سی و هفتمین آذر

امروز وارد سی و هفتمین آذر پیمانه عمرم شدم . خدا میدونه تا اینجاش رو چطور پر کردم و بقیه ش رو چطور ... خدا میدونه چقدر ازش مونده .

8 آذر یه دختر پاییزی با یه وجود تابستونی و گرم به دنیا اومد . یه دختر که پاییزی بود اما گرم و آتشین. 

یه دختر ...

یه دختر که شاید خواستنی نبود . شاید اشتباه به دنیا اومده بود .

اون دختر میون همه سختی ها رشد کرد و رسید به چیزی که الان هست . شد یه دختر 37 ساله با یه عمر خاطره های خوب و بد . با یه عمر تجربه بیشتر از سنش.  با یه عمر عشق به دور و بری هاش.  البته دختر قصه ما فرشته نبود و نیس ، اونم اشتباه کرد ، اونم لغزید،  اونم اخم و تخم کرد . اونم عین ابر غرید و بارید .

اونم ترکیبی از خوبی و بدی بود .

دختر 37 ساله قصه ما تا پارسال از عدد سنش بدش میومد . اما امسال حس متفاوتی داره . فهمیده که دیگه سن و عددش مهم نیست .  مهم اینه که بتونه 37 نعمت خدا رو شکر کنه ، که شاید سخت باشه براش . اما میخواد بابت اونایی که یادشه ، سپاسگزاری کنه .. 

نعمت سایه پدر و مادر

داشتن خواهر برادر

داشتن دوستای خیلی خیلی خوب . که دلم میخواد اینجا اسم شون رو بیارم ...

مینای عزیز

تیله رنگی عزیز

ریحانه خاموش ولی در دلم همیشه روشن عزیز

ریحانه وبلاگ اینجا بدون من عزیز

آقا محسن عزیز

آقا فرساد عزیز

صوفی عزیز

عابر عزیز

زهرا جان عزیز

زینب عزیز

مرجان عزیز

مریم عزیز

و خیلی از دوستان که خدا نکنه اسم شون جا مونده باشه .

بخاطر سلامتی م خدا را شکر میکنم .

بخاطر تحصیلاتی که دارم

بخاطر شغلم

بخاطر هنر دستی و نقاشی

بخاطر زمستون و بارون

بخاطر همه فرصت هایی که فقط در شرایط مجرد بودنم میشد بدست بیارم . و واقعا ارزشمند هستن .

بخاطر هزاران چیز دیگه خدا را شکر میکنم .

همین که حالم خوبه یعنی من خوشبختم.  و چی از این بیشتر .



یکی از دوستام اول صبح تو واتساپ وضعیت تولد منو گذاشته،  و واقعا خوشحالم کرد .

من خیلی شما رو دوس دارم خیییییییلی. 

خدا به همه تون سلامتی و عمر خوش بده . ممنون بابت همه روزهایی که تو سخت ترین شرایط کنارم بودید و تنهام نگذاشتید. 

حال خوب

حالم یه جورای خاصی خوبه . دلیل خاصی هم وجود نداره .

هنوز انرژی مهمون ها تو وجودم مونده .

کلی از کشیدن چهره ، لذت میبرم .

مراقبت بیشتری از بدنم میکنم . براش آب زرشک و ارده و خاکشیر و آلو خریدم و در طول روز تا شب هم عسل میخورم که حالم بهتر بشه .

خوابم بهتر شده ،  البته هنوز یه دست نشده و قطع میشه ولی نسبت به قبل بهترم . خواب ظهرم هنوز تنظیم نشده .

راستی گفته بودم که بم گفتن اسطوخودوس بذارم کنار سرم ، واقعا تاثیرش رو تو  رفع بی خوابی م حس و تجربه کردم . اسطوخودوس رو گذاشتم تو یه جعبه فلزی خوشکل و شب کنار سرم میذارم ، فقط معتاد نشم یه وقت .

روی تشک با ملافه جدیدم میخوابم . ملافه ای که خریدم خیلی قشنگه و انگار رو یه جعبه مداد رنگی خوابیدم.  و به تعبیر یکی از دوستان روی پیانو . خیلی خوابیدن روی ملافه رنگی ، حال خوبی داره . شاید باعث بشه خوابای رنگی ببینم .

به لطف اون دوست عزیزتر از جانم که محبتش وصف ناپذیر شده برام ، هر روز یه تعداد جوک میخونم و میخندم . کاری که اصلا بش علاقه نداشتم .


این جوک رو میذارم براتون چون ربط به معلم و شاگرد و کار من داره . امیدوارم بخندید .:
معلمه پدرشاگردش رو احضار میکنه مدرسه...
فرداش پدره میاد میگه چی شده؟مشکل چیه؟
معلمه میگه بچه ی شما خیلی خنگه..!
پدر:یعنی چی؟
معلم:الان بهتون میگم..نگاه کنید...
به شاگردش میگه برو ببین من تو حیاط مدرسه ام؟
پسره میره و میادمیگه نه خانم معلم توحیاط نبودید..
معلم میگه شایدتودفترمدیرم برو اونجا رو ببین
پسره دوباره میره ومیاد میگه نه خانم اونجا هم نبودید...
معلم به پدرپسره میگه ببینید..ببینیدچقدر بچتون خنگه...
پدر میگه: خب شاید رفتی مرخصی ....!!!

میزبانی با طعم مهمانی

چند سال پیش که رفتیم مشهد ، رفتیم سبزوار خونه یکی از دوستای اون داداشم.  البته ما بخاطر خواهر برادرم اصلا نمیخواستیم بریم خونه مردم و مزاحم شون بشیم . بچه‌ها ما هم خیلی شاکی شدن که ما با این وضع چکار رفتیم خونه مردم . اما از بس که این خانواده زنگ زدن و التماس کردن دیگه راهی نداشت . رفتیم و نمیدونید چقدر اینا خوش برخورد بودن و چقدر پذیرایی کردن و احترام گذاشتن.  مرد با اینکه ما رو نمی شناخت کلی التماس داداشم که مریض کرد که باید بیاید بالا و باورتون نمیشه بعد کلی التماس ، خودش داداشم رو بلند کرد و برد داخل خونه .

خانمش هم کلی مهمان نوازی کرد . طوری بود که اصلا حس غریبی نکردیم . حتی گفتن اگه اذیت هستید ما میریم یه خونه دیگه فقط شما راحت باشید .

بعضی از آدم ها یه دریا هم برای وصف بزرگی قلب شون کمه   .

خدا را شکر من از اینجور دوستا هم زیاد دارم . یکیش همین شما که داری منو میخونی. 

خلاصه بعد این همه سال ، اینا امسال اومدن سمت خوزستان که برن بوشهر و کیش . داداشم اصرارشون کرد که باید بیان خونه و از اونجایی که متاسفانه زن داداش اهل پذیرایی نیس ، بشون گفت بیان خونه ما . ما هم کلی تدارک دیدیم . مرغ و مخلفات پختم و کوبیده هم از بیرون آوردیم.  یه سالاد خوشکل درست کردم که همش میگفتن اینو چطوری درست کردی .

کلی جو با جوهای همیشگی زندگی ما فرق داشت . زن و شوهر خوش مشرب و خودمونی.  اینقدر راحت بودیم که انگار سالهاست هم خونه ایم . مدتها بود که تو چنین جوی قرار نگرفته بودم . از آدمای تکراری دور و برم با اون افکار و عقاید پوسیده و افراطی بیزار شدم . اما دیشب خیلی بم خوش گذشت با اینکه میزبان بودم نه مهمان . کلی اصرار کردیم شب پیش ما بخوابن،  اما مرد از خدا بی خبر گفت دیگه باید پیش آقا داداش هم خدمت برسیم،  شب پیش شون بخوابیم و فردا بریم . ما هم اخلاق زن داداش میدونیم هر چقدر اصرار کردیم بمونن بالاخره رفتن.  خانم دوس داشت بمونه علنا هم گفت ، چون متوجه سردی اخلاق زن داداش شده بود . ولی مرد گفت نه دیگه بریم و رفتن. 

چند ساعت یه فضای متفاوت رو حس کردم و کلی جو سبک بود و گفتیم و خندیدیم. 

من میزبان بودم اما حس خوب مهمونی رفتن رو داشتم .

شکر خدا

شکر خدا که این پاییز برخلاف دو پاییز گذشته، بارون رحمت خدا داره میباره و دل منو با خودش میشوره. 

من که عاشق بارون و زمستون و سرمام و البته برف .

منی که دلم میخواد در و پنجره ها رو باز بذارم تا به اندازه یه تابستون 9 ماهه هوای خنک و خوش به ریه هام فرو ببرم .

اونقدر نفس بکشم که درونم جوونه های امید و عشق سبز بشه .

اونقدر که درونم یه رود روون جریان پیدا کنه .

خدا را شکر بارون های خوبی داشتیم . هر چی شکرش میکنم کمه. 

کل خیابونا از آب پر شده بود و نگران بودم امروز نتونم برم نقاشی . اما شکرش که صبح هوا بارون نداشت و آب کوچه ها پایین رفته بود و من تونستم برم کلاس. 

خیلی هم خوب بود . اتفاقا یکی از هنرجوها کیک شکلاتی آورده بود با کافی میکس و حین کار خوردیم و خوش گذشت .

منم خوبم و سرحال .

کلی برای امروز و فرصت بودن تو کلاس شاکرم .

کلاس آموزشگاه تعطیل شده.  البته امروز کلا مدارس تعطیل شد بخاطر آب گرفتگی. 

ولی هوا به این خوبی ، حیف که تو خونه بگذره .

خدایا هزاران بار ممنون و شاکرم .

جوک

امروز پا شدم جارو و گردگیری کردم.  میخواستم بشینم پای طراحی که نشد . چون باید میرفتم خرید . لابلای خریدای خونه ، برا خودم ارده و قرص آهن هم خریدم . و اسطوخودوس.  میگن کنارم بذارم خوابم بهتر میشه . دیشب تا یک و خورده ای لولیدم و تمام شب هی بیدار میشدم . آخرشم ساعت 7.30 بلند شدم .

این هفته فقط یه کار آماده دارم برای کلاس طراحی م .

دیشب با یکی از دوستای گلم چت میکردم . دلم میخواست بزرگترین کار دنیا رو بکنم تا اونو شاد کنم . من جوک بلد نیستم.  یه جوک ضایع بلدم که یه عمر تعریفش میکنم . برا شما هم میگم . نه برای اینکه بخندید.  چون فکر نمیکنم بخندید.  فقط جهت رفع کنجکاوی تون تعریفش میکنم .

یه هزارپایی رفت عروسی تا اومد کفشاش باز کنه عروسی تموم شد. 

خودم بار اولی که این جوک رو شنیدم خیلی خندیدم و دیگه جوکی تو ذهنم نموند و نمیمونه. 

دوستم خواست کمی بیشتر ذوق به خرج بدم در مسیر یادگیری جوک . منم رفتم کلی جوک انتخاب کردم که براش بفرستم و بخندونمش. 

شما جوک بلدید؟  کامنت جوک برام بذارید.  منم تقدیمش میکنم به دوستم .

امیدوارم خنده نقش همیشگی رو لباتون باشه .