گردش

دیروز ساعت 4.30 صبح بیدار شدم اما تو جام موندم تا 5 بلند شدم و شروع کردم به انجام کارهای خواهرم و تقریبا تا 5.30 گیر کارهای بهداشتی و پوشیدنش بودم بعد صبونه خوردیم . معمولا بیرون که میخوایم بریم صبونه هم تو راه میخوریم . اما چون هوا اینجا خیلی گرمه من فکرکردم همه جا همینطوره.  و گفتم بذار صبونه بخوریم که تو گرما اذیت نشم. یکی خورد یکی نخورد. بعد رفتم کارهای شخصی خودمو کردم.  و ساعت 6.15  راه افتادیم.

تقریبا ساعت 8 برا صبونه یه جا نگه داشتن و پیاده شدیم . خواهر و برادر م پیاده که نشدن . دیگه همون چند نفری که صبونه نخورده بودن صبونه خوردن. و باز راه افتادیم . تا دنبال آدرس خونه ای که دوست داداش بزرگ م گفته بود بریم رو پیدا کردیم ساعت  حدود 10 بود. خونه دوستش تو سراشیبی بود . و برا بردن خواهر برادرم مشکل داشتیم.  داداشم میگفت نمیدونستم اینطوره.  خواهرم که گفت من اصلا پیاده نمیشم . حق هم داشت . البته برا داداشم هم سخت بود که دو نفر رو ببرن تا اون پایین . دیگه مونده بودیم چه کنیم میخواستیم برگردیم.  اما دیگه گفتن ناهار میخوریم و برمیگردیم خونه درصورتیکه قرار بود شب اونجا بمونیم . دیگه من یه بار میرفتم پایین تو خونه یه بار میومدم تو ماشین پیش بچه ها . هوا هم گرم بود و اینا کلی آفتاب خوردن بیچاره ها . مامانم برنج پخت . زن داداش گرفت خوابید . آقا رژه عصبی میرفت . دو داداش هم رفتن دنبال مرغ که بیان کباب کنن . وقتی برگشتن داداش بزرگ گفت چرا نمیری تا مغازه ها پایین گفتم چیزی لازم ندارم و تنها هم نمیخوام برم . گفت بیا با هم بریم دیگه من و دو داداش رفتیم دم مغازه ها که لواشک و آ این جور خوراکی ها داشتن . که من کشک و غره خریدم . و بعد چند تا دور برگشتیم . بیچاره مامانم تو اون گرما گیر کباب کردن شده بود و تا حدی از ما هم شاکی شده بود که کجا رفتید دیگه نیومدید.  آقا هم تو خونه زیر کولر بور و کمکی بش نکرده بود . البته اون کمک نکنه بهتره چون بیشتر از کمک مزاحمت ایجاد میکنه . ساعت 1 ناهار آماده شد . من و داداش بزرگه غذا بردیم برا اون خواهر برادر که تو ماشین مونده بودن .

داداش بزرگه خیلی صبور و مهربونه اما بیچاره از زن خیلی شانس نیاورده . زندگی همیشه باید یه پاش بلنگه.  ناهار خوردیم و ظرف شستم من و زن داداش . نماز و چای . همه چی تکرار گونه انجام شد مثل وقتی تو خونه هستیم و بعد راه افتادیم . توقف خاصی هم نداشتیم و ساعت 5.30 خونه بودیم . الکی فقط مرخصی پا من نوشته شد . اما هنوز یه ساعت از کلاسم مونده بود زنگ زدم آموزشگاه گفتم من رسیدم اگه جایگزین نمیات من میام اونا هم گفتن خودت بیای بهتره . دیگه تند تند کارام کردم و رفتم سر کلاس. و 7.30 برگشتم و شام فقط آقا و یکی از داداش خونه ای هام خوردن منم نخوردم.  منتظر اذان بودم که بعد نماز دیگه بخوابم . تقریبا 11 دیگه خوابم برد .

صبح هم بیدار شدم کارای جمعه رو شروع کردم و خبر خاصی نبود . فقط الان گفتم از گوشی براتون بنویسم که اینم از گردش رفتن های ما ... هیچی دیگه درباره ش نظر نمیدم قسمت ما انگار فقط همینه.

نظرات 2 + ارسال نظر
تیلوتیلو یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 09:24 http://meslehichkass.blogsky.com/

چقدر بده که کلا این پدرجانت بلد نیست باعث لذت بردن خانواده ش بشه و خودش هم لذت نمیبره از هیچی... اما عوضش حس کردم داداشات سعی کردن به تو لااقل خوش بگذره... حالا هرچند شرایط سختی بوده
امیدوارم تفریحهای شادتری پیش رو داشته باشین

آره داداشام خیلی خوبن و دوستم دارن .قربونت

طلوع ماه شنبه 9 مرداد 1395 ساعت 22:34

چ بد
حتما کلی حالت گرفته شده
با همین داداش بزرگت یا هیچکدوم از خواهرا هیچوقت صحبت نکردی یا درددل؟در مورد سختی ها و شرایط زندگیت؟
اونا نمیتونن کمکی بهت بکنن؟

خواهر برادرم که دیگه اوضاع من میدونن اما کاری از دست شون برنمیات . نه خیلی سخت نگرفتم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد