پست چندگانه

تقریبا هر روز صبونه گربه ها رو من میدم . یکی از کارای لذت بخش و حال خوب کن . خب با توجه به سخت گیری های آقا ، یا قایمکی این کارو میکنم یا گاهی که خودش سر فرم باشه راشون میده داخل . براشون یه چیزی پهن میکنم و عین بچه آدم بی سر و صدا و بدون اینکه ذره ای اذیتم کنن ردیف میشینن،  اوایل سه تاشون ردیف میشدن اما مدتی هست که یکی شون خیلی خیلی کمتر پیداش میشه تو حیاط،  فکر کنم بیرون سرش خیلی شلوغ باشه هاهاها ...

باید ببینید چطور منتظر میمونن من دونه دونه لقمه نون پنیر درست کنم و جلو هر کدوم یکی بذارم.  خیلی وقتا صبونه خودمو تند تند میخورم که اونا معطل نشن . آخه برم تو حیاط دورم میگیرن و خودشون لوس میکنن . هر روز تقریبا ۷۰ لقمه نون پنیر درست میکنم و بشون میدم بخورن . بعد هم میخوابن . گاهی که وقت داشته باشم و دور از چشم باشم حتی تو بغلم میخوابن تا این حد .

همه این کارا پشت همون در بسته اتاق انجام میشه و با محافظت و مراقبت کامل خودم و بقیه . چون همه دوسشون دارن کسی مخالفت نمیکنه . مگر آقا که اگه با یکی مون سر لج بیافته،  با چوب بیچاره ها رو فراری میده . قشنگ ترس تو نگاه شون موج میزنه و تا صداش میشنون فرار میکنن . یه چیزی میگم یه چیزی میخونید،  یعنی جوری حساب میبرن عین ما بدبخت ها .

دامادمون براشون یه کلبه با مقوای ضخیم و روکش پلاستیک حباب دار در حد عالی درست کرد و گفت گناه دارن تو سرما اذیت میشن . چقدر قشنگ میرن توش میخوابن البته اوایل نه تا کم کم عادت کردن .

من عاشق یکی شون هستم بیشتر از بقیه . بسکه لوس وقتی نگاش میکنم دلم رو میبره . دلم میخواد فشارش بدم لهش کنم از دوس داشتن .


راستی یادم رفت بگم مهمان هفته پیش که خواهرم بود و خانواده ش . من و پسر خواهرم همون نجار ،  خیلی عادی و صمیمی مثل قبل ترها برخورد کردیم ، و حس کردم چقدر سبک شدم و یه چیزی که تو وجودم چند ماه سنگین کرده بود ، رفع شد . البته کینه نداشتم ولی از اینکه با کسی دچار اختلاف و ناراحتی و سکوت بشم ، حالم بد میشه .

همیشه دوس دارم یه جوری رفع اختلاف و ناراحتی کنم ، چون حال خودم خوب میشه .


امروز شاید تا  یه هفته دیگه طراحی ندارم . گفتم که نمیخوام فعلا کار جدید بزنم . تو فکرم برم بازار . هم خورده ریز خرید دارم هم باید طرح بعدی رو پلات بگیرم.  اما نمیدونم چرا اینقدر عاجزم از بیرون رفتن و بازار . انگار فقط تنظیم شدم برای کار . هنوز خودمو قانع نکردم.  ولی خب واجبه که برم .

شاید براتون سوال پیش بیاد تو که گفتی آقا نمیذاره بری بیرون . بله الانم میگم نمیذاره.  ولی من با وجود مخالفتش واقعا گاهی مجبور میشم برم برای همین میگم با استرس میرم با استرس میام .

تو دعوای آخرمون به آقا و حتی مامانم گفتم من حدود ۴۰ سالمه،  بچه نیستم شما تو صورتم نگاه کنید و موهای صورتم بشمارید یا بگید کی برم کی بیام و کجا برم نرم ،

هنوزم اونقدر قوی نیستم درقبال آقا ، خیلی ضعیفم.  ولی گاهی پا میذارم رو یه سری چیزا و بخاطر کارای واجب میرم بیرون . اگرم با دوستام کافه برم اونم بندرت ، بازم با استرس میرم میام ، توصیفش یه مقداری سخته .

با کلمات نمیتونم شرایط و بحران خونه رو توصیف کنم که اگه بگم نمیرم یا بگم میرم ، کسی دچار سوءبرداشت نشه .

نظرات 4 + ارسال نظر
فرشته دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 18:16

تو این حصار رو میشکنی

امیدوارم

تیلوتیلو دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 10:10 https://meslehichkass.blogsky.com/


قدم اول را برداشتی
همین که حرفت را زدی
تو خیلی مهربونی
اینو میشه از مهربونیت به گربه ها فهمید

ممنونم عزیزم مدتی نبودی
خوش برگشتی

رابعه یکشنبه 28 دی 1399 ساعت 00:38

سلام به نظرم باید کم کم خودت رو از قید خیلی چیزا رها کنی مثل همین حرف که گفتی نزدیک چهل سال داری تقریبا منظورتو رسوندی که دیگه بسه آدمی با همین چیزای اندک دل خوشه منم خیلی دلم یه پیشی میخواد ولی چون وقتشو ندارم فعلا بی خیال شدم ضمنا نقاشی واقعا به آدم روحیه میده و برای جلوگیری از افسردگی عالیه تبریک میگم بهت با این سختکوشیت خانم هنرمند که هم نقاشی هم مترجم و هم آشپز و قناد عالی .

سلام عابر کوچه خیال من (استیکر خنده)

آره گفتم بسه. ولی خب آقای ما خیییلی آقاست
درباره هنر درست گفتی من روحیه م باش حفظ میکنم و حالم خوب میشه ولی گاهی فشار از همه طرف اونقدر زیاد میشه که خرد میشی .
مرسی ازت عزیزم

ریحانه شنبه 27 دی 1399 ساعت 14:54

تو بهتریتی

نه اونقدر قربونت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد