بعد از این همه عمر امروز رفتم موهام کوتاه کردم . البته چند سالیه میرفتم برام خوردش میکرد . اما این بار تصمیم گرفتم کوتااااه کنم . تصمیم راحتی نبود و البته مامانم مخالف . ولی من اهمیت ندادم و به خودم گفتم برو یه کار متفاوت انجام بده . برو و یه حال متفاوت تجربه کن . امروز رفتم و مدل مملی کوتاه کردم . و خیلی حس خوبی گرفتم و خودم رو که تو آینه نگاه کردم چقدر عوض شده بودم و متفاوت .
چقدر تو روتین گیر کردم این همه عمر ولی الان دارم کم کم سعی میکنم یه چیزایی رو بشکنم . ولی از مرز درستی رد نشم .
شما دوس دارید کدوم روتین و عادت زندگی تون رو عوض کنید ؟
امروز دیگه مجبور شدم جارو کنم . آقا چه خوشحال بود منو جاروبرقی به دست میدید. تازه گیر داده که چرا خونه ای آشپزی نمیکنی. از صبح تا شب سر مامانم و بقیه غر میزنه . امشب از اول افطار تا آخرش فقط ایراد غذا گرفت . البته همیشه همین طور ولی من امسال چون یه شبایی دیرتر میرسم راحت بودم از حرفاش .
حس بدی تو وجودم راه انداخته . ولی نمیخوام به تفصیل ازش حرف بزنم ....
فردا شب خونه داداشم افطار دعوتیم. من دم اذان سر کلاسم . داداشم گفته مرخصی بگیره منم گفتم مرخصی م برا دکتر رفتن لازم دارم ، شما برید من دم اذان با اون داداش خودمو میرسونم خواهرم هم میبریم ولی اون یکی داداشم میگه من سختمه نمیرم . البته هرسال نمیخواد بره اما اونقدر داداشم اصرارش میکنه که بیچاره مجبور بشه بره .
امروز فیلم Me before you, من پیش از تو ، نگاه کردیم خیییلی قشنگ بود . بعد مدتها یه فیلمی دیدم حس خوب بم داد . و دلم سوخت برای کل ماجرا . من کتابش رو خونده بودم و امروز فیلمش دیدم . هنوز کتاب من پس از تو ، تو دستمه و تموم نشده . ولی دارم با علاقه میخونم .
متاسفانه یه دلایل زیادی از جمله حضور آقا ، هیچ سالی از عمرم لذت شب های قدر رو حس نکردم . دعاتون میکنم با همین زبون ساده و دل شکسته م . شما هم منو فراموش نکنید.
دلم پر از حرف و آه ، اما نمیخوام بنویسم.
دارم به شکستن روتین ها بیشتر از قبل فکر میکنم . به عادی کردن چند دقیقه دیرتر اومدن و یا رب ساعت بیشتر خوابیدن ، بی محلی کردن به حرف های خنجری آقا ، شکستن نظم تو کارای خونه و حتی کارای خودم .
خسته شدم از سوال تکراری همه دوست و همکارام، که چراااا اینقدر زود میری ؟ چرا بیشتر نمیمونی ؟ مگه دیرت شده ؟ تو که بچه نیستی !!!
موندم چه جوابی بدم که ضایع نشم .
چندین سال من خواهر برادرم رو بشین پاشو میکنم . شاید فقط اینجا گفتم خسته شدم. و این همه سال کسی نفهمید من چه میکشم و چه وزنی تحمل میکنم . حالا مامانم کم آورده خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم آهش دراومده و از درد دستش و سنگینی خواهرم ناله میکنه . خواهرم که نمیشنوتش اما من از گوشه کنارها میشنوم که با خودش حرف میزنه میگه خسته شدم و میگه فکر نمیکردم اینقدر سنگین باشه . امروز با همین دست و مچ بند سعی کردم کمکش کنم بلند شه که مامانم امروز استراحت کنه اما نتونستم. فقط به داداشم کمک کردم .
تو فکر ساحت یه دستگاه هستیم برای جابجایی ش اما با توجه به شرایط اتاق و کوچیکی جا ، از هرکسی برنمیاد .
نمیدونم چرا اینقدر تو خونه ما ایجاد تغییرات مثبت ، سخت و گاها ناممکن. کاش خونه فروش میرفت و یه جای دیگه میرفتیم با اتاق های بزرگتر که بشه یه وسیله کمکی گذاشت برا بچهها.
حالا که کارام کمتر شده ، دستم بهتره خدا را شکر. ولی همین که کار کنم خسته میشه زود .
ولی حواسم هست که دیگه خودمو هلاک نکنم .
برای پایان نوشت اردیبهشت، حرف خاصی نداشتم . همه چیز مثل همیشه سر شد ، با این تفاوت که طراحی نکردم و به جاش کتاب شروع کردم .
شروع خرداد رو به دوستان وبلاگی عزیزم که متولد خرداد هستن ، تبریک میگم . از خدا میخوام هرچی از زندگی میخواید ، براتون محقق بشه .
حرف خاصی برای نوشتن ندارم . فقط خواستم از اون پست اخیر فاصله بگیرم و بیشتر از این شما رو اذیت نکنم ..
میدونید چیه .... این مدت که مقداری از کارام مامانم میکنه و ظرف نشستم و صبح زود و بی جون ، مجبور نشدم زور بزنم برای بلند کردن خواهرم ، حس کردم منم آدمم، منم میتونم کمی سبک تر و بی دغدغه تر ، روزم رو شروع کنم . و مزه مراقبت و توجه رو بفهمم. البته تا الان فقط مامانم و خواهرم که هر روز میاد ، کمک رسوندن. اون خواهر اهوازی بیچاره مرتب زنگ میزنه و حرصم رو میخوره که دست به هیچ کاری نزن ، بذار اون خونه آتیش بگیره .
قدر سلامتی تون رو بدونید ...