خدا بخواد امروز حالم بهتره و واقعا از همین اندازه تغییر راضی و خوشحالم .
امروز با اینکه کمرم هنوز درد میکنه و خم و راست شدن دردم رو بیشتر میکنه ، خونه رو جارو و گردگیری کردم ، انگار چون دیروز این کارو نکردم مغزم غبار گرفته بود لباس شستن هم داشتم و کارای هر روز .
بعد هم حمام و دوش آب گرم برای درمان کمرم که فعلا تاثیری نکرده . امشب سعی میکنم کیسه آب گرم بذارم و رختخواب پهن نمیکنم تا وقتی کمرم خوب بشه ، چون صبح واقعا اذیت میشم که کمرم راست کنم و رختخواب رو بلند کنم ، باید روی یه پتو یا ملافه بخوابم که بلند کردنش راحت باشه .
بازم سعی میکنم بیشتر آرامش خودم رو بازیابی کنم .
کمتر تو خودم فرو برم .
مدیتیشن رو انجام دادم هرچند که تو کانال قواعد خاصی داره و من نمیتونم اجرا کنم ولی نمیخوام بخاطر اون قواعد خودم رو محروم کنم . دعای توسل رو هم از دیشب شروع کردم به خوندن و خداییش چسبید . باید اعتراف کنم نسبت به سالهای قبل بخاطر سختی های زیادتری که دارم ایمانم خیلی ضعیف شده.
ولی تا امید هست منم تلاش میکنم دیگه .
یه ترجمه اومده دستم خدا رو شکر. همون آقایی که درخواست فرم داشت ، و از رفتار جدی اون سری ، همون اول پول رو پرداخت میکنه بیچاره .
البته فرمش رو از رئیس مون فکر کنم میگیره چون چند بار دفتردارمون حرفش رو زده . همین که با من خوش حسابِ عالیه دیگه چکار دارم که با رئیس مون چه بده بستونی دارن .
باید زمان بندی داشته باشم که هم ترجمه پیش بره هم تمرینات طراحی م عقب نیافته.
شاید همین امشب بشینم پای ترجمه اگه بشه .
امیدوارم اتفاقات خوب خیلی زود برای همه مون پیش بیاد . آمین
امروز به زور تونستم رختخوابم رو از جا بلند کنم . رو زمین کشیدم و رسوندمش تو کمد دیواری .
جارو نکردم و سعی کردم بیخیالش بشم ، اما تو سرم وول میخوره .
کارای صبح و خواهرم رو کردم و نشستم پای طراحی ، اما از شاید یه ساعته فقط دارم خط میکشم و هی پاک میکنم . دل و فکر و دست و مدادم اصلا همساز و هم کوک نیستن . حتی عصبی شدم ازبس طرح رو کشیدم و پاک کردم.
حالا هم باید کلاس اون دو بچه فامیل رو برگزار کنم .
چقدر بدِ که اینجوری تو گل گیر کردم . میشه گفت عصرها حالم بهتره چون میرم سرکار ولی صبح ها هر روز همینه. ولی واقعا تا کی ...
امروز دلم برای کسی تنگ شده که حتی یه هفته دوستی و آشنایی نداشتیم . حس عجیبیه. چطور دلتنگ کسی بشی که اثرش تو زندگیت بیشتر از چند ساعت آشنایی نبوده!!!
من برم کلاسم رو شروع کنم .
به دعاهاتون خیلی خیلی محتاجم. و امیدوارم خدای همه مون از دل مون خواسته مون رو بشنوه و اجابت کنه .
دیروز همکارم صبح نوبت دادگاه داشت و بعدظهر حالش خوب نبود و پیام داد که ساره تو که کلاس نداری منم حالم خوب نیس امروز نمیام . خببببب منم ناچارا موندم خونه . همون ساعت ۴:۳۰ بود که پسردایی مامانم و دو تا آقا و خانم هاشون که من حتی نمیشناختم اومدن خونه . تو این کروناااا. البته مامان و آقای ما بی تقصیر نیستن که زنگ میزنن میگن دلمون براتون تنگ شده و اونا هم بیشعور.
حالا یکی ابراز دلتنگی کرد یا تعارف کرد ، شما چرا زود لشکر کشیدید. همه بیرون ماسک داشتن اما تو خونه ماسک ها پایین بود. منم شربت آماده کردم و با همین کمرم که امروز بدتر از دیروزه، خم و راست شدم جلوشون. به مامانم گفتم من پیش اینا نمیشینم. شما واکسن زدید دیگه فکر میکنید روابط تون آزاد شده و بیخیال شدید. اما ما که نزدیم . بگو رفت سرکار. عین هر روز.
رفتم تو اتاق پیش بچهها قایم شدم تا یه ساعتی نشستن و رفتن . انگار من خونه م کار رو کار میاد . بعدش هم یه ساعت زن پدربزرگ خدابیامرز اومد و رفت . بعدش هم شام آماده کردم و شستم و جمع کردم . یعنی کمرم بدتر شد .
صبح دوباره پا شدم سرویس هر روز خواهرم رو دادم که دیگه این روزا خیلی زیادی و سنگین شده . بعد گفتم میخوام برم بیرون . پیاده مسیر نیم ساعت رو رفتم تا کافی شاپی که مد نظرم بود . آفتاب دااااغ تا برگشتم صورتم سرخ شده بود. امااااا کافی شاپ تعطیل بود. رفتم به آدرس یکی دیگه که اونم دوس داشتم بالا هم رفتم اما خیلی شلوغ بود و اصلا مناسب شرایط رو حی من نبود. من جای دنج میخواستم و خلوت . نه اینکه زیر نگاه ها اذیت بشم . ناچارا برگشتم و بازم پیاده تا خونه . ۹:۱۰ دقیقه بود دراومدم و ۱۰:۱۵ خونه بودم دیگه . فقط راه رفتم و گرما کشیدم . و هیچ به هیچ .
حالا هم بازم باید برم تو آشپزخونه کلی بایستم پای گاز .
برای اینه که میگم نمیخوام بمونم خونه .
این هفته از طراحی هام هم عقبم و فردا باید کارام تحویل استادم بدم .
مشاورم میگه همه کارا نکن براشون .
میگه نیروی کمکی بیارن . قبول نمیکنن .
میگه بذار خونه گند بزنه. آخه چطوری میشه بیخیال بود.
میگه برو سفر . چیزی که واقعا نیاز دارم سفرِ . اونم نه خونه خواهر برادر که همش همینه که الان هست . بلکه خونه دوستام .
چققققدر دلم میخواد برم تهران . یه دوست دارم همیشه اصرار میکنه و بش گفتم باید ببریم دربند که اینقدر تعریفش میدن . گفت تو بیا همه جا میبرمت. و چققققدر دلم میخواد برم رشت پیش اون یکی دوستم . و میدونم چقدر بم خوش میگذره پیش هر دوشون.
به حدی دلم میخواد از خونه دور بشم که فقط خدا میدونه .
دیروز مامانم و آقا رفتن دوز اول واکسن کرونا رو زدن و این یعنی شکرانه برای اینکه من یه سال و خورده ای رو با اذیت سر کردم ولی اونا مریض نشدن خدا رو شکر. چون معلوم نبود چی میش و چی سر من میامد. راستش دیگه توانی برای مریض داری های بیشتر ندارم .
خدا رو شکر این خان هم طی شد و اول تیر میرن دوز دوم رو میزنن . خدا کنه عوارض هم نشون ندن و امیدوارم نوبت به همه برسه و زندگی برگرده رو دور عادی.
دیروز پای گاز و ظرفشویی جوری کمرم گرفت که نتونستم دیگه خم بشم . و چون مامانم رفته بود واکسن بزنه مجبور شدم با همون حال غذا بپزم و کارای آشپزخونه رو کنم . اصلا کمرم خم نمیشد . مجبور بودم دستام تکیه بدم به بالای پاهام و بشینم و پا شم برای هرچیزی.
با اینکه بخاطر امتحان بچه ها کلاسام یه جلسه در هفته شده ولی من هر روز میرم . میرم یا ترجمه میکنم یا تمرین طراحی یا با همکارم فقط حرف میزنیم چون تو خونه عملا استراحت نمیتونم کنم .
حتی با همون درد کمر حاضر شدم دو طبقه آموزشگاه رو بالا و پایین بشم اما تو خونه هی بشین پاشو نکنم . حداقل اونجا صندلی هست و به کمرم فشار نمیاد . فکرم هم آزادتره.
امروز نسبتا بهترم . اما برای اینکه فکر نکنن حالم کاملا خوب شده حتی پای طراحی ننشستم. اماااا باید به خواهرم سرویس میدادم. و خریدهای آشپزخونه رو میشستم و جمع میکردم . یعنی فقط طراحی نکردم وگرنه همه کارای هر روز انجام شد و لنگ نموند .
بازم دیروز کلی به خودم نهیب زدم که ساره تا کی آخه . پاشو خودتو جمع کن . دو ماه از سال جدید رو از دست دادی نذار بقیه ش هم از دست بره . اما به خدایی خدا قسم که از لحظه ای که چشمم باز میشه تا لحظه ای که میخوام برم تو رختخواب، تو فشار کاری و استرس رفتارهای بقیه به سر میبرم . از گیرهای آقا تا بی ملاحظه گی های خواهرم . یعنی یه آجر درست میکنم آجر قبلی فرو میریزه .
هنوز خودمو برای یه صبونه تنهایی تو کافه قانع نکردم که برم .
هر روز بش فکر میکنم ولی هنوز همت نکردم .
میدونید قطره هام سر ساعت نمیزنم ، مثلا ۴ صبح قطره دارم ولی بیدار نمیشم چون خوابم خراب میشه بیخیالش شدم . ولی چطور برای بقیه وقت گذاشتم ... و حلال شون . حتی اون پدری که من در حقش دختری و پرستاری کردم ولی اون چی ...