آه بی کسی من

من اون روز رفتم بیرون سمت قنادی و بعد یادم افتاد ای وای کادوی زن داداشم نیاوردم.  به چه مشقت و استرسی از خونه دراومدم و حالا مونده بودم چطور برم داخل . مجبور شدم به خواهرم زنگ زدم و گفتم به مامان آدرس بده کادو بیاره دم در به من بده . از آنجایی که داداش و زنش زود بیدار نمیشن من مجبور بودم دیرتر دربیام . ساعت 10.30 از خونه دراومدم و با گیج بازی که کردم که خدا میدونه از حال بد دراومدن از اون خونه ست ،  نیم ساعت معطلی داشتم و ساعت 11 خونه شون رسیدم . داداشم از خواب بیدار شد و در باز کرد و کلی سورپرایز شد چون من هیچ وقت تنهایی خونه شون نرفتم چه برسه با کیک و کادو . تا خانمش بیدار بشه و بخواد تو آشپزخانه میوه و چای و چی و چی بیاره برای پذیرایی،  ساعت 11.30 شد و دل من عین سیر و سرکه میجوشید.  هرچی صداش کردم بیا من اومدم زود برم اثر نکرد . اونم خیلی خیلی آدم آروم و سردیه تو کاراش. 

من رو آتیش نشسته بودم . احوالپرسی و چی شد اومدی و چه خبر کردیم با داداش تا خانمش اومد نشست . و حالا تعارف که اینو بخور اونو بخور و باید برای ناهار بمونی . زن داداش هم خیلی ذوق کرده بود که چی شده امروز خواهرشوهر جان اومده خونه شون . البته خداییش نه من نه خواهرام هیچ وقت خواهرشوهر بازی درنیاوردیم.  باورتون نمیشه من چقدر استرس داشتم و نگران بودم . به داداش گفتم آقا خبر نداره من باید زود برگردم حوصله سوال های مزخرفش ندارم . داداش گفت مگه خونه غریبه اومدی خونه داداشته.  هرچی اونا تعارف میکردن بخور من به زوری یه ذره خوردم از شدت نگرانی . انگار زهرمار میخوردم و کوووفت. 

اصل زندگی من کوفت کوووووفت. 

خلاصه تا راضی ش کنم شد 12 و برسیم خونه 12.10 دقیقه بود. دیگه چون اونم میخواست بیاد داخل و من حدس زدم که دیگه لو رفتم ، ناچاری با هم وارد شدیم . به 5 دقیقه نرسید از حلقوم مبارک بنده دراومد.  آقا حرف مستقیم نزد تا دیروز . اما چون دیر کرده بودم مامانم مخ خواهرم رو خورده بود که چی شده اتفاقی افتاده که ساره امروز تنها رفت خونه داداشش. 

بگو مادر من اتفاق کجا بود تو خودت کادو رو برام آوردی . مگه اتفاقی بیافته من کادو میبرم . دیگه خورده حرفا بمونه که عاجزم از نوشتن .

به جون عزیزم اگه لحظه ای من آرامش داشتم و لذت بردم ...

دیروز گیر به این گیر به اون ... میگه هر روز از خونه میزنه بیرون من میدونم . کجا میره . کسی رو داره ... خب اگه داره به ما هم بگه ... که ما بدونیم خبرایی هست ... 

منی که همیشه رعایت کردم و مجبور بودم زیر لوای ظلم اون زندگی کنم و دزدی برم بیام و هیچ حقی از خودم نداشتم حالا باید تهمت بخورم . تقصیر منه که زیادی بهش ارزش دادم و باید یاد میگرفتم حسابش نکنم برای رفت و آمدهام و هرکاری که میکنم . اما اون چطور داره با من تا میکنه .

میگه من نسبت به بقیه دخترا به این بیشتر آزادی دادم . صدام دراومد که کدوم آزادی ، تو به چی میگی آزادی . خوبه نمردیم و معنی آزادی هم فهمیدیم . آزادی که وقتی یه وازلین به صورتم میزنم ، کلی انگ میزنی که چرا دختر تو خونه وازلین میزنه .

کی داد خدا به داد من میرسه . کی آه بی کسی م جواب میده .

شما اینجا غریبه اید و خبر دارید من کی و چرا میرم بیرون . اونوقت کسی بنام پدر چطور به من تهمت میزنه ...

داداشم و مامانم تا میشد جوابش دادن.  اما اون کم نمیاره. 


تا اینجا رو داشته باشید. 

یه صفحه ترجمه باید تا شب تحویل میدادم .. دیروز .

بعد من و داداشم مجبور شدیم مامانم ببریم دکتر . از 6.30 رفتیم 10.30 برگشتیم خونه . اوضاع کلینیک خصوصی که رفتیم کمتر از عمومی ها نبود . نمیدونید چقدر مریض میومد و میرفت.  دکتر گفت حالش مساعد نیست.  عکس ریه و آزمایش و تست کووید و سرم و دارو . تو هر بخشی هم که رفتیم کلی معطل شدیم.  از کت و کول ایستادن ها و نشستن و کنترل مامانم که به زور راه میرفت ، جونی برام نموند . دکتر گفت مادر به کرونا مشکوک. 

متاسفانه تو آزمایشگاه،  متصدی آزمایش کووید رو ندیده بود و تست انجام نشد و ما بیخبر . برگشتیم که نتیجه بدیم دکتر ، گفت آزمایش چرا ناقصه.  تو یه نسخه جدا نوشته بود منم بشون تاکید کردم که دوتا نسخه ست ، ولی انگار حواسش نبوده . دیگه دیر شده بود و دکتر آزمایشگاه رفته بود ، بعد اتمام سرم برگشتیم خونه .

حالا اومدم خونه نمیدونستم به کدوم کار برسم . تند تند ضدعفونی ها رو اول انجام دادم . برای مامانم تخم مرغ آبپز کردم و شام بچه‌ها که اومدن خونه هم آماده کردم . خودم سر سوزنی اشتها نداشتم ازبس خسته و ناراحت بودم که وای نکنه ماما کرونا گرفته . نگرانی اون صفحه ترجمه هم به جونم افتاده بود . هر کار کردم تمرکز کنم ساعت 12 شب انجامش بدم نتونستم . از متقاضی کار خواستم اگه میشه بم وقت بده و اون تا امروز وقت داد و من هیچ وقت تو زندگیم بدقولی نکرده بودم .

دیشب قرار شد امروز دوباره ببریمش ادامه درمان و چکاپ.  بعد گفتیم نتیجه آزمایش نشون یه دکتر دیگه بدیم ، و این کار و آنلاین کردیم . دکتر آشنا بود و طبیعتا دلسوز . گفت کم خونی حاد داره ولی عفونت نداره و چون عفونت نداره احتمال کرونا هم رد میشه . نیازی به تست نیس . دکتر دیشب حتی گفته بود برای اطمینان سی تی اسکن هم برید . ما هم نرفتیم . امیدوارم ناخوشیش بخاطر خستگی و تغذیه باشه ، نه چیز دیگه .

ولی دیشب خیلی ناراحت شدم و گفتم وای بر من اگه جدی باشه. 

خیلی ترسیده بودم .

من تو این زندگی تنهام،  با وجود دو تا خواهربرادرم که بهم احتیاج دارن ، اگه مامانم نباشه ، از پا درمیام. 

و خدا هیچ پدر مادری محتاج و زمین گیر نکنه الهی .

دیروز خیلی بد و سختی داشتم و امروز بلند شدم ادامه کارای عقب افتاده رو تموم کردم .

حتی یه کلمه با آقا حرف بزنم ، کلی حالم بد میشه . عصبی میشم خیلی زیاد. 


نظرات 5 + ارسال نظر
فرشته جمعه 30 خرداد 1399 ساعت 11:54 http://femo.blogfa.com

ساره عزیزم تمام کلمات رو با جان ودل حس کردم برات رهایی از اون شرایط رو آرزو میکنم عزیزم انشالله مامان هم چیزیش نیست نگران نباش

ممنونم عزیزم. ناراحت میشم که حسم رو فهمیدی این یعنی تجربه دردهایی که من دارم شما داشتی .
خدا کنه فقط مامانم خوب بشه

آلبالو پنج‌شنبه 29 خرداد 1399 ساعت 21:29

دردایره هستی ما نقطه پرگاریم. برات صبوری وآرامش آرزو میکنم

ممنون

خاموش پنج‌شنبه 29 خرداد 1399 ساعت 00:04

سلام می خواستم بهتون پیشنهاد بدم به فریلنسری هم فکر کنین میتونه درآمد خوبی داشته باشه براتون سایت های فریلنسری جستوجو کنین و بخصوص شبکه مترجمین ایران شاید براتون مفید باشه موفق باشین

ممنون از پیشنهادتون. خیلی سایت ها ثبت نام کردم. اینم امتحان میکنم مرسی

کتایون چهارشنبه 28 خرداد 1399 ساعت 21:24

اطمینان داشته باش که در دعاهام هستی...خداوند رو به عزتش قسم میدم که زندگی خیلی خوبی رو برات رقم بزنه..خداوند خودش در قرآن فرموده باصبر ونماز از خداوند یاری بجوئید...صبر پیروزه عزیزم

ممنونم کتایون جان . الهی از دل و دهنت بشنوه خدا .
شما هم سلامت باشید

تیلوتیلو سه‌شنبه 27 خرداد 1399 ساعت 13:46 https://meslehichkass.blogsky.com/

عزیزمی ساره جانم
انشاله که بلا از مامانت دور باشه
انشاله که خیلی زود سرحال بشن
حس و حال بدت را درک میکنم
میدونم که اونقدر خسته و داغونی از اینهمه نامهربونی که هیچی نمیتونه آرومت کنه ... بازم خدا را شکر میکنم که با همه ناملایمات دل مهربونت همچنان مهربونه و به فکر تولد و خوشحال کردن دیگران هستی... امیدوارم بهترینها در انتظارت باشه

واقعا ممنونم عزیزم. تو هم شاد باشی و سلامت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد