بازم خدا رسوند

یه کار ترجمه برام اومده که باید تا شنبه تحویلش بدم . راستش پولش و خودش خوش موقع اومدن   . آخه سفارش مداد رنگی جیبم رو خالی کرد . از فردا باید بکوب از هر فرصتی استفاده کنم و ترجمه کنم . فعلا نمیتونم طراحی کنم . باید ظهر هم نخوابم و رو کارم تمرکز کنم .

ممنون از خدا که فهمید الان لازم دارم و کار فرستاد .

چند وقت حس کردم هوامو داشته . باورتون نمیشه در حدی که مثلا ازش بخوام که وقتی دارم کیف و وسایل کار نقاشی م میبرم و از خونه درمیام ، آقا سر رام سبز نشه   . و آقا سبز نشد . من برای همین هم شاکرم . خیلی زیاد . باید تو هر رفتن و اومدن دعا کنم که جلوم سبز نشه . وقتی به امنیت رد بشم کلی شکرگزاری میکنم .

خیلی بیشتر از قبل دارم رو صبر و مهربون بودنم تمرین و تمرکز میکنم . سعی میکنم کمتر عصبانی بشم و کمتر شکایت کنم . حالم اینجوری خیلی بهتره .

سرماخوردگی م بهتر شده ، از سختی ش دراومدم.  مونده یه بینی پوست پوسته و یه صدای نیمه گرفته .

حتی تو کلاس هم با شاگردام خیلی صبورانه تر و آسون گیر تر شدم .

با خواهرم مهربون تر از قبل هستم   . دیگه بق نمیکنم ...

خیلی خوبه که اونقدر دوستت با انصاف باشه که تو دعوا و حرف زدن و قضاوت،  طرف خواهرت رو بگیره و بگه باید بش عشق بدی . این جمله دوستم خیلی برام ارزش داشت هرچند که طعم تلخش کامم رو اذیت کرد و منو یاد این انداخت که خوب نبودم ، اما یه دنیا درس و تلنگر توش بود و باعث شد کمی عاشقانه تر از گذشته کاراهاش رو بکنم .

ممنون دوست با انصاف و عاقل من .


امروز حلقه زدنم بهتر از هفته پیش بود . اما ضعف شدید بدنی و سرماخوردگی توانم رو برای تمرین بیشتر، کم کرده بود . چیز جالب اینجاست که حتی کسانی که تو باشگاه با من سلام علیکی ندارن ، ذوق میکنن از پیشرفت من تو حلقه زدن و هر کدوم یه قلقی بم میده . و چقدر من از مهربونی شون کیف میکنم .

هنوز نتونستم برم عیادت مادر شاگردم   .

هنوز نتونستم قرار بیرون رفتن با همکارم اوکی کنم .

گفتم بیام الان پست بذارم که اگه وقت نکردم تا هفته دیگه بنویسم ، اینجا سوت و کور نشه .

پیش به سوی کار ترجمه .


سرماخوردگی خر است

چند روز سرما خوردم . اصلا حال ندارم . به زور میرم سر کار . به زور هم تو خونه کارای خونه رو میکنم . بینی م قرمز شده از آبریزش و کشیدن کلینکس.  این هفته خیلی طراحی نکردم .

قرار صبونه به هم خورد چون دوستم رفت سرکار .

یه جعبه مداد رنگی 60 تایی سفارش دادم برام بیارن. 

سر کلاس ها که میرم بازدید، یه کلاسی هست بچه‌ها خیلی کوچیکن.  اونقدر بعضی هاشون خوردنی هستن که اصلا نمیتونم جلو خودم رو بگیرم . فرصت گیر بیارم بغل و بوس . البته ازشون اجازه میگیرم اگه دوس نداشتن اذیت شون نمیکنم و از دور فقط با نگاه کردن بشون لذت میبرم. 

حتی تو این سن کم گرایش دختر و پسر به هم بیشتر تا بچه‌های هم جنس . دختر کوچولو شیرین جواب دوست دخترش رو نمیده اما چه ذوقی میکنه برای حرف زدن با پسر کوچولوی توی کلاس .

خدا طبیعی زن و مرد رو متمایل به هم آفریده ،  ولی ما همیشه میخوایم نفی و انکارش کنیم .

مزه خاله بودن

اونا که خاله شدن و البته عمه شدن ، میدونن که چه مزه خوبی میده . هر کدوم رو هم تجربه کنی پیش خودت فکر میکنی هیچی مثل اون نمیشه . من وقتی عمه شدم میگفتم بچه برادر یه چیز دیگه ست . اما وقتی خاله شدم فهمیدم اینم یه چیز دیگه ست . وقتی اونقدر عاشق شون بشی که از سرفه کردن شون تو گریه کنی و از قهقهه شون حس کنی وسط بهشتی .

وقت و بی وقت بلندت میکنه و خسته نمیشی . اعتراض نمیکنی . کلی هم کیف میکنی .

تا 5 دقیقه نبینتت گوشه گوشه خونه دنبالت میگرده تا پیدات کنه .

اینا همش عشق . یه عشق شیرین. 

دیشب زنگ زدم به خواهرم میگم بگو شیرینک بیاد باش حرف بزنم . قبول نمیکرد بیاد . بش گفتم خاله داره میمیره.  اونقدر دلتنگ شدم . تا بش گفت خاله میگه داره میمیره زود اومد پشت خط ، کلی قربون صدقه ش رفتم اونم گفت منم دلم تنگ شده مامانی نمیارتم.

یعنی هرچی قربون صدقه ش میرفتم دلم از دلتنگی آروم نمیشد .

اون یکی هم که بزرگتر و هر روز عصر با مامانش میاد ، خیلی نسبت به من غیرت و حساسیت داره . اون دفعه که با آقا دعوامون شد کلی گریه کرد و اشک ریخت که چرا آقاجون به خاله حرف میزنه . اینا پسر هستن ها نه دختر . دیشب یع آتشفشان گلی درست کرده آورده براش رنگ کنم . منم براش رنگ کردم و خیلی قشنگ شد . نفر اول کلاسش شد .

الهی تن همه بچه‌ها سلامت باشه .

شکر لذت بخش

امروز ظهر که از یوگا اومدم دلم خواست پست جدید بذارم . اما اومدم هم کار داشتم هم ذهنم درگیر ترجمه ای بود که باید امروز تحویل میدادم . دیگه نتونستم راحت پست بذارم . ظهر نخوابیدم و نشستم تو اتاق آخری خونه ، کمی نم داشت و الان پاهام درد میکنه ، تا قبل رفتنم به کار ، تونستم تمومش کنم .

دیروز کلاس نقاشی خیلی خوب بود   .

راستی امروز تو باشگاه به اصرار مدبر باشگاه رفتم و حلقه زدن تمرین کردم . اولش گفتم نمیتونم چون قبلا بارها امتحان کرده بودم و نتونسته بودم انجامش بدم . اما امروز بعد چند بار تمرین تونستم . راستش خیلی تجربه شیرینی بود  . وقتی فکر کنی یه کاری رو نمیتونی انجام بدی و بعد انجامش بدی برات ارزشمند میشه . حالا دیگه بلدم حلقه کمر بزنم . البته هنوزم مسلط نیستم اما تا همین حد کلی پیشرفت کردم .

فردا صبح خونه م و انشاءالله میشینم پای طراحی . امیدوارم کار غیرمترقبه و دور از انتظار پیش نیاد .

اون همکارم که تابستون رفتیم صبونه ، برای سه شنبه صبونه دعوتم کرده . بازم یوگا نمیرم و به جاش میرم صبونه .

مادر شاگردم که تصادف کرده بود برگشته باید دیدنش برم و دارم فکر میکنم کی و چه طور شرایط رفتن جور کنم .

این روزا بیشتر خدا را شکر میکنم و از شکرگزاری م لذت میبرم . خنده تون نگیره ، گاهی از حال خوب این مدت کوتاه تعجب میکنم از خودم . بعد هم به خودم میگم حالا خودت چشم بزن .  

حال دلتون خوش باشه الهی .

یه دوست خیلی خوب دارم که واقعا موندم محبتش چطور جبران کنم . دارم برای خوشی دلش دعا میکنم ، شما هم براش دعا کنید . دلم نمیخواد ناراحت ببینمش.  آدمای خوب حیف که غصه بخورن .


دوباره تو کارام شلوغ پلوغ شدم .

کار ترجمه باید تا عصر آماده بشه . ظهر نباید بخوابم و باید تمومش کنم .

الان تمرکز ندارم بیشتر بنویسم . کار دارم باید برم بعد میام .