مارشملو

نه اون چیزی که میخوریم اون چیزیه که می‌شنویم، ‌بهتره بگیم کسی که ... یه آهنگساز آمریکایی . من شنیدم و نخورده مست شدم ،  اینجا من خیلی چیزهای خاص رو تعریف میکنم و خیلی چیزهای خاص رو هم تعریف نمیکنم . با هیچ کس راحت نیستم . صبح ساعت ۷ نشده بود که بیدار شدم و تقریبا یه رب به ۸ از جام بلند شدم . 

دیروز داداش و زن داداش از اصفهان برگشتن که امروز داداش ها با هم برن ، که جبران تنهایی و فشار کاری چند روزه این داداش بشه . امروز خواستن برن دیلم گناوه و برای همین همگی زود بیدار شدیم . خودشون دو تا و پسرخواهرم با هم رفتن و ما موندیم خونه . 

این محتوا فلش بک داره .

من بلند شدم و کارای اولیه صبح رو کردم و ۸ رفتم تو انبار برای ورزش ، آهنگ مارشملو رو پلی کردم و تا ۲۰ دقیقه باش رقصیدم و ورزش کردم . یه چند تا حرکت موزون خارجکی میزدم و چند تا حرکت ورزشی . لذددت بردم . تو اون حال خوب و هیجانی ، یه دفعه بغضم گرفت و چند تا قطره اشک و بعد زود به خودم اومدم که گریه نکن . و دوباره ادامه دادم . بعد اومدم داخل و از ساعت ۹ صبح تا ۳ بعدظهر به غیر زمان ناهار ، مشغول کارای آبرنگم شدم . دلم به کارای تکلیفی استاد نرفت و گفتم حالا که ظاهرا حالت خوبه برو تو کار رنگ . 

یه کلاس مجازی ساعت ده داشتم که ایشون نت نداشت و کنسل شد . 

دیگه ساعت ۳ خیلی خسته شده بودم . فقط تونستم ۶ تا کار هفت در ده آماده کنم . 

گفتم یه کم استراحت کنم ، کمی دراز کشیدم که عروس گفت بیا چای دارچین درست کردم بخوریم . منم  رفتم نشستم و چون چای عروس بود خوردم ، چون من چای خور نیستم . عروس پر از حس های خوب و انرژیه . همش میگفتم هیچ کس رو نداشته باشم ، عروس پایه با هم بیرون رفتن هاست . اما تو بحث آخر با خواهرم ، به این نتیجه رسیدم که اون دو باری که باشون رفتم بیرون نشونه ای شده برای خواهرم که انگشتش بکنه تو چشمم و بگه تو هم بری پشت سرت رو نگاه نمیکنی و از ما راحت میشی .... تو حین چای خوردن ، عروس به ماما میگفت بیا جمع زنونه بریم مشهد و با آب و تاب از فراهم سازی سفر حرف می‌زد.  من بر خلاف قبل که کلی ذوق میکردم و نشون میدادم که پایه م . این بار فقط گوش کردم و چندباری بغض کردم . و عروس متوجه شد اما هرچی گفت چته بش چیزی نگفتم . گفت ساره اگه دلت گرفته چرا یه سفر با دوستات نمیری که از جو خونه و کار کمی دور بشی ، خندیدم و گفتم بیخیال عزیزم،  فکر من نباش و بحث رو تموم کردم . 

صبح وسط اون حال خوب بغض کردن فکر نکنم نشونه خوبی باشه . 

و بغضی که عصر هم به اشک تبدیل شد و حس سنگینی سر دلم حس کردم و میکنم . عین بچه کوچیکا حس هق هق دارم . عروس گفت حرف بزن ، گفتم خوبم عزیزم چیزی نیس . 


ساعت ۵ هم یه آنلاین دارم . و فکر کنم تا همین الان اونقدر که کار کردم و خسته م که شاید بعد کلاسم دیگه نتونم بشینم پای ادامه کار آبرنگ . 


میخوام همین چند روز یا تا آخر هفته مشاوره بگیرم که خیلی نیاز دارم به حرف زدن با دکتر . 


آرزوهات گرفته میشه . 

حرف زدن از آرزوهات هم گرفته میشه عجب رسمیه رسم زمونه . 





نظرات 6 + ارسال نظر
خواننده سه‌شنبه 8 اسفند 1402 ساعت 10:00

مشکل از شما نیست، مشکل از خواهرتان است. شما که اون را تولید نکردید و در حقیقت هیچ مسولیتی در قبال اون ندارید. با عذاب وجدان دادن به شما گناه مرتکب میشه چون باید سپاسگزار و قدردان شما باشه. خود خواهه و پر مدعاو زورگو، کاش شما هم کمی خودخواه بودید.اگر شما ازدواج کرده بودید و مثلا کلا رفته بودیدشمال ایران، ایشون چه میکرد و میگفت؟ باید از خانواده بخواهید که به ایشون انصاف یادآوری کنندو شما هم بگویید.
ساعتها و روزهایی که باید به تفریح و شادی برای شما می گذشت به سرویس دادن به ایشون هدر رفته، می گویم هدر چون کاش با رفتارش دل شما را شاد می کرد.
حتی عروس جدید هم فهمیده که چه خبره. خواهرت هم متوجه شده که کم کم داره زور و قدرتش را از دست میده.
ناراحت نباش و انتظار هم نداشته باش خواهرت قدر دان باشه چون دنیا و همه را مسول وضع خودش میدونه.
هرکس بقدر سهم خودش باید برای شادی و لذت خودش تلاش بکنه.
شما از نظر شرعی کاری کردی بزرگ، از نظر اجتماعی و خانوادگی عمرت را هدر دادی به خاطر بیفکری و زورگویی پدرت. حالا خواهرت نقش اون را بازی میکنه.
شما فقط مسول خودتی.
سعی نکن ازت تشکر کنند چون نمیکنند عادتشون ندادی و یادشون هم ندادی. عروس درست میگه باید هر چند یکبار ول کنی بزنی به در بی خیالی و برای خودت باشی.
پدر و مادر رفتنی هستند همینطور خواهر و برادر، بفکر خودت باش کمی.

متأسفانه خودمم به این نتیجه رسیدم که انگار عمرم هدر رفته . انگار براش هیچ کاری نکردم که ارزش قدرشناسی داشته باشه . ارزش صبوری کردن دربرابر خستگی ها و حتی گاهی اخم های من نداشته .
اونم الان متوجه شده مثل قبل نیازی به من نداره ، چون تایم کمتری هستم که بش خدمات بدم برای همین تلاشی نمیکنه منو راضی نگه داره یا به احساساتم اهمیت بده . کلا تو هر بحثی منو خط میزنه .
دیگه مثل قبل به تشکر کردن هاشون اهمیت نمیدم
از زمان تراپی ها من واقعا آدم قبل نیستم . به تعریف روانشناسی من منطقی تر رفتار میکنم و محترمانه تر به شخصیت خودم . ولی از نگاه احساسی اونا و گاهی حتی خودم ، من مثل قبل مهربون نیستم . از تعریف اونا مهربونی یعنی خدمات دهی به چون و چرا . یعنی هرچی هم بت بگن تو از خودت دفاع نکنی چون مثلا اونا که نمی‌خوان حقت رو بخورن و ازین جور حرفا

فرشته دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت 13:17

الان من فهمیدم که چرا میزون نیستی چای خور نیستی باید چای بخوری موقع بی حوصله گی خستگی دلتنگی تنهایی فقط چای جوابه

نه فرشته جان من واقعا چای خور نیستم . هیچ وقت نبودم. فقط یه موارد استثنا مثل همون چای عروس

صبا دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت 05:02 https://gharetanhaei.blog.ir/

چرا اینقدر حرف های خواهرت واست مهم هست؟!

بگذار هر حرفی دلش میخواد بزنه!

اصلا تو بری و پشت سرت رو هم نگاه نکنی حق داری. برای چی ناراحت میشی از این حرف!!

اتفاقا کم کم آماده ش کن که بری و پشت سرت هم نگاه نکنی. والا یه ذره اخلاق خوب نشون بده شاید شاید شاید برگردی یه نگاهی هم به پشتت کردی.

بجای بغض کردن دنباله حرف عروس رو بگیر.

عروس یه جورایی داره تابوها رو میشکنه و راه رو واست آسونتر میکنه. ازش استقبال کن بجای سکوت.

مامانت بمونه پیش خواهرت. با عروس و هر کس دیگه ای که پایه هست یه سفر دخترونه برو مشهد.
اصلا با عروس حرف بزن. نه درد و دل ولی بدون دلت میخواد که سفر بری و تجربه های جدید داشته باشی. اون الان رو داداشت نفوذ داره و فضای خونه رو بهتر میکنه و آسونتر.

میدونی صبا از جایی میسوزم که انگار نه انگار همه عمرم رو براش گذاشتم. دستم بخاطر خودش نابود شد . و حتی ازدواج نکردنم از بحث تقدیر شاید بخاطر این بوده که من بمونم که ازش مراقبت کنم .
طلبکار بودنش آدمو بیشتر ناراحت میکنه که آدم توقع نداره واقعا ‌ . بالاتر هم گفتم توقع دارم بیشتر برام صبوری کنه ولی برعکس همه بدترین رفتار رو با من داره و کوتاه نمیاد .
عروس بله پایه ست . داداشم هم پایه ست . باید ببینم در آینده چطور میتونم ازین فرصت استفاده کنم و از حضور عروس .
صبا جان شاید زندگی اونقدر برای من دیر بشه که دیگه هیچی برام مزه نداشته باشه . یا کلا بذارمش کنار . یا اگرم تجربه ش کنم مزه ای که میخوام رو دیگه نده .

نرگسی یکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت 23:10

تو بهترینی ساره ، بهترین

مرسی نرگسی جان
خوبی از شماست عزیزم

زینب یکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت 22:52

ساره جان من گاهی میخوام یه چیزی برات بنویسم بعد به خودم میگم فکر کردی کی هستی که از خود ساره بهتر میدونی....ولی واقعیتش الان نمیتونم جلوی خودمو بگیرم چون این تصویری که از ذوق نکردن و بغض کردنت نوشتی عین یه شات از زندگی خودمو آورد جلوی چشمم....ببین ترو خدا بزن به بی خیالی اتفاقا ذوق داشته باش برای کوچکترین و کمترین شادیها. حرف بقیه رو نشنیده بگیر آخه چرا مهمه خواهرت چی میگه؟ مگه کیه؟ چه حقی داره گردنت؟
مواظب خودت باش که فقط خودتو داری.

ای زینب چی بگم والا.
حقی به گردنم نداره انگار بیشتر طلب داره .
انگار همه این سالها یه چیزی هم کم گذاشتم که الان باید حسابش صاف کنم .
آره هیچ کس برای من نمیمونه هیچ کس . یه روزی میاد که تنها میشم و پیر و هیچ کس نیس که حتی حالی بپرسه یا دستی بگیره .
عمرم به نابودی میره .
خوبه که الان با همه خستگی ها و تلخی ها دارم میدوم که بهتر بشم وگرنه سالها پیش تموم شده بودم .

فاضله یکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت 18:26 http://golneveshteshgh.blogsky.com

ممنونم که همیشه سر میزنی فاضله جان عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد