چهارشنبه هفته پیش که اتمام ترم سوم طراحی اتود بود ، ثبت نام مجدد نکردم چون بعد یک سال خواهرم اومد و میدونستم ثبت نام کنم باید درس بگیرم و تمرین آماده کنم تا سه شنبه بعدی و چون میدونستم وقتی بیاد خیلی سرم شلوغ تر میشه ، گفتم یه هفته عقب بندازم . 

خیلی دلتنگ شون بودیم و اونا هم اصلا جایی نمیرن و با ماشین خودشون اومدن و امیدوارم که هیچ مسئله ای پیش نیاد. 

به حدی سرم شلوغ میشه که حتی قطره هام یادم میره . مدیتیشن هام جابجا و بی نظم میشه مثل همین الان که دو بار سعی کردم انجام بدم اما خب نشد و الان بی خواب شدم  ...‌ بماند ..‌.

یه چیزی امروز پیش اومد تا ته استخونم و جگرم سوخت و ناراحت شدم . 

گاهی البته این گاهی ها خیلی زیاد شدن که حس میکنم هیچ کس به درد هیچ کس نمیخوره و نمیشه به محبت کسی پشت گرم کرد . 


نامربوط  : مادر شاگرد اومده پی وی میگه عکس پروفایل تون عوض کنید پسرم ( ۱۱ ساله) درست نیس ببینه

من :  پروفایل من یه هنر نقاشی هست و هیچی توش معلوم نیس . شما چطور میتونی بقیه استفاده های پسرت رو کنترل کنی .

مادر :  این به چشم شما هنر هست اما برای پسرم دید دیگری داره 


حالا فکر کن این مادر دلواپس  به چند نفر میخواد پیام بده بگه پروفایل تون عوض کنید ... درصورتی که بچه های الان کمترین خلاف شون اینستاگرام و توئیتره  . 


عکس پروفایل م میذارم که البته الان پروفایل نیس مراقب باشید تحریک و منقلب نشید فقط 


چالش شارمین

این بار منم دلم خواست تو  چالش شارمین http://behappy.blog.ir/  شرکت کنم . و به سه مورد دعوت شدم که یکی رو انتخاب کردم که بنویسم.  

فکر کن بدون هیچ محدودیتی می تونی یک روز هرطور دلت خواست زندگی کنی ، اون روز رو توصیف کن . 

البته شاید یکی دیگه رو هم بنویسم ... ولی کمی بعدتر . 

خیلی فکر کردم ببینم دلم میخواد کجا و چطور برم . یه خورده سوال برام محدوده،  حس میکنم جام تنگه . شاید هُل شدم و از بین اون همه جا که دلم میخواد برم و حتی تعداد روزها ، محدود شدم به فقط یه جا و یک روز . 

من خیلی جاها دوس دارم برم از خود همین شهر کوچیک خودم بگیرید تا اون سر دنیا . 

لازمه قبل ورود به موضوع چالش یه کم خودم رو سبک کنم بعد برم تو چالش .

من همین چند روزه کلی هوس کردم ناهار یا شام برم رستوران دا همین ماهشهر . قبلا  هم صبونه هم ناهار و هم شام با دوستام یا همکارام و بویژه روز معلم رفتم اونجا . یه رستوران عالی و بزرگ و با سلف سرویس برای صبونه و ساید دیش ناهار و شام .  و من این چند روزه کلی هوس سالادهای متنوع و خوشمزه ش رو کردم . یعنی اگه میتونستم برم حتی منتظر همراه هم نمیشدم و میرفتم . چون این مدت هربار خواستیم دو سه نفری بریم یکی حداقل مشکل داشت و جور نشد  .  

مثلا دوس دارم برم کیش ، برم رشت و چالوس ، برم تهران و شیراز و اصفهان.  

چرا میخندید   

آره خیلی جاها دوس دارم برم . 

ولی حالا باید یکککک جا رو انتخاب کن no way . 

 واقعا سخته ولی خب ترجیح میدم جایی برم که یه شناخت ذهنی از قبل ازش داشته باشم . 

اینم بگم یه روز رشت و تهران برای من کمه پس تو چالش اونجا نمیام.  

میخوام بیام شیراز.  

دلم میخواد این سفر رو که شروع میکنم ، دنیا و بهتره بگم خانواده من هم جور دیگه ای باشه . یعنی آقا بم استرس و ترس و نگرانی رفتن و اومدن نده.  خواهرم و مادرم تک ذهنم وول نخورن . حتتتتی تو ذهنم نمیخوام این سه مورد رو داشته باشم . میخوام ذهنم خالی از نگرانی از طرف بقیه باشم . دلم میخواد یه روز یتیم و بی کس باشم که آزادی رو حس کنم . شاید توصیف خوبی نباشه و شایدم دردناک،  ولی جور دیگه ای من لذت نمیبرم چون فکرم جا میمونه تو خونه و جسمم جایی میره که بدون حضور فکر و دلم لذتی نمیبرم . دلم نمیخواد مثل همیشه تظاهر به خوشحالی و خنده مصنوعی کنم . اصلا سفر تنهایی رو دوس دارم که خودِ خودم باشم چه خوشحال چه غمگین،  چه ساکت چه هیجان زده . و حتی گاهی از قالب‌ تعریف شده همیشگی خودم خارج بشم ، شاید چارچوب های ذهنی م رو رد کنم . 

مسلما دلم میخواد یه کارت بانکی پرپول داشته باشم که با خرج کردن ازش حس نکنم که داره کم میشه و نگرانی از بابت هزینه های سفرم نداشته باشم.  

یه بلیط هواپیما میگیرم از نوع فرست کلس.  یه مانتوی خنک جلو باز میپوشم و موهام یه طرفه میندازم زیر شال خنکم  . نه شال نه با شال راحت نیستم ازبس شال نپوشیدم ولی با روسری اوکی هستم . دور گردنم گره ش میزنم خیلی هم بم میاد . یه دستبند خو شکل هم دستم میکنم و یه چمدون کوچیک برای یه سفر یه روزه میبندم.  سبک باشه که سنگینی ش اذیت و کلافه نکنه . 

خنکی مانتوی حریرم رو حس میکنم . 

خیلی شیک و با کلاس و ریلکس با آژانس میرم فرودگاه.  

اونجا پا رو پا میذارم و گوشم به اعلان های پروازه.  گوشی م تو کیفمه و نگاش نمیکنم مگه به خواسته دلم و چک کردن چیزی و نههههه به اجبار و استرس پیام های کسی . میخوام از گوشی دور باشم و فقط حواسم به اطرافم باشه . 

مسافرها رو نگاه میکنم و شور و هیجان اونا منو زنده و زنده تر میکنه . انگار آب زیر پوست مرده م جریان پیدا میکنه . از خشکی درمیاد و تازه و شاداب میشه . باور نمیکنم که دارم یه سفر رو شروع میکنم . باور نمیکنم اونقدر آزاد و رها شدم . فقط ۲۴ ساعت وقت دارم بهترین لحظات رو بسازم . اونقدر زمانم کم و محدوده که مطمئنم خیلی چیزا رو که میخوام انجام بدم هم جا میذارم و یادم میره . 

بهترین هتل شیراز که هتل بزرگ شیراز تو دروازه قرآن هست فکر کنم کنم هتل رهینو هم بش میگن و من تازه اطلاعاتی راجبش گوگل کردم رو رزرو کردم . شایدم الان این بزرگترین و بهترین هتل نباشه . ولی مهم اینه که انتخاب منه . یادمه موقعی که شیراز دانشجو بودم درحال ساخت بود و برای همین تو ذهنم مونده و میخوام برم ببینم چیه و چطوره. چون اون موقع میگفتن بزرگترین و بهترین هتل رو دارن اینجا یعنی دروازه قرآن میسازن . 

شاید بگید چرا شیراز . خب من ۲۴ ساعت بیشتر وقت ندارم قاعدتا باید یه جایی برم که کل روزم تو رفت و آمد هدر نره . و چون هم شیراز رو دوس دارم و هم تا حدی بش شناخت دارم ترجیح دادم برم اونجا که تو خیابونا خیلی حس غریبی نکنم . 

خیلی شیک و با کلاس و ریلکس . 

دقت کنید خیییلی شیک و با کلاس و ریلکس وارد هتل میشم سانتال مانتال

فکر نکنید جوگیرم هاااا که مدیون میشید

کلید اتاقم رو میگیرم ... اتاققققم  اتاقی که چند ساعتی ماااال خودمه .  یه نگاه کلی میندازم به اتاق.  همه چیز در عالی ترین حد خودش هست.  از تخت یه نفره اما بزرگ و دلباز تا پرده ای حریر قشنگی که رو پنجره ست.  از گلدون سرامیک و خوشکلی که گل های تازه نرگس توش هست و عطرش اتاق رو پر کرده . در یخچال رو باز میکنم و توش چند مدل نوشیدنی میبینم . یه بطری آب برمیدارم و لبم رو خنک میکنم . اصلا عطش خوزستانی در وجودم احساس نمیکنم . چون ذهنم باز بود و خنک خننننک.  انگار نقطه جوشم آف شده . حتی یه نگاه به سرویس بهداشتی با کلاسش میکنم و میگم بعد یه دور بیرون رفتن و اومدن میام دوش میگیرم الان حسش نیس . تلویزیون هم روی دیوار هست اما فکر نمیکنم حتی وقت کنم دکمه ش رو فشار بدم و البته نیازی هم بش ندارم . 

 خودمو پرت میکنم رو تخت نرم و راحتم و یه نفس عمیییییق از ته وجودم میکشم و بابت اون لحظه ناب خدا رو شکر میکنم . چقدر سبکم چقدر راحت و بی دغدغه م . اصلا باورم نمیشه . 

چرا همش میگم اصلا باورم نمیشه کاش میشد اینقدر این جمله رو نگم و باور کنم فقط .

نباید وقت رو از دست بدم . باید پاشم برم سفرم رو ادامه بدم . کجا قراره برم ؟

دلم میخواد این ۲۴ ساعت رو یه جوری به دو بخش تقسیم کنم . یه بخشش به تنهایی های خودم و یه بخش رو به همراهی با یه دوست . خب قسمت عجیب این سفر همینه . میخوام چارچوب ها و حصارهای دور و برم رو بشکنم و با یه دوست مذکر قرار بذارم همو ببینیم و قسمتی از این سفر رو بدم اون برام بسازه.  

تصمیم گرفتم از یکی از خواننده های وبلاگم که آقا هست بخوام که همو ببینیم . الان هم گاهی با هم چت های کوتاه داریم . کااااملا دوستانه و بی منظور و بی برداشت و بی طمع به پیش آمدن چیزی . 

اووووف ساااااارررره

برای خودمم راحت نیس . اما چالش که میگن اسمش همینه دیگه .

از آقا محسن دعوت کردم که تو این سفر همراهی م کنه و کمک کنه که به معنای واقعی بم خوش بگذره . 

قرار بود بیاد دم هتل دنبالم و بریم بهترین جای شیراز ناهار بخوریم . ایشون هم خیلی خوش قول و مرتب و تمیز و جنتلمن اومد دم هتل و زنگ زد که من منتظرم جلوی هتل . غیر از یه بار پیام که آیا رسیدی یا نه هم ما پیامی رد و بدل نکردیم . 

حتی خود آقا محسن هم مدیونه اگه فکر کنه من تو این چالش چیزی بیشتر از این چالش توقع داشته باشم که خب مطمئنا اونم از شناختی که رو من داره میدونه که من چیَم و کیَم  . میدونم الان ذهن تون هزار جا میره ولی بگید از همون راهی که رفته برگرده. 

خب کلی هیجان دارم برای دیدن آدمی که تا حالا ندیدم ، البته به جز یه عکس که شاید با الانش خیلی فرق داشته باشه . راستش کمی استرس دارم . و از اینکه دارم یه کاری میکنم که تو عمرم نکردم به خودم آفرین هم میگم با اینکه استرس هم دارم ، قراره بریم پاساژگردی و البته هرچی دلم خواست تند انتخاب کنم و بی حرص ، فقط کارت بکشم . چند تا مانتو میخرم و چندتا کفش و شال و روسری... البته من ترجیح میدم خرید میکنم تنها باشم پس باید تو برنامه ریزی م یه تجدید نظر کنم و بگم دیرتر بیاد یا خرید رو بذارم برای عصر اینجوری راحت ترم . پس بهتره بریم با ماشین شیرازگردی ... همیشه دوس داشتم برم دریاچه مارگون اما وقت نمیشه . پس بهتره به جای فقط جاده طی کردن تو همین شیراز بهترین روز رو بسازم .. بریم ارگ کریم خان که من فقط یک بار رفتم و بریم نارنجستان اونم یه بار رفتم . با هم بستنی بخوریم و کلی راجب لهجه های مختلف و تکیه کلام ها بگیم و بخندیم . واقعا واقعا نمیدونم چطور پیش میره ولی میدونم اونم پایه ست که منو خوشحال کنه . بعد هم میریم با هم ناهار میخوریم . یه رستوران عالی که سلف سرویس ساید دیش هم داشته باشه.  یه کباب و جوجه خوشمزه هم که مسلما تعریفش رو آقا محسن داده میخوریم و من از سالادها تست میکنم و خوشمزه ترینش رو میکشم . همینطور که میخوریم کلی هم حرف میزنیم و از خاطرات میگیم . حتی تصورش هم قشنگ و هم کمی برام شایدم بیشتر خجالت میاره . 

یه ناهار سر کیف خوردیم و من ازش میخوام برسونتم هتل . هم  چون عادت دارم ظهر حداقل دراز بکشم و هم میخوام دوش بگیرم و برای گشت و گذر تکی عصر خودمو رفرش کنم . منو میرسونه هتل و کلی از بودن با هم تشکر میکنیم و قرار میشه شهربازی رو با هم بریم.  خب قرار بود اول تنهایی برم اما دیدم برام سخته و جرات ندارم ، بعد شهربازی منو پیاده کنه بازار و برای خودم تا هرساعتی خواستم بگردم و خرید کنم  .

دوس داشتم میرم شیراز دوستام هم ببینم ولی وقت نیس . 

رفتم هتل و دوش گرفتم و رو تختم زیر خنکی کولر دراز کشیدم.  بیخیال  و ریلکس و خوشحال و سبک و فول آدرنالین یه چرتی زدم . دلم نمیخواد به کسی زنگ بزنم یا گوشی چک کنم . اصلا یه روز بیخیال گوشی باشم . 

کلی عکس گرفته بودم و گوشی رو باید شارژ میکردم برای بعدا . 

همه چیز تو بهترین حالتش بود . یه دور هم تلویزیون روشن کردم و چند کانال عوض کردم و خاموش کردم . بلند شدم اون یکی مانتو رو پوشیدم . یه مانتوی سبز پشت دکمه ای جلوباز و یکی از همون شال هایی که صبح خریده بودم رو پوشیدم و رفتم تو لابی هتل  و کمی اونجا نشستم و دور و برم نگاه کردم و رو لحظه ای که توش هستم تمرکز کردم ، رو این نعمتی که بم هدیه داده شده بود رو این سفر رویایی . 

گوشی م زنگ خورد و آقا محسن بود . رفتم جلوی ورودی هتل و سوار ماشینش شدم نیم ساعتی تو مسیر شهربازی بودیم . خوبی بودن با آقا محسن این بود که انگار کنار یه دوست قدیمی هستم و لازم نبود چیزی رو توصیف و تشریح کنم . گاها راجب پست های وبلاگم اشاره ای می‌کرد و خودش میشد داستان و من تو گفتن راحت بودم و احساس معذب بودن نمیکردم . گاهی از اینکه راه حلی برای مشکلاتم نداشت افسوس میخورد و با  یه خنده میزد به یه راه دیگه که من فراموش کنم . رسیدیم شهربازی و چندتا بازی به انتخاب و البته تشجیع ایشون سوار شدیم . من از دوران راهنمایی که اردو رفته بودیم تهران دیگه شهربازی نرفته بودم ، هم ترسو شده بودم هم محتاط تر . ولی به شجاعت ایشون گفتم ساره یه روز از حالت عادی زندگی ت خارج شو نمیمیری.  

و واقعا ترسیدم و واقعا با همه وجودم جیغ زدم و خندیدم و گاهی التماس کردم نگه داره . و آقا محسن به من میخندید . خیلی بدجنسی آقا محسن . 

وقتی پیاده شدم گیج و منگ .‌ گفتم آقا یه جا بشینیم من تو راه نیافتم ،  رفتیم تو کافی شاپ شهربازی و اون بستنی فالوده سفارش داد و اونقدر به من خندید که نگید . حتی نتونستم بستنی م کامل بخورم . خیلی کیف کرده بودم . یه نیم ساعتی تو کافی شاپ گذشت تا من از گیجی دراومدم.  گفتم دیگه منو برسون بازار و بیشتر مزاحمت نمیشم ولی گفت برو دور دورهات کامل بزن هرساعتی خواستی بگو من میام میرسونمت هتل  .

برای تجدید خاطرات گفتم سی متری سینما سعدی منو پیاده کنه جایی که شروع حضورم تو شیراز بود . چقدر مغازه ها شیک تر شده بودن . بازار خیلی شلوغ بود . وای  از هر کدوم از مغازه های خوراکی فروشی ها رد میشدم  ، دلم میخواست یخ دربهشت بخورم ، ذرت مکزیکی که بوش رو بیشتر از خودش دوس دارم ، بامیه هندی ،  بستنی قیفی ، سیب زمینی پیچی و و و ... همه رو که نمیتونستم بخورم پس ذرت مکزیکی و سیب زمینی پیچی رو گرفتم . 

از همه چی مهم تر سبکی من بود ،  بی دغدغه بودنم ، بیخیال بودنم . از اینکه میتونستم تا ۲ شب هم تو بازار بگردم . کلی مغازه لباس فروشی رفتم و کلی مغازه دکوری و هرچقدر نگاه میکردم سیراب نمیشدم ،  چند دست لباس خریدم و چیزای ریزه میزه . تا چها راه  قصردشت پیاده پیاده رفتم و آروم ولی احساس نکردم . برای شام پن پن خریدم . شیراز که بودم شاید دو بار خورده باشم و دلم میخواست دوباره تجربه ش کنم چون واقعا دوسش دارم . اینجا ندیدم جایی بپزن حتی دستور پختش ندیدم جایی بذارن . پن پن یه نوع خمیره که توش مواد پیتزا هست و روش سس مایونز و کچاپ میریزن . 

دیگه خسته بودم و ساعت ۱۱:۳۰ شده بود  زنگ زدم به آقا محسن که اگه میتونه بیاد و اونم بیچاره نه نگفت . برای تشکر که امروز همراهی م کرده بود و زحمت کشیده بود واقعا براش یه جاسوئیچی خریدم و بش دادم . اونم کلی ذوق کرد و انتظار نداشت . از دور دورهام براش گفتم و یه ساعتی هم ماشین گردی کردیم . حدود ۱ شب دم هتل از هم خداحافظی کردیم . من روز بعد ساعت ۹ پرواز داشتم . از اینکه سفرم داشت به آخر میرسید دلم گرفت ولی شکرانه این روز رو باید تا آخر عمر میاوردم.  دوش گرفتم و لباسام عوض کردم و رفتم تو تختم و کلی اون روز رو مرور کردم . حس میکردم خیلی چیزا و خیلی کارا و خیلی جاها رو جا گذاشتم و نرسیدم که انجام بدم یا برم . تو همین افکار شیرین بودم که خوابم برده بود و با آلارم گوشی م توی اتاقم بیدار شدم ساعت ۶:۳۰ . 

واقعا دلم گرفته بود ... 

کاش سفر طولانی تر بود . 

کاش این رویا همیشگی بود . 

رفتم تو رستوران هتل صبونه خوبی خوردم و برگشتم تو اتاق و جمع و جور کردم و پوشیدم و از تاکسی هتل به فرودگاه ماشین گرفتم . و این یعنی نقطه آخر پرواز ، نقطه آخر سفر و نقطه آخر رویا . 


شارمین جان ممنون بابت این چالش شیرین .

کل امروزم لابلای همه بدو بدوهای زندگی به نوشتن این پست گذشت و این باعث شد حس کنم از صبح تو سفر بودم و حالا تموم شده . 

و ببخشید که خیلی طولانی شد خواننده های عزیزم . 

استراحت یا اضافه کاری

کل این یه هفته که کمردرد دارم اگه بگم اصلا استراحت نکردم دروغ نگفتم . فقط یه روز نایستادم پای سرخ کردنی و زدم به بیخیالی . البته بیخیالی با عذاب وجدان که دیگه اسمش بیخیالی نیس . 

یه بار تو این مدت که حال روحیم افتضاح بود عصبانی شدم و گفتم یه روز از من کار نخواید یه روز بذارید تو حال بد خودم بمونم و هی بلند نشم . باور کنید ۱۰ دقیقه نشده چنان پشیمون شدم و ناراحت که نگید . به خودم گفتم انجام همه اون کارا برام آسون تر از حال پشیمونی الانه و مجبور شدم برم از دل مامانم دربیارم و دستش رو ببوسم و بگم منو بخاطر بداخلاقی م ببخشه.  و چقدر عذرخواهی برای اعتراف به اشتباه سخته گاهی ، مخصوصا وقتی طرفت بزرگواری میکنه و مثل خودت رفتار نمیکنه ، خجالت میکشی از خودت و شرمت میگیره.  مامانم اگه هر بدی داره اما سر من داد نمیزنه و عصبانیت منو با عصبانیت جواب نمیده هیچ وقت.  

دیگه امروز با اینکه کلی کار داشتم ... سکوت کردم و بازم ایستادم پای گاز . دیروز هم یه دستم تو میگو پاک کردن بود و یه دستم تو کلاس بچه های فامیل . تمرین های طراحی م مونده بود . ترجمه مونده هنوز هم . همش وقت کم میارم . باور کنید حتی اینستا وقت نمیکنم برم یا عجله ای یه سر بزنم و با کلی استوری مونده از دوستان مواجه میشم .

دیشب مجبور شدم بشینم تا حدود ۱۲ شب تند تند تمرینات طراحی م بزنم و اصلا اینجور کار کردن که فقط رفع تکلیف باشه رو دوس ندارم . چون مطمئنم نتیجه ش برای استادم هم رضایت بخش نیس . امروز کارا فرستادم و تا فردا نتیجه ش داده میشه . 

ترجمه هم هنوز رو دستم باد کرده با اینکه حجمش زیاد نبود ولی من نرسیدم بشینم پای کار .

تازه امروز باید میرفتم آمپول هم میزدم ، تا کارا کردم شده بود ۱۱ ظهر،  تو گرما رفتم آمپول زدم و برگشتم پای ادامه آشپزی.  

فکر کن آمپول بزنی و به جای استراحت بیای بایستی پای گاز . خب معلومه درمان جواب نمیده . فقط هزینه میکنم ولی اگه یه دو روز استراحت مطلق یا حتی نصف مطلق میکردم حالم حتما خوب میشد . با این حال امروز و دیروز شکر خدا کمرم بهتره . تاول ها هم کوچکتر شدن 

خیلی وقت کم میارم ... 

اون روز برای اولین بار خواب موندم . البته مامانم متوجه شده بود و گفت چند بار صدات زدم و حتی دستت تکون دادم و تو متوجه نشدی . گفت اگه جواب نمیدادی دیگه میخواستم جیغ بزنم . معمولا برای من پیش نمیاد خواب بمونم یا خوابم سنگین بشه . با صدای اول بیدار میشم . اما اون روز خودم که با تکون مامانم بیدار شدم توش موندم که چم شده . گیج و منگ بودم . شاید مُرده بودم واقعا نمیدونم و نتونستم حرفای مامانم رو به یاد بیارم یا حس کنم . این چند روز هم شاید بخاطر دارو و آمپول ها بیشتر خواب آلوده و گیج بودم.  

بهرحال هنوز هم حال دلم خوبه . و سعی میکنم تمرینات مدیتیشن رو انجام بدم مرتب . 

با اینکه امروز از دست مامانم ناراحت شدم که چرا رعایت حال منو نکرد و تا حتی قبل اومدن سرکار من تند تند آب هویج بستنی گرفتم و آبمیوه گیری که چند قطعه بود رو شستم و اومدم کلاس ، ولی سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم .

حالا هم این پست رو لابلای کلاسم نوشتم . ترجمه روی میز بم دهن کجی میکنه . 



شفای جسمم در حال خوب روحم است

تو این شرجی تو این گرما،  

حالا باید مراقب تاول ها هم باشم 

تاول های کمرم بزرگ شدن و دکتر گفت فقط مراقب باش نترکن که عفونت نکنن . و پماد سوختگی و روغن کنجد بزنم . 

حالا به جای روغن مالی کمرم جهت درمان ، مجبورم فعلا سوختگی رو درمان کنم . کمرم هنوز متاسفانه همونطوره اما من حال دلم خوبه.  مدیتیشن ها و دعای توسل خیلی خوب بوده تا حالا . 

مدیتیشن ها خیلی خیلی خوبن . بعد از سالها که افراد مختلفی مدیتیشن معرفی میکردن ، این یکی کانال خیلی برام لذت بخش بود . 

من با همین اوضاع کمر حالم خوبه و شفا رو در وجودم حس میکنم . 

مامانم سعی میکنه تا جایی که میتونه کمکم کنه یا کارام کنه . ولی من از هر کاری در برم متاسفانه از سرویس دهی خواهرم نمیتونم . که خب اونم دیگه چاره ای نداره بیچاره وگرنه منو زحمت نمیداد .

الان دارم رو ادامه ترجمه کار میکنم . فعلا تمرین طراحی این هفته همچنان عقب هستم ولی میدونم میرسم. 

دیروز با یه دوست کلی ویس فرستادم راجب خاطرات دانشگاه و خوابگاه و تفاوت گویش ها و کلی خندیدیم و چسبید ‌ . و چقدر دلم تنگ شد برای اون روزها ‌ . 




اشکال نداره ساره

من امروز هم با انرژی مثبت بلند شدم . الان هم که اینجا شرح حال میدم بازم حالم خوبه .

دیشب کیسه آب گرم گذاشتم و روی پتو خوابیدم ولی متاسفانه صبح هم باز همونقدر درد داشتم دیگه گفتم فایده نداره پاشو برو دکتر . حتی پیش خودم فکر کردم حالا که پول ترجمه اومده برم باش صبونه بخورم و یه لذتی به خودم بدم . که متوجه شدم کمرم سوخته و دو تا تاول زده و اندازه سه انگشت دست پهنای سوختگی هست از کیسه آب گرم،  با اینکه مستقیما رو لباسم نگذاشته بودم اما سوخته بود ، 

دل دل کردم برم دکتر نرم بالاخره رفتم . زنگ زدم آژانس گفت ماشین نداریم تا رب ساعت،  منم گفتم خب تو این فاصله پس به جای رفتن به کلینیک خصوصی که نیت اولم بود برم تامین اجتماعی،  تو گرما پیاده رفتم تا اونجا ، برق رفته بود و تعمیرات داشتن و به در بسته خوردم ،  دوباره زنگ زدم همون آژانس و بازم گفتن ماشین نیومده ، دیگه رفتم ترمینال تاکسی دربست رفتم کلینیک، ، اونجا گفتن خانم بیمه نیستید و از تحت پوشش خارج شدید ، اینور زنگ اونور زنگ فهمیدم ظاهرا چون آقا بخاطر این مدت کرونا نرفته اظهار مجردی ما رو کنه ما از پوشش ایشون خارج شدیم ، دیگه گفتم حالا که زحمت کشیدم و امروزم هدر رفته بذار ویزیت کنه ، کل پول واریزی ترجمه دیروز رو دادم دکتر یه چیزی هم روش . 

الان بار دوم یا سوم هست که پولی که درمیارم میشه خرج دکتر . خیلی ناراحت شدم ولی بازم سعی کردم خودم رو یه جوری قانع کنم که پول دیروز دستت رسید که امروز برای درمان لنگ نمونی . بهرحال خوب یا بد با چشمان پر اشک و ذهن پر سوال که چرا ؟  برگشتم خونه . 

البته ۴ تا آمپول یه جا زدم و چند مدل قرص و یه پماد دادن. و سه روز دیگه هم باید برم بقیه آمپول ها رو بزنم . 

پیش خودم گفتم خوبه پول ترجمه رو میدم شهریه ترم جدید کلاس طراحی ، اما ... 

صبح مدیتیشن انجام دادم و حتی دیشب و امروز منتظر اتفاقات خوب بودم.  

حتی با اینکه از صبح هرجا رفتم کارم گیر داشت ولی گفتم اشکال نداره ساره برای هرکسی پیش میاد . 

هنوز ترجمه رو شروع نکردم و طراحی امروز هم پرید . 

اشکال نداره ساره،  اشکال نداره عزیزم ...