قلب و احساس ساره

گاهی یه جوری دلتنگ آدمایی در گذشته میشم .

مثلا پسرعموم،  خیلی به هم نزدیک بودیم ، شاید با هم ازدواج میکردیم اما نمیدونم چطور شد که نشد .

یا پسر دخترعموم،  که اونم خب نشد .

با پسر دخترعموم ارتباطی ندارم مگه عید به عید شاید با همسر و خانواده بیان و همو ببینیم . دلتنگش هم بشم ، احساسم درونم چند روز قل میخوره بعد هم سرد میشه و تموووم. 

با پسرعمو هم شاید سالی دو یا سه بار ، پیام احوالپرسی.  که همیشه هم از سمت ایشون هست . چون متاهل هستن من هیچ وقت شروع کننده نبودم برای حتی احوالپرسی.

راستش هم از عواقب احتمالی حساسیت های خانم های اونا به خودم میترسم ، هم نمیخوام تلنگر بزنم به احساس اونا،  چون میدونم حالا دیگه از ابرازش ترسی ندارن.  و چون ابراز کردن ، این منو محتاط تر کرده در حدی که ممکنه ۶ ماه یا بیشتر بلاک شون کنم .

حالا چرا اینقدر گفتم ..‌.

چون دیروز خیلی دلم برای پسرعموم تنگ شده بود . دلم خواست نه تو جایگاه یه کسی که میشد یه حس خاص بین مون ایجاد بشه ، بلکه تو جایگاه یه دوست که خیلی برام عزیزه و باش راحت هستم ، حرف بزنم و از ته دلم یه چیزایی رو حفر کنم و اون گوش بده .

دلم میخواست بش پیام بدم و بگم دوس داشتم الان کنارم بودی و هرچی من میگفتم ، تو هم به مسخره و شوخی یه جوابی میدادی .

اما دستم رو دکمه ارسال نرفت که نرفت .

تو گوشی پیام رو یادداشت کردم و به خودم گفتم ساره صبر کن تا فردا ، این حس و دلتنگی رفع بشه ولی بش اعتراف نکن .

از اعتراف به حس پاک خودم ترسیدم ، نخواستم روش باز بشه یا حتی سوءبرداشت کنه از حرفام.  متاسفانه بعضیا جنبه ندارن و برای یه جمله ، باعث میشن به خودت ببازی و پشیمون بشی از آنچه گفتی .تو اون یادداشت فقط گفتم دلتنگ حرف زدن بات هستم همییین. 

نخواستم فکر کنه دارم حسرت گذشته رو میخورم یا دست به دعا نشستم . نخواستم غرور و شخصیت م کمرنگ بشه .

نمیدونم شایدم باید پیام رو ارسال میکردم و یه چیزی تو خودم رها و آزاد .

گاهی آدم نمیدونه از دو راه کدوم رو انتخاب کنه . که هم خوشحال باشه هم پشیمون نشه .


احتمالا اگه نظر خواهرم رو بپرسم میگه خب احساست رو بگو و از چیزی که میشنوی نترس و زودتر قضاوتش نکن .


اما چیزی که مانع من میشه اینه که نمیخوام خودم به بازی گرفته بشم . همون سالها پیش برای هفت پشتم بس است .

همین چیزا باعث شد که دلم شروع هیچ رابطه ای رو نخواد . ریسک نکردم.  هربار یه کانال کوتاه آشنایی پیش اومد خیلی زود دلم رو زد . سخت گیر شدم و سفت . ترسو و بیش از حد محافظه کار . موندم تو لاک خودم و غرق شدم تو روزمره هام . کم کم فکر ازدواج هم تو سرم کمرنگ و کمرنگ شد تا حالا که دیگه فکر میکنم محو شده. 

بقچه آرزوها رو هم بستم و گذاشتم ته ته زیرزمین افکارم . گاهی هم که یه سرکی کشیدم و یه صداهایی اومد ، زود گره ش رو محکم و کور کردم .

باید یه آدمی مثل من خیلی عمر نکنه . خداییش نه از رو عصبانیت میگم نه ناشکری. 

باید زود رفت از جایی که دیگه توش بذری نمیکاری و آرزویی و خیالی نمی بافی .

عمر طولانی باید با عزت باشه و پر بار . پر از برنامه و هدف و خواسته و عشق .


چقدر خوب که من اینجا رو دارم که بیام واگویه کنم هر آنچه که گوشی براش نیست و دلی .

نظرات 4 + ارسال نظر
کتایون چهارشنبه 1 بهمن 1399 ساعت 21:26

هم گوش برای شنیدنش هست وهم دلی برای همدلی...بنابر این نگو نیست این یک...
دو اینکه اتفاقا دوست داشتم در این مورد ازت بپرسم، باور می کنی!؟

مرسی کتایون عزیز
لطف داری خانمی

عابر دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 10:39

سلام .به نظرم کار درستی کردی نفرستادی چون رابطتون فکر کنم خواهر برادری نبوده از اول، قطعا بد برداشت میکرد یعنی راستش منم بودم بد برداشت میکردم

آره خواهر میدونم ... حوصله دردسر ندارم

ریحانه دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 10:25

به نظرم خوب کاری کردی ارسال نکردی. فرض کن چندسال دیگه شرایط خاستگاریش از تو مهیا بشه (مثلا زبونم لال همسرش فوت کنه) تا اخر عمر میخواد منت بزاره تو منو میخواستی ..‌.


حرفهای اخرت هم ... میفهمم چی میگی و برات از صمیم قلب ارزوی خوشبختی و شادی را دارم

آره واقعا . اتفاقا متاسفانه میشه چنین چیزی رو از رفتار بعضی آدما پیش بینی کرد.
ممنونم عزیزم همچنین شما

تیلوتیلو دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 09:58 https://meslehichkass.blogsky.com/

بعضی از احساسات را نمیشه بیان کرد...
درکش برای خیلی ها ممکن نیست

آره و دچار سوءتفاهم میکنه همون بعضیا رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد