ببینید گفتم بیام تو پست جدا یه چیزایی توضیح بدم .
آقا یه عمر محبت به کسی نکرد و اگه کرد حتما زد تو چشم طرف و همه رو بدجور ازبین برد .
از برادرش گرفته تا دائی های من
از خاله ها و عمه ها و حتی همسران شون .
هیج کس از زبون تلخ و نیش دار ایشون در امان نبوده و نیس .
حتی مرده ها ...
همه به اجبار و ترس سالی یه بار اومدن عرض ادب از رو علاقه و محبت نبوده .
مامانم همیشه میگه وقتی پدرش فوت کرد حتی یه روز عزاداری نکرد و حتی یه روز مرخصی نگرفت .
برای هیج کس عزاداری نکرد نه برای برادرش و نه خواهرش و نه شوهرای اون دو تا خواهرش که چند وقت پیش فوت کردن . اصلا انگار برای هیچ کس غیر از خودش ارزش قائل نیست.
حالا جریانِ خواهرم و شوهرش و بگیر برو تا کوچکترین عضو اون خانواده که الان فکر کنم یه ساله شده ، برای ایشون فوق العاده محترم و عزیز هستن و انگار چشم هاش هستن . هر جمله ای که مینویسم خیلی چیزا یادم میاد و دوباره رشته کلام از دستم میپره . شاید قاطی پاطی بشه .
اینکه الان چرا اونقدر ویژه ست خیلی واضح نیس . اگه بگم بخاطر احترام هست خب اون خواهرم هم احترام خیلی زیادی میذاره . ولی هیچ وقت پیشش نمیمونه شب بخوابه مثلا . ولی تا حدی هم این خواهر ویژه من ، که الهی تنش سلامت باشه و قواش دوباره برگرده ، همگی بطور خاصی هوای آقا و مامانم رو دارن . یه جورایی که گاهی بعضیا میگن چاپلوسیه. در اون حد .
یه چیزی خیلی فرق داره و اونو جذب شون کرده .
ولی چندین سال پیش سر ۵۰ هزار تومن بدهی ، خواهرم رو بی حیثیت و آبرو کرد جلوی شوهرش . حتی دم مدرسه شوهرخواهرم رفت و آبروریزی کرد . چند سال پابُر شدن تا تونستن اون سالها بدهی شون بدن . ولی شوهرخواهرم خیلی بزرگواری کرد و کینه به دل نگرفت و هی محبت و احترام تا حالا شده این .
همیشه این سالها سعی کردن تغییر مثبتی رو رفتارش ایجاد کنن . همیشه برای اینکه ما نفسی بکشیم میومدن التماسش میکردن و میبردن خونه شون . و از هیچ کاری براش دریغ نکردن . اما فایده نداشت .
خواهر ما ویژه و نورچشمی شد .
تا کرونا و مریض شد اون بیچاره .
آدما از جایی گرفته میشن که دردشون میاد و شاید اینم درسی بوده برای ایشون . اما درس نشد . بازم سرکوفت اضافه تر شد تو سر ما . یه ماه ریش نزد ... پریروز شوهرخواهرم با پسرش زنگ زدن بش که پدربزرگ ریشت زدی ؟ آه و ناله و عجز کرد که تا دخترم نبینم ریشم نمیزنم . بش گفتن حالش خوبه گفت نه . بعد هم چون برای کار میخواستن برن گناوه ، بش گفتن میای بامون کمی روحیه ت عوض بشه . ایشونم از خدا خواسته . صبح رفتن و ۹ شب که من رسیدم خونه دیگه ایشون خونه بود . ریشش رو دیده بودن و دیگه به هدفش رسیده بود که خودنمایی کنه .
من پام تو حیاط گذاشتم متلک بارونم کرد . منم سرکار مشکلی برام پیش اومده بود با یه شاگرد از یه طرف و از یه طرف هم چشم درد و سردرد امانم بریده بود ، رود چشمام جاری شد و چقدر تو سجده هام التماس خدا کردم .
امروز ریشش رو زد دیگه با اینکه خواهرم رو ندیده و فقط تونسته بود خودش رو نشون اونا بده .
از این مرد دریغ یه خاطره کوچولوی شیرین .
از بین همه اون پسر دخترا الان فقط و فقط این خواهرم عزیز و خاصه . بقیه یا معمولی یا مثل من نخواسته و دق سر دل ایشون .
چرا اون ویژه و چرا من نگون بخت ، این راز خاصی نداره . من شاید دخترش نیستم . مهم نیست اصلا . اتفاقا اگه میگفتن دختر و پدر نیستیم خوشحال تر بودم. خیلی دلم ازش پره خیییلی.
بخاطر درد مستمر چشم و سرم میخوام کمتر تو گوشی باشم . مگر به اجبار کلاس های آموزشگاه یا خصوصی و یا حتی ترجمه .
نمیتونم کلا بذارم کنار اما باید کمش کنم . تا این هفته برم دکتر و ببینم نتیجه چیه .
به دعاهاتون خیلی نیاز دارم در حد استیصال.
خواستم این پست رو رمزدار کنم .
شاید بعضیا ادبیات م راجب یک پدر رو نپسندن ... چون پدرانه ها دیدن و لمس کردن و من فقط داستان هاش رو شنیدم . پس کسی حق قضاوت منو نداره . اگه به خودش حق داد ، بیاد فقط یک هفته جای من زندگی کنه و ببینه از صبح تا شب این مرد با من چه میکنه .
و نخواستم رمز بذارم چون لازم شد یه سری ابهامات خواننده هام رفع بشه.
حتما یه نوری یه روزی یه جایی به یه طریقی تو زندگی من هم میتابه ، میگن اینجور نمیمونه .
یک ماهه بخاطر مریضی خواهرم ریشش رو نزد و میگه تا خواهرتون نبینم ریشم نمیزنم ، میگه روحم باش رفت ....
ولی
وقتی من عمل کردم حتی به دروغ و تظاهر نپرسید چطوری ؟ حتی تا همین امروز .
اشکال نداره سهم من از زندگی همه نداشتن ها و نرسیدن هاست .
من حسود نیستم ... اون .....
یه سفارش از یکی از مشتری ها که معرفی کرده ثبت شد و از فردا میشینم پای سفارش .
تقریبا ۴ روزه از سردرد و چشم درد راحت نبودم . خوابم افتضاح شده و حتی خوراکم .
فکر کنم سردردم از فشار کاری هست که به چشمام وارد میشه و سرکار ۴ ساعت یه سر چشمم تو گوشی هست بدون استراحت و وقفه و شاگردا هم که نور علی نور ...
تصمیم گرفتم حتما این هفته مرخصی بگیرم و برم هم متخصص داخلی و هم چشم پزشکی.
استراحت ندارم . و خیلی بداخلاق شدم و بی حوصله.
تا حرفی میزنم هم زود اول خودم پشیمون میشم و تازه شروع جنجال درونی منه . خسته م خدااااا.
تو زندگی مفاهیم ارزشمند زیادی هست که در ظاهر کلمه معنای بسیار بسیار والاتری دارن ...
مثل عشق
مثل آرزو
مثل امید
اگه عاشق نشی و از دنیا بری یه جوری قافیه رو باختی ، یه موجود نباتی بودی که خوردی و خوابیدی و رشد فیزیکی فقط کردی ، اما نفهمیدی عشق چیه دوس داشتن چیه . نفهمیدی بخاطر عشقت زندگی کردن چیه . نفهمیدی براش مردن چیه .
و اگه آرزو نکردی هم یعنی زندگی نکردی ، رشد نکردی و حرکت نکردی به سوی آرزوت. و دنیا رو قشنگ تر متصور نشدی برای خودت . سرت رو عین کبک کردی توی برف که هرچی دارم کافیمه و آرزوی بیشتری ندارم .
و اما امید ... امید برای من همیشه یه نیروی محرک خیلی قوی بوده، شاید گاهی گمش کردم اما زود یه جای دیگه پیداش کردم. و همیشه امید بوده که توان قدم برداشتن به سوی همون آرزو و عشق رو داده . انگار قوی تر از اون دوتاست تو وجودم .
امید عین پسر منه . شاید اگه پسردار میشدم یکی از گزینه هام برای نامگذاری، امید بود . امیدی که باعث بشه ماهیت پسرم هم همیشه امیدوار بمونه و برای عشق و آرزوش حرکت کنه . و من این پسر لوس مامان رو خیلی دوست دارم .
و چه مامانی میشم من فقط خدا میدونه .
از بحث دور نشم که بحثی هم درکار نیس . میخوام بگم من باز هم از امید کمک گرفتم که سرپا بشم و راه برم . ولی گاهی امید زیادی و زل بستن به یه روزنه که نورش تو چشمم رو میزنه ، ممکنه جوری منو بکوبه زمین و از اون مستی خارج کنه که همه وجودم رو تکه تکه میکنه و میریزه بیرون از خودم . عین کورتاژ جنین و دردی که مادر بیچاره میکشه.
تکه تکه ، آره تکه تکه و با درد زیاد ، هر قسمت وجودم رو میکنه و میندازه دور . قلبم رو اول از همه چنگ میزنه و با خشونت از رگ و ریشه جدا میکنه و بعد عقلم رو به زوال میبره و بعدش دیگه دست و پایی نمیمونه .. همه رو نابود میکنه . وای که چقدر درد داره . و من عین این مسیر رو بارها و بارها رفتم و ضجه زدم به حال غریب خودم .
و چقدر این روزها دستم به پای خدا بسته شده ، فقط خود خدا میدونه .
روزها رو معمولی سر میکنم و گاها یه اتود دستی میزنم برای تمرین اون کلاس جدید که ثبت نام کردم .
هنوزم نمیخوام تابلوی جدید شروع کنم .
و کلاس های آموزشگاه خیلی برام سخت شده و چشم هام خیلی اذیت میشن و واقعا حجم فشار کلاس های آنلاین رو نسبت به حضوری دارم حس میکنم . این یه سال کار مجازی خیلی فشار زیادی رو تحمل کردم و دیگه انگیزه کار ندارم . تنها دلیلم از سرکار رفتن فقط تو خونه نموندن زیر فشار مضاعف آقا بودن هست ، وگرنه حتی پولش دیگه برام ارزش نداره دربرابر زحمت و زجرش.
یه ترجمه هم داشتم که دو روزه نشستم و تمومش کردم . آقای مشتری این بار توقع داشت که کار رو با فرم شرکت انجام بدم . اگه کسی نمیدونه فرم شرکت چیه ، باید بگم که از اونجا که اینجا صنایع و شرکت ها زیادن و اکثرا شرکتی هستن و شرکت امتیازهای زیادی به پرسنل میده ، مثلا استفاده از باشگاه های ورزشی و رستوران ها و زبانکده ها و و و و و و ، هزار جور امتیاز دیگه . که شرکتی ها ظاهرا برای نفس کشیدن شون هم از محل کارشون گرنت میگیرن و نباید از دستش بدن . حالا ایشون میگفت بیا فرم شرکت میدم تایید کن تا من پولش از شرکت بگیرم حالا اون اصرار من انکار .
یعنی من بعد دو ماه برسم به پول ترجمه. دیدم خیلی پیله ست ، با اینکه رئیس مون معرفی ش کرده بود ، رودرواسی رو گذاشتم کنار و گفتم آقا من ۱۶ سال تو این زبانکده کار میکنم سه ماهی یه بار حقوق میگیرم ، همه خورده درآمدم همین ترجمه های چند ماهی یه بار هست که یه پولی بیاد دستم و خرج تو جیبم دربیاد . من نقد کار میکنم و نمیتونم منتظر ۱۰۰ تومن یا ۲۰۰ بمونم تا دو ماه . به هیچ رقمه راضی نمیشم و دنبال یکی دیگه بگردید که گرنت تون هدر نره . قرار نیس من جور بکشم که . عین همین حرفا رو بش زدم و بعد بش گفتم خب شما برای اینکه گرنتت نسوزه پول نقد رو بده من بعد دو ماه پول شرکت رو از رئیس من بگیر . گفت روم نمیشه به رئیس تون بگم . مشتری و رئیس مون همکار و دوست هستن . البته بعدش من فهمیدم . ولی این آشنایی اصلا برام مهم نبود . از خدام بود بره حرفام به رئیس م هم بگه . بش گفتم من ۱۶ سال هشتم گرو نهم هست . حالا ترجمه هم بدم بره تا ۳ ماه منتظر پولش بمونم ؟ خیلی جدی شده بودم و شاید کله خر . بش گفتم برید به رئیس بگید خانم فلانی اینجوری گفته و شما بعدا پول به من بدید . یعنی پیشنهاد از سمت من باشه که آقای مشتری تو رودرواسی با رئیس نمونه و بدبخت گرنتش نسوزه . اونم دیگه شل کرد و گفت باشه باشه . به نیم ساعت نکشیده فایل ترجمه فرستاد و قیمت پرسید و پول رو واریز کرد ۱۳۲ تومن .... که براش فقط کار رو انجام بدم . منم انجام دادم .
دیگه برای کار رودرواسی نمیکنم بسه دیگه .
کارایی میکنم که خیلی احتیاج به حس و علاقه ندارن ، مثلا طراحی سوال برای ترم جاری .
وقتی اومدم قرار نبود و حس اینقدر نوشتن رو نداشتم . ولی پیش تون خوشِ .
اولش که وبلاگ باز کردم گفتم یه چیزی بنویس این خواننده هات از چشم انتظاری دربیان ولی بعدش طولانی شد . ببخشید.
ازبس شما خوبید ، میام دلم نمیخواد زود برم .
خیلی دوستون دارم همه تون رو . تک به تک .
خواهرم از بیمارستان مرخص شد همین دیروز . ولی فعلا توان راه رفتن نداره و با ویلچر آوردنش خونه . باید فیزیوتراپی بره . ظاهرا اوضاعش خیلی بدتر از ۳۰ درصد درگیری ریه بوده . آمارش از طریق یه آشنا تو بیمارستان دراوردیم و گفته بودن که وضع ریه ش خیلی بد بوده و کلا سفید شده .
چقدر ما این مدت اذیت شدیم. ولی هنوز هم که هنوزه خانواده و بچههاش اونجور که باید رعایت نمیکنن و همش دور هم هستن . آخه به اینا چی بگی . خودشون قوی بودن خوب شدن و ضربه محکم رو خواهر ما خورد . خودشون هم این مدت اذیت بودن چقدر ولی نمیدونم چرا کله شقی میکنن .
حرف بیشتری برای گفتن و نوشتن ندارم فعلا .
صبح ها یا کار خونه یا بیکار . حتی تو سوشال مدیاها زیاد آنلاین نمیشم .
دلم به کار طراحی هم نمیره .
ولی امروز رو با تمرین های مدیتیشن شروع کردم . کمی بهترم که اومدم اینجا .
آدم ها وقتی رو تخت بیماری و مریضی هستن ، بیشتر از اینکه نگران خودشون باشن نگران اطرافیان شون میشن و دلشون برای پرپر زدن اونا میسوزه ، البته من اینجور فکر میکنم. از اونجایی که این روزا خیلی به مردن فکر میکنم و حتی راه های سخت و آسونش، الان یادم افتاده که دلم میسوزه برای کسانی که بخوان منو تو تخت مریضی ببینن یا بیان سر خاکم . ولی واقعا چرا باید برام فرق کنه وقتی که دیگه خودم از پس حال خودم بر نمیام ؟
انگار طبیعت مسخره من حتی تا اونجا هم قراره نگران و دلسوخته دیگران باشه نه خودش که داره میمیره یا مُرده .
تنفرم از زندگی به اوج خودش رسیده .
خستگی از مریض داری به نهایتش رسیده .
و هنوزم نمیتونم تصمیم بگیرم .
حس میکنم یه دیوار محکم و قوی قششششنگ جلوی صورتم و نفسم قرار گرفته و اینقدر جام تنگ و تاریکه که نمیتونم یه نفس هم برم جلوتر .
و الهی این نفس هرچه زودتر قطع بشه .
زن داداشم که خیلی نگرانمه، میگه همش تو فکرتم . اگه تو خونه کسی مخالفت نمیکرد و لازمت نداشتن ، میاوردمت پیش خودم که با ما زندگی کنی و راحت بشی . دختر نداره و از سه پسرش ، یکی شون متاهل و مستقل هست . ولی از برادرم مهربون تر و با محبت تر هست در یک کلام .
دلم میخواد عین اژدها دهن باز کنم و همه جا خشم خودم رو خالی کنم با اون آتیشی که بیرون میدم و نعره سوزناکی که میزنم .