اما قبول نمیکرد میگفت نه بات میام تا دم در خونه . وقتی میخواستم کفشام رو بپوشم خودش کفش ها رو برام جلو پام جفت میکرد و میگذاشت و و نمیدونید اون موقع من چه لذتی میبردم از این کارش . و خب فکر میکردم حتما دوستم داره که اینقدر بم توجه میکنه . خودش چند تا دختر خاله داشت که بدشون نمیومد باش ارتباط برقرا رکنن . اما یادم یه روز که خونه داداشم بودم و اون اومده بود اونجا . اخه من تو اون شهر خوابگاه نگرفته بودم بلکه خونه داداشم بودم . و زن داداشم خاله ش میشد و یه روزایی میومد اونجا . یه روز دخر خاله ش اومده بود اونجا . رو کاپشن پسردختر عموم حرف s  نوشته شده بود . دختر خاله ش با یه لحن خاصی بش گفت این اس یعنی من . آخه اول اسم دختر خاله و اتفاقا اول اسم من اس هست . همونموقع که دختر خاله این حرفو زد پسردخترعموم گفت اگه این اول اسم توئه پس درش میارم و با یه لحن خاص و حالت خاص صورت شروع کرد به درآوردن کاپشن .

باید یه خورده خلاصه تر بگم . خلاصه هرجا میرفتیم منو مهمون میکرد حتی چند بار برای خرید کتاب نمیذاشت من پول حساب کنم . و باور کنید پول چند تا کتاب رو یه جا میداد و هر چی اصرار میکردم قبول نمیکرد بگیره و میگفت خجالت بکش . وقتی ماشین نمی آورد با تاکسی میرفتیم و کنار هم چسبیده مینشستیم  و یه حس خاصی به من دست میداد . منم سعی میکردم محبت هاش رو جبران کنم . حتی یه ساعت براش کادو گرفتم و خواهرم در جریان همه رفتارهای ما بود و اونم حس کرده بود که این منو دوس د اره . یه روز هم با هم قرار گذاشتیم که بریم بازار بگردیم . آمد دنبالم و رفتیم دور زدیم البته خیلی طول ندادیم چون میترسیدیم کسی ما رو ببینه و حرف دربیاره . یادم منو برد لوازم آرایش فروشی و گفت هر چی دوس داری بردار . منم که اصلا اهل آرایش نبودم و حالاش هم نیستم فقط در حد یه ضد افتاب و رژ کمرنگ . به اصرار اون فقط یه کرم صورت برداشتم . چقدر ذوق داشتم که اون برام هدیه خریده . اونم ساعتش رو دست کرده بود و یه وقتایی به بهانه سر زدن میامد خونه ما وقتی که دانشگاه نمیرفتیم و دم در به ساعتش اشاره میکرد که یعنی نگاه کن ساعتی که بم دادی دستم کردم و هر دومون ذوق میکردیم . اما هیچوقت از احساسش حتی کلمه ای هم حرف نزد و همه رفتاراش در حد توجه به من بود . یه روز که خونه داداشم بودم و اومد من تب شدیدی کرده بودم و حال نداشتم . کلی بم اصرار کرد که بیا ببرمت دکتر . به زن داداشم گفت خاله این حالش خیلی بده چرا نبردیش دکتر . وقتی میخواستم بلند شم کار کنم و ظرف بشورم . سعی میکرد بهم کمک کنه . حتی گفت تو برو استراحت کن حالت خیلی بده . برو من خودم ظرف ها رو میشورم . اما من قبول نمیکردم . از دل نگرانی ها و توجه ش لذت میبردم و منتظر بودم حرفی از احساسش بزنه اما نمیزد . خواهرم میگفت شاید الان چون مشغول درس هستید نمیخوات حرفی بزنه که اثر بدی رو درست نذاره .

یه جورایی دختر خاله ها حسادت میکردن و خیلی سعی میکردن بش نزدیک بشن .

خلاصه دو سال دانشگاه تموم شد . من همه واحدها رو با نمره های عالی پاس کردم . اما اون بخاطره اینکه سر کار بود و مث من وقت درس خوندن نداشت نتونست همه واحدها رو پاس کنه . همین که من از دانشگاه دراومدم اون گفت که دیگه نمیخوام ادامه بدم و خسته شدم . هر چی گفتم حیفه پسر این همه زحمت کشیدی و خرج کردی بیا بخون این واحدها هم پاس بشه . گفت نه نمیتونم . خیلی سعی کردم قانعش کنم که حداقل فوق دیپلمش رو بگیره اما قبول نکرد . به قول خواهرم میگفت تو که بودی اون انگیزه داشت اما حالا دیگه انگیزه درس و دانشگاه نداره . خلاصه نخوند و فوق دیپلم رو نگرفت . مدتی بعد اتمام دانشگاه با هم در ارتباط بودیم . درحد یه تلفن و یا یه مهمونی که همدیگه رو میدیدم . وقتی ماشینش رو عوض کرد . خبرم کرد و گفت یه روز بیا یه دور با هم بزنیم با ماشین جدیده . و همین کارو هم کردیم و تقریبا یه ساعتی با هم تو ماشن دور زدیم . هر لحظه منتظر بودم دهن باز کنه و از احساسش بگه اما نگفت که نگفت . دوستم راست میگفت یه جورایی بیش از حد خشک و شاید مغرور بود .

تا اینکه بعد یه سال که دیگه ارتباط ما هم نسبت به قبل کمرنگ تر شده بود و من دیگه نا امید شده بودم . و به خودم میگفتم اینا همش تفکرات خودت بوده و اون هر کاری کرده بی منظور بوده . درست روز توادم شنیدم که رفته خواستگاری همون دختر خاله که اول اسمش اس بود . به حدی ناراحت و داغون شدم که خدا میدونه . بیشتر ناراحتیم از این بود که میگفتم چرا اینقدر که ادعا میکرد قبولم داره حتی حاضر نشد برام از فکر خواستگاریش تعریف کنه و هزار سوال دیگه که سرم رو پر کرده بودن .

تفکرات خواهرم این بود که حتما روش نشده بت بگه که ناراحت نشی . و یا میگفت من حس میکنم که تو رو میخواسته اما پدر و مادرش مخالف بودن و نذاشتن پیش قدم بشه . منم این حرفا رو قبول نداشتم و میگفتم مگه اون بچه ست یا دختره که زورش کنن . خدا را شکر نیازی به اجازه پدر و مادرش نداره و از نظر مالی هم مستقله . و افکارمون رو با هم بالا پایین میکردیم و فایده نداشت. دیگه تا یه مدتی بش زنگ نزدم و توقع داشتم اون یه دلجویی ازم بکنه البته من موبایل نداشتم هنوز و بخاطر همین معمولا من زنگ میزدم . دیگه خواهرم گفت زشته زنگ بزن تبریک بگو نگن حسوده . زنگ زدم و تبریک گفتم و گله هم ازش کردم و گفت همه چی یه دفعه ای شد . من قانع نشده بودم اما دیگه کاری هم از دستم بر نمی اومد . باش خداحافظی آخر رو برای همیشه کردم و براش آرزوی خوشبختی کردم و با سرخوردگی های خودم یه مدت طولانی سر کردم تا روزگارم حالت عادی به خودش گرفت .

داره دیرم میشه میام و بقیه ش رو تعریف میکنم . اگه تونستم از گوشی میذارم اگه نه که باید تا شنبه صبر کنم برای ادامه دادنش .


و اما ادامه ماجرا ...

خیلی دیگه از این خاطره باقی نمونده .

خلاصه اونا ازدواج کردن به قول خودشون گفتن جشن نگرفتن و برا همین ما رو دعوت نکردن . منم از خدام بود که دعوت نشیم چون رفتن برام عواقب بدی داشت و توی رفتار معذبم میکرد. دیگه تا مدت زیادی بش زنگ نزدم و برا خودم توجیه کرده بودم که اون دیگه زن داره و نیازی به دوستی من هم نداره . خیلی وقتا با یاد اون خاطره ها دلتنگش میشدم . اما جلوی احساسم رو میگرفتم . گذشت و گذشت نمیدونم دقیقا کی بود که دیگه من موبایل دارشده بودم . که بم زنگ زد . البته توی مراسم هم همدیگه رو میدیدم و معلوم بود که چقدر از دیدنم خوشحال میشد . زنگ زدن هاش شده بود هر دو سه ماه یه بار که تکرار میشد و اصلا حرف خاصی هم توشون نبود و من داشتم معذب میشدم که اگه خانمش میفهمید چیییی مییییشد . باز هر چند وقت یه بار به بهانه تبریک عیدها زنگ میزد . و لحن حرف زدنش و نوع کلماتی که به کار میبرد هم عوض شده بود . مثلا میگفت از خیابون رد میشی مواظب خودت باش . یا میگفت میخوای بیام دستت بگیرم که از خیابون ردت کنم . یه جورایی حس های نهفته ش رو اینجوری بیرون میداد . و منم که خیلی عصبانی میشدم بدون رو درواسی میگفتم نه لازم نیس .

تا اینکه یه روز خانمش زنگ زد و کلی سر من داد و بیداد کرد که بین شما چی میگذره . من هر چی قسم و آیه خوندم که به خدا هیچی نیس و فقط یه احوالپرسی بوده قانع نمیشد . نمیدونید چه شرایط بدی بود . مجبور شدم برم خونه شون چون از تلفن نمیتونستم تو خونه راحت حرف بزنم . اونجا خیلی حرفا پیش اومد و آقا یه جورایی فقط شنونده بود و یه معذرت خواهی خشک و خالی کرد و به دفاع از من حرف خاصی نزد .  من به خانمش گفتم بین ما هیچی نبوده و الکی به من تهمت نزنید . هر بار هم تماسی بوده از طرف ایشون بوده و کلی هم ازش خواسته بودم که به تو بگه که به من زنگ میزنه و به یه روشی تو رو قانع کنه . اگرم میگفتی نه اون دیگه نباید به من زنگ میزد و برام دردسر درست میکرد. به زنش گفتم اگه من تماسش رو جواب نمیدادم بی ادبی از من حساب میشد منم مجبور میشدم جواب بدم چون از خودمون هم مطمئن بودم که هیچی بین مون نیس . بش گفتم من اگه میخواستم مخ شوهرت رو بزنم وقتی مجرد بود و باهم میرفتیم میامدیم این کارو میکردم. و از اینکه اون از من دفاعی نکرد خیلی ناراحت شدم و با حال بدی برگشتم خونه و خواهرم همه ماجرا رو میدونست . گفت باید خبر کنم دو تاشون بیان اینجا که باشون حرف بزنم . فکر نکنن که تو بی کسی و یا ما از ارتباطاتت خبر نداریم . یه روز که مامانم اینا نبودن اومدن و کلی حرف زدیم و یه جورایی رفع سوئ تفاهم شد . منم تا یه مدت طولانی دیگه حتی تو مراسم که میدیدمش تحویلش نمی گرفتم و اونم ترس داشت رفتار خاصی بکنه و یا حتی دست بده . اما ازش معلوم بود که از این وضع خسته ست . گذشت و گذشت تا اینکه باز اس دادن به بهانه عید و مراسم خاص شروع شد و ازم خاص تماسش رو جواب بدم . منم جواب دادم و ازش بایت اونروز گله کردم و کلی توجیه و دلیل برام اورد . گفتم چرا میخوای باز منو تو دردسر بندازی . ما که بین مون چیزی نیس پس چرا به دیگران بهونه بدیم . میگفت نه من فقط میخوام حالت رو بپرسم . از هر ده بار که زنگ میزد من شاید یکیش رو جواب میدادم اونم دیگه از خودم خجالت میکشیدم که نگه چقدر این دختر بی ادبه .

حالا هم هنوزم که هنوز بعد گذشت این همه سال هر چند وقت یه بار زنگ میزنه و هیچ حرف خاصی هم نمیزنه و با تماسش عذابم میده . هنوزم که هنوزه بش میگم حوصله دردسر ندارم و اون میگه نه خیالت راحت باشه . و بیشتر وقتا جوابش رو نمیدم . یعنی ممکنه هر سه چها ماه یه بار دیگه ناچاری جواب بدم و خیلی سرسنگین هم رفتار میکنم . یه جورایی خودش هم متوجه شده . اما نمیدونم چرا نمیتونه با احساسش کنار بیات .

و خاطره های گذشته رو برام زنده میکنه و عذابم میده . ازش خیلی ناراحت میشم که برای خالی کردن احساسات درونی ش بم زنگ میزنه و دلتنگی هاش رو به این روش رفع میکنه . درحالیکه اون موقع که مجرد بود قدر بودن هامون با هم رو ندونست و محبت و علاقه منو نفهمید . بدم میات که بشم یه راه برای مورد سوئ استفاده قرار گرفتن . بدم میات که من پا رو دلتگی هام میذارم و اون اینجوری خودخواهانه خودش رو آرووم میکنه ولی از دل من خبر نداره . بدم میات که هنوزم حاضر نشده حرف دلش رو بزنه . اگه اون موقع منو فهمیده بود و کاری برای رسیدن مون کرده بود . حالا کنار هم بودیم . نمیدونم خب شاید قسمت نبوده . راستی بعد از اینکه با دختر خاله ش ازدواج کرد . به علت تعدیل نیرو از کار شرکت دراومد و مجبور شد ماشینش رو بفروشه و با کلی دردسر و زحمت یه پراید بخره و حالا چند ساله تو آژانس کار میکنه . یعنی درست یه ماه بعد ازدواجش شرایط مالی و کاریش بهم خورد . و یه جورایی بیچاره از زندگی عقب موند . برای همینه گاهی هم بیخبر میامد سر رام و میگفت بیا برسونمت و من قبول نمیکردم باش سوار شم . میدونم این رفتارهای من براش خیلی سنگین تموم میشه چون میدونم چه آدم مغروری هست . البته تا حد خیلی زیادی غرورش رو بخاطر من شکسته و من اینو خوب فهمیدم . اما واقعا چه فایده ... من تو زندگی خودم و اون تو زندگی خودش تازه یه دختر 4 ساله هم داره .

اما هنوزم که هنوزه هر وقت پیش میات که جوابش بدم خیلی حالم رو میپرسه . خیلی تعارف میکنه که اگه کاری دارم یا اگه کم و کسری دارم تعارف نکنم و بش بگم . و میگه خیلی مراقب خودت باش .

واقعا ما آدما چرا اینجوریم تا وقتی با هم هستیم هم رو نمی بینیم و دوس داشتن هم رو درک نمیکنیم . وقتی از هم دور میشیم تازه میفهمیم که چقدر همدیگه رو دوس داشتیم . دلیل نوشتن این جریان چی بود . اینه که باور کنید بعد از 6 یا 7 ماه که جوابش رو نداده بودم . این چند روز خیلی زنگ زده و یا پیام داده . دیگه تماساش خیلی عصبیم میکنه و از اینکه جوابش بدم اصلا حال خوبی ندارم . هر چی هم بش میگم خانمت بفهمه من دیگه چطور از خودم دفاع کنم میگه نه خیالت راحت . دیگه جوابش ندادم و نمیدم .

تمام عمرم دنبال دوس داشته شدن و دوس داشتن بودم . یه کسی که همه جوره همینطوری که هستم عاشقم باشه . پیدا شد ... اما نه اونجوری که بشه علنی ش کرد . عشق دیر هنگام یا حتی دوس داشتن های دیرهنگام پسر دختر عموم هیییییچ فایده ای برای من نداره .

گاهی خودم خیلی دلتنگش میشم . اما حتی نمیتونم زنگ بزنم و حالش رو بپرسم . چه فایده ...

چرا همونموقع نفهمید . چرا همونموقع به دلش توجه نکرد . دوس دارم شرایط جوری بود که بابت احساس از دست رفته م ازش گله کنم و تاوان بگیرم اما نمیخوام خودمو کوچیک کنم . میترسم از اون دنده بلند شه و بگه نه من اصلا از رفتارام منظوری نداشتم و ضایعم کنه .

دلم میخوات هر چه زودتر فرصت ازدواج برام پیش بیات و از همه چیز رها بشم . خیلی از این زندگی 34 ساله م خسته و بیزار شدم . کاش بیشتر ادامه پیدا نکنه .



نظرات 13 + ارسال نظر
زهرا شنبه 30 مرداد 1395 ساعت 09:38 http://khunamun.blogsky.com

چقد ناراحت شدم.
میشد که اینجوری نشه.
چه بیرحمانه رفتار میکنه. اصلا به تو فکر نمیکنه فقط خودشو میبینه.
گلی کاش,خودت یه جوری همون وقتا بهش میفهموندی که اگر حرف بزنه رد نمیشه. البته الان نباید حسرت خورد چون الان اون خود واقعیش رو نشون داد. که رحم نداره نه به زنش که مسوله در قبالش نه به تو که مدعیه بهت حس داره. خداروشکر حتما یه آدم سالم و بهتری قراره بشه همسرت.
دلم روشنه به آینده دوست خوب من.

سلام عزیزم خوبی . منونم . کجایی دختر نگرانت شدم این مدت نبودی

زینب دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 21:15

خیلی خوندن این ماجرا متاثرم کرد چون صمیمی ترین دوست هم قربانی همچین چیزی شد. دیگه جواب تلفنشو نده ولی اگر دیدی جور خاصی رفتار نکن خیلی معمولی طوری که به شک بیفته آیا این تویی که جوابشو نمیدی؟ بذار بره تو خماری چرا تلفنشو رد می کنی اما برخوردت خوبه دقیقا این خماری باهاش همون کاریو می کنه که با تو کرد.

من فکر نمی کنم دوستت داشته بدنبال سو استفاده بوده بر خلاف همه سواستفاده همیشه محبت دیدن یا مسایل فلان نیست. گاهی آدم نیاز داره محبت بکنه و توجه به یک نفر بده...اونم ظاهرا این نیازشو با تو برآورده می کرده. بدترین کاری که میشه با یک نفر کرد.

بله حق با شماست . اتفاقا رفتارم همینطوره باهاش . جواب تماسهاش نمیدم . هر وقت هم تو مراسمی میبینمش رفتارم معمولیه . و واقعا حس میکنم که چقدر علاقه داره بهم نزدیک بشه و صمیمیت به خرج بده اما دیگه من حوصله ندارم .به قول شما این دفعه نوبت اونه که تو سرش درگیر این افکار بشه که من چه حسی بش دارم .

دیوانه! دوشنبه 18 مرداد 1395 ساعت 10:22 http://crazywords.blogsky.com

امیدوارم زندگیت رو به راه بشه...

ممنونم

طلوع ماه شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 15:47

مواظب خودت و خوبیات باش خانوم گل. نذار کسی از مهربونی و احساسات پاکت سواستفاده کنه...
واقعا چرا حالا که دیگه دیر شده و کار از کار گذشته اون آقا به فکر این ارتباطه
به قول خودت حالا دیگه پشیمونی چ سودی داره

چشم عزیزم تو هم مراقب خودت باش

طلوع ماه شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 15:43

بنظر منم اگه ایندفه زنگ زد و پیام داد محترمانه بهش بگو که وقتی شما متاهلی یعنی متعهدی به خانومت پس دلیلی برای ادامه همچین رابطه ای وجود نداره!
و ادامه ی این تماس ها حتما برات دردسر میشه چون اینجوری که میگی خانومش هم حساسه و ناراحت میشه.

نه من که جواب نمیدم . خودمم خسته این کارام

طلوع ماه شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 15:40

سلام
به قول تیلو جان چ قصه ی وحشتناکی
واقعا اون آقا به چ حقی اینجوری با احساسات بازی کرد و بعدشم گذاشت رفت؟ وبدتر از اون اینکه حالا با داشتن زن و بچه باز هم اصرار داره که به این رابطه ادامه بده؟؟؟
شاید اونموقع خانواده اش با ازدواج شما موافق نبودن و نذاشتن وگرنه اگه میخواست و مشکلی نبود هیچوقت با یکی دیگه ازدواج نمیکرد...

چی بگم قربونت.

تیلوتیلو شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 14:07 http://meslehichkass.blogsky.com/

میدونم دیگه جوابش را نمیدی
میدونم که میدونی اون داره ازت سو استفاده میکنه
داره از مهربونیت سو استفاده میکنه
اجازه این کار را بهش نده
در ضمن اگه همسرش را نمیخواست کنارش نمیموند
و ازش بچه دار نمیشد
و باز به ادامه زندگی نمیپرداخت...
پس خواسته و ....

بله حق با شما ست عزیزم. نگران نباش حواسم هست

تیلوتیلو شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 10:40 http://meslehichkass.blogsky.com/

به نظر من اصلا نباید جوابش را بدی
اصلا
تعریفت از ادب اشتباهه
اون داره پاشو از گلیمش درازتر میکنه
و شما حتی یه تماسش را نباید پاسخ میدادی
نه پیام نه تماس
اصلا هم بی ادبی نیست
کار اون بی ادبیه
کار اون بی ادبیه که شما را در شرابط بد قرار میده

آره میدونم حق با توئه . منم همین کار رو میکنم . دیگه هیچوقت جوابش نمیدم . و برا خودم دردسر درست نمیکنم .

تیلوتیلو شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 10:33 http://meslehichkass.blogsky.com/

میدونی من شرمنده ام
اما من شما را مقصر میدونم
باید ببخشید
این آقا اگه عشق واقعی و دوست داشتن واقعی داشت از شما نمیگذشت
نمیرفت با کس دیگه ای ازدواج کنه

بله صد در صد

تیلوتیلو شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 10:32 http://meslehichkass.blogsky.com/

تو حتی از منم سنت کمتره میدونستی؟

فکر کنم یه سال نه بیشتر

تیلوتیلو شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 09:23 http://meslehichkass.blogsky.com/

البته فراموش نکن
لایق محبت تو نبوده
که اگه بود الان ازش بی نصیب نبود

عزیزم تو منو اینقدر تحویل نگیری کی بگیره مهربوووون

تیلوتیلو شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 09:05 http://meslehichkass.blogsky.com/

در مورد اینکه دستت بی نمکه هم قبلا با هم حرف زدیم
اینقدر زیادی به بقیه مهربونی میکنی که دیگه حس نمیکنن مهربونیه
فکر میکنن وظیفته

آره تیلو حق با توئه . بخدا یه وقتایی حس میکنم داره ازم سوئ استفاده میشه . حتی کارایی که میتونن بکنن نمیکنن . همیشه هم بشون بدهکارم انگار.

تیلوتیلو شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 09:05 http://meslehichkass.blogsky.com/

چه قصه وحشتناکی
خب از احساسش حرف نزده باشه... احساس که بیان کردنی نیست... احساس را از چشما میشه خوند... چطور به خودش اجازه این رفتارها را داد
ای بابا
چقدر از دستش عصبانی شدم
واقعا که

آره اون رفتاراش گویای احساسش بود اما نمیدونم چرا حاضر نشد اعتراف کنه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد