یک روز بی نظم

تو زندگیم همیشه عادت کردم خیلی منظم و مرتب باشم . هرچیزی سر جاش و به وقتش . وسواس نیستم اصلا. اما از بچگی کمدم همیشه مرتب بود . بزرگ و بزرگتر هم که شدم درس و امتحان و مدرسه و دانشگاه و بعدشم کار ، باعث شد بیشتر به ساعت و زمان دقیق بشم و عادت کنم حتی سر ساعت خاصی بیدار بشم و به همه کارا نظم بدم . از روز و شب قبل ، برنامه و کارای فردا رو مرور کنم و ترتیب ذهنی بدم . معمولا هم اگه کسی تداخل کاری پیش نیاره ، همه چیز روتین پیش میره . البته البته گاهی این نظم و دقت به ساعت کلا آزار دهنده میشه . وقتی میخوام ذهنت رو آزاد کنم و بیخیال رفتار کنم نمیتونم . مثلا جارو نزنم تو روز معین یا جابجایی زمانی کنم ،  تا انجامش ندم ذهنم تو همون کار و ساعت گیر میکنه و بیشتر عصبی میشم .

دیروز یه روز خیلی بی نظم و اعصاب خوردکنی بود .

صبح میخواستم برم بازار ، چند تا وسیله کار و خوراکی بگیرم ،  که یه کار ترجمه فوری و رو اعصاب به دستم رسید تا خود ۱۱ گیرش شدم . نه بازار رفتم و نه طراحی کردم . حتی به مامانم گفتم امروز از من کاری نخواه چون حسابی گیرم . البته خیالم راحت بود آشپزی طوری نبود که نیاز به کمک من باشه . خرید رو هم به داداشم گفتم برو انجام بده ، من وقت ندارم .

ناهار خوردیم و طبق روال هر روز دراز کشیدم و هزار هزار فکر و نگرانی و دغدغه و برنامه ریزی برای عصر و شب و فردا تو سرم هی وول خورد ، کولر هم خاموش بود و داشت گرمم میشد هی لولیدم.  تا ماما کولر روشن کرد . نگاه ساعت کردم ، گفتم خب ساره الان ۲:۳۰ تا ۳:۳۰ وقت داری یه ساعتی بخوابی ، خوابم نبرد که نبرد ، دیدم ساعت ۴ شده،  با تعجب گفتم کی ۴ شد ، بلند شدم و پوشیدم و هی منتظر بودم خواهرم بیاد که منو برسونن،  دیدم خبری نشد . بش پیام دادم اگه نمیای که من برم . گفت چه خبره تازه ۳:۳۰ ، وااای خدااا . نگاه به ساعت گوشی کردم دیدم ای وای بر من ، عقربه های ساعت رو اشتباه دیدم ، دلم میخواست خودمو کتک بزنم ، لباس پوشیده و نیم ساعت انتظار ، نه میتونم برم تو جام دراز بکشم و نه میتونم کاری کنم . دیگه ناچاری با همون مانتو شلوار تا ۴ تو اتاقی که سنگر گرفته بودم ، مجبور شدم دراز بکشم ، کولر هم خاموش شده بود دوباره و من گرمم شده بود ، تا اومدن دنبالم از بس حرص خوردم اشک تو چشمام جمع میشد که حالا تا ۹ شب با این خستگی چطور کلاسا رو سر کنم . دیگه به خودم گفتم‌ اشکال نداره حالا شده دیگه ، سر راه پیاده شدم و بستنی خریدم بخورم که سرحال بشم . یه بستنی شکلاتی خریدم و خوردم . اما سر کلاسا ، چشمام خیلی خسته و گرم شده بود .

برای من این به هم ریختگی ، به استثنا پیش میاد . گفتم انگار امروز قرار نبوده روتین پیش بره . دیگه برای اینکه امروز صبحم نخوام برم بیرون و از طراحی عقب بمونم ، بعد کلاس تندی رفتم یه فلورباکس،  باکس گل ، از گلفروشی گرفتم برای قلموهام.  تو پیج ها دیدم و ایده داد که برم گلفروشی بپرسم دارن یا نه و خودم چک کنم ببینم مناسب کارم میشه یا نه . یه باکس مستطیلی با ابعاد تقریبا مطابق نظرم گرفتم . یه باکس مقوایی اما خیلی محکم ، ولی فقط سفید داشت و چون نخواستم دو روزه چرک بشه ، امروز صبح خودم با کاغذ کادوی خوشکلی که داشتم ، پیچوندمش.  خیلی هم قشنگ شد .

نظرات 2 + ارسال نظر
فرشته پنج‌شنبه 24 مهر 1399 ساعت 12:40 http://femo.blogfa.com

بی خیال شدن همیشه می چسبه خودتو تنبیه نکن عزیزم ریلکس باش

نه تنبیه نمیکنم، واقعا گاهی میچسبه

تیلوتیلو دوشنبه 21 مهر 1399 ساعت 16:24 https://meslehichkass.blogsky.com/


اتفاقا نظم خیلی خیلی خوبه
اما گاهی بی نظمی های زمانی به آدم میچسبه...

آره نظم خوبه. یه وقتایی هم بیخیال شدن میچسبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد