امروز اینجا تعطیل شد بخاطر .. .

پس باشگاه نرفتم ،  خیاط کنسل کردم ، بازار هم تعطیل شده و نشد که برم دنبال ابزار کارم .

طرحی که چند ماه دستم بود تموم کردم . مونده تا سه شنبه اگه تعطیل نشه و یا هر چیزی ، برم کلاس تا استادم رفع اشکال کنه فقط .

حالا میخوام طرح جدید رو اتود بزنم رو مقوا .

صبح مان اینگونه گذشت .

فیلم پارادایس رو نگاه کنید خیلی قشنگ بود. 
به نظر من فیلمی که جواد عزتی توش بازی کنه حتما قشنگ درمیاد.

خواهرم که چند ماه حموم این خواهرم رو انجام میده ، میگه چرا پرستار نمیارید! !! حتی مامانم هم آمادگی پیدا کرده . یعنی دیگه کم آوردن.  من این همه سال جرات نکردم بگم پرستار بیارید تا دستام داغون شد و تا گفتم کلی علیه من جبهه گرفتن حالا که خودشون تو کار افتادن تازه فهمیدن چه خبر . فعلا مانع بزرگ آقاست.  که نمیتونیم پرستار بیاریم . نه بخاطر هزینه ،  که اونم من بارها گفتم خودم میدم . بلکه چون میگه چرا غریبه میارید مگه شما چتونه.  معنی درد رو نمیفهمه اصلا .
مامانم همش درد داره و میگه من این همه سال نفهمیدم تو چطور این کارا کردی . گفت من خیال راحت بودم . حالا مونده تو سنگینی کارا . خواهرم هم اصلا رعایت نمیکنه متاسفانه.  داره روز به روز افت بیشتری میکنه .
راستی حقوق بالاخره واریز شد روز پنجشنبه.  از مهر تا دی .
هنوز ترم جدید شروع نشده . یه روزش رفتم خونه دوستم . یه روز آموزشگاه فرستاد دنبالم برای یه اضافه کاری . یه روز هم که خونه همکارم برای آموزش نقاشی به دخترش . یه جوری سر شد .


برای خواب رفتگی شدید دستام که تقریبا سه هفته ست اوج گرفته ، رفتم دکتر . آزمایش و عکس گردن نوشته، پس فردا میرم انجام میدم شایدم اگه بشه فردا . چون فردا صبح باشگاه دارم و بعدش باید برم پیش خیاط ،  ممکنه وقت نکنم .

فعلا طراحی خیلی کم میکنم . یا تو خونه کار نمیکنم . چون مامانم میگه از طراحی دستات درد میگیره منم حرص میخورم . و گفتم حالا من هیچ کاری نمیکنم فقط طراحیه؟
ولی گذر از حرف مامانم ، خودم سعی کردم استراحت بیشتری به مچم بدم . شاید واقعا جمع شدن مچم،  باعث عوارضی بشه . هرچند که دکتر گفت مشکلی نداره . ولی فیزیوتراپ و مربی باشگاه گفتن نباید کار کنی چون مچ جمع میشه و درد ایجاد میشه . واقعا نمیدونم چقدر طراحی رو دستم اثر بد میذاره !!!
تو فکر انجام یه کار هنری جهت درآمد زایی بیشتر از راه نقاشی هستم . دارم جوانب کار ،  هزینه ها ، دسترسی به ابزار رو بررسی میکنم . فعلا فقط در حد فکر و پرس و جو از افراد مختلف هستم . باید برم بازار ببینم وسایل و هزینه ها چطوره !  بعد اگه دست به کار شدم میام میگم . اگه نه که هیچ .
امیدوارم همت و پشتکارم نتیجه بده .
این جمله رو دیگه میخوام به جای جمله ،  خدا کنه و برام دعا کنید ، استفاده کنم .
امیدوارم همت و پشتکارم نتیجه بده .
از قدیم گفتن خدا با زنبیل نمیندازه. 
رابطه معنوی من و خدام ، خیلی ضعیف شده . به حدی که خودمم باورم نمیشه که دو هفته قبل که درد داشتم و بخاطر جروبحث با خواهرم دوباره به هم ریخته بودم ، فقط زمانی نماز خوندم که دلم خواست . فقط وقتی که یه حس معنوی وجود داشت نه یه وظیفه.  نه یه عادت و نه حتی اطاعت. 

امروز باز هم سعی کردم نگاهم رو به خدا و نمازم غبارگیری کنم . بی نتیجه نبود و حالم بهتر شد .

یه ویس  (وویس:: خنده : نمیدونم کدوم درستره)  روانشناسی گوش دادم . میگفت نماز نباید برای معامله باشه . نباید نماز بخونم تا یه چیزی از خدا بگیرم . نماز باید برام حس مدیتیشن داشته باشه . حتی نوع ذکر مهم نیست.  ولی تو هر حرکت عمودی و افقی نماز ، کلی درمان هست . باید طوری باشه که نوری از درون مون متساطع بشه . این نگاه جدید من راجب نماز هست . از این به بعد نماز نمیخونم که خدا چیزی بم بده . میخونم که خودم لذت ببرم .
شاید انسان یه عمر به اشتباه خم و راست شده .
البته من اصلا عقایدم رو نمیخوام به باور کسی برسونم.  و نمیخوام اینجا بحثی ایجاد کنم . اما شاید این تعریف باعث بشه بیشتر از رفتن به درگاه خدام لذت ببرم . و فکر نمیکنم برای اون مهم باشه که من برای چی میام . مهم اینه که بیام .
اصل اینه که باید برای بدست آوردن هرچیزی از راه عملی ش وارد بشم نه اینکه روزی سه بار بشینم دعا کنم .
من اگه کار نکنم ، پول از کجا بیاد ،؟؟ پس باید راه های پول درآوردن رو پیدا کنم و برم . از وجود خدا کنار خودم مثل یه دوست عزیز لذت ببرم .


9 روز دیگه تولد دوست عزیزم میناست.  دلم میخواست کنارش تولد بگیریم . و من منتظر اون روزم . تلاشم رو میکنم و چند وقتیه که بارها حرفش رو زدم و بقیه رو به پذیرش رسوندم . البته به جز آقا . که هنوز راهش رو پیدا نکردم .
ولی من حتما باید یه روزی برم پیش مینا و حتی دوس دارم برم تهران پیش ضحی . این دو جا رو خیلی دوس دارم برم . حتما یه روزی میرم .   

اتاق زیرشیروانی





همیشه دلم یه اتاق زیرشروانی میخواست . شاید عجیب باشه و بی ارزش . اما برای من پر از حس های خوبه . اینکه اتاقم کوچیک باشه اما کاملا مال خودم باشه . اینکه از همه اتاق های دیگه جدا و دور باشه . و ارتباط م رو با اطرافیانم به حداقل برسونه.  اینکه بالاترین اتاق باشه . و بتونم از تو پنجره ش بیرون رو نگاه کنم . صبح با نوری که تو صورتم میتابه بیدار بشم . و به هرکس دوس داشتم از همون پنجره دستی تکون بدم . یا قاصدکی هوا کنم بره پی آرزوهام.  اونجا به آسمون نزدیکترم.  یا شایدم دزدکی نامه ای و نگاهی به پایین پرتاب کنم .

شاید از بچگی اشتباه کردم ... چون آرزوهای کوچکی داشتم و خیلی چیزها رو برای خودم زیاد و دست نیافتنی میدیدم . همیشه قانع بودم . شاید باید آرزو میکردم که صاحب یه خونه مثلا 1000 متری بشم . که همین الانم واقعا نمیدونم خونه 1000 متری یعنی چی .

خلاصه عمرم گذشته و دیگه بازگشتی وجود نداره .

هنر کنم از تجربیات تلخم استفاده کنم و زمان حال رو گم نکنم .

هنوز ترجمه م تموم نشده . هنوز حقوق واریز نشده .

از موندن تو خونه به شدت بیزارم.