آخر طاقت

آدم ها وقتی رو تخت بیماری و مریضی هستن ، بیشتر از اینکه نگران خودشون باشن نگران اطرافیان شون میشن و دلشون برای پرپر زدن اونا میسوزه ، البته من اینجور فکر میکنم.  از اونجایی که این روزا خیلی به مردن فکر میکنم و حتی راه های سخت و آسونش،  الان یادم افتاده که دلم میسوزه برای کسانی که بخوان منو تو تخت مریضی ببینن یا بیان سر خاکم . ولی واقعا چرا باید برام فرق کنه وقتی که دیگه خودم از پس حال خودم بر نمیام ؟ 


انگار طبیعت مسخره من حتی تا اونجا هم قراره نگران و دلسوخته دیگران باشه نه خودش که داره میمیره یا مُرده . 

تنفرم از زندگی به اوج خودش رسیده .

خستگی از مریض داری به نهایتش رسیده .

و هنوزم نمیتونم تصمیم بگیرم . 

حس میکنم یه دیوار محکم و قوی قششششنگ جلوی صورتم و نفسم قرار گرفته و اینقدر جام تنگ و تاریکه که نمیتونم یه نفس هم برم جلوتر . 

و الهی این نفس هرچه زودتر قطع بشه .


زن داداشم که خیلی نگرانمه،  میگه همش تو فکرتم . اگه تو خونه کسی مخالفت نمی‌کرد و لازمت نداشتن ، میاوردمت پیش خودم که با ما زندگی کنی و راحت بشی . دختر نداره و از سه پسرش ، یکی شون متاهل و مستقل هست . ولی از برادرم مهربون تر و با محبت تر هست در یک کلام . 


دلم میخواد عین اژدها دهن باز کنم و همه جا خشم خودم رو خالی کنم با اون آتیشی که بیرون میدم و نعره سوزناکی که میزنم . 

روزهای خوب قدیم

دیشب داشتم به توصیه مشاورم کتاب صوتی پنج دقیقه شادی بخش رو گوش میدادم ، اینکه صدا و سواد خواننده ش چقدر بده بماند و اینکه علاقه ای به کتاب های صوتی ندارم ...

فقط دارم سعی میکنم حرف گوش کنم و کارایی که مشاوره م میگه انجام بدم.  به سختی تمرکز میکنم و بیشتر تا میشنوم خوابم میگیره . ولی یاد کلاس یوگا افتادم ، چقدر دلم تنگ شد و هوای ساعات و دوستان یوگایی رو کردم . واقعا جمع خوب و صمیمی ای داشتیم . خیلی کم شدیم و بعد هم کرونا که همه چیز رو نابود کرد و حسرت ها رو بیشتر کرد . 

دلم میخواد برگردم به اون روزها ...

انسان موجود عجیبیه در حال زندگی میکنه اما همیشه ترس آینده رو داره و وقتی تو حال کم میاره دلتنگ گذشته میشه . همیشه معلق و بی هدف . شایدم من اینجورم.  

فعلا سفارشی دستم ندارم و به نظر میاد حتی بعد ماه رمضان هم حس ادامه آموزش تابلوهام رو ندارم . البته مطمئن نیستم . شاید چون الان مشغول اون آموزش جدید اتود زدن هستم فعلا به همین اندازه کشش دارم نه بیشتر ،  و زمان بیشتری به خودم بدم که کمی بیکار و بی دغدغه سر کنم ، البته دغدغه و استرس سفارش،  وگرنه زندگی من که از صبح تا شب همش استرس و گرفتاری هست . 

خواهرم هم هنوز مرخص نشده ، گفتن شاید شنبه یکشنبه. 

خدایا همه مریض ها سالم به خونه شون برگردن.  

کاش کرونا تموم بشه و به ما فرصت زندگی بده واقعا خارج از تحمل و توان بعضی از خانواده هاست . اینکه هنوزم قرنطینه باشی و نتونی یه صبح تا عصر جایی بری . من که خودم اهل بیرون رفتن نبودم ولی حداقل یه کافی شاپ یا رستوران میتونستم با دوست و همکار برم حتی دزدکی . ولی حالا از اونم محروم شدم.  هی میرم کار میام خونه و تو خونه هم کار رو کار و فشار رو فشار . 

همه مون به صبر و طاقت بزرگی نیاز داریم ، بعضی ها کمی بزرگتر .