روزهای زنده بعد از تعطیلی

امروز حالم خیلی بهتره . با اینکه بیرون رفتم کلاس نقاشی تو گرما رفتم و اومدم . با اینکه استادم از کارم ایراد گرفت و هی رفع ایراد کردم . با اینکه بش گفتم طرحم خیلی پرکار و از کار طولانی مدت خسته میشم . اما حالم خیلی خوبه .

رفتم تند و تند یه سری چیزا برا رژیم درمانی سردردم خریدم.  یه رژیم سنتی گرفتم برای درمان سردردهام.  سخته ولی میخوام برم تو چالشش.  حتی گفته ناهار نخور که شام بخوری ، شام مفصل . یه سری دمنوش و صبونه های متفاوت رژیمی .

ظهر هم میرم سر کارم .


تعطیلات

خانم معلم : بچه ها تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟ ؟؟؟

خانم اجازه : خیلی خسته کننده و طاقت فرسا بود .

خانم اجازه: پدرمون از صبح تا شب غر میزد ، با صدای بلند بلند عطسه میکرد . با صدای خیلی بلند بالا سر من و مامانم فاتحه و دعا میخوند که نذاره بخوابیم. 

خانم اجازه :  من تعطیلات رو دوس ندارم .

خانم معلم : چرا عزیزم چرا تعطیلات دوس نداری ؟

خانم اجازه:



خدا صبر دهد به ازای هرچی که گرفته.


مثل پازلی شدم که هیچ کدوم از تکه هاش با هم جفت و جور نمیشه . هرچیزی رو میخوام کنار هم بذارم جور درنمیاد.  واقعا نمیدونم چرا اینقدر حالم بده . اینقدر کم صبر . اینقدر غرغرو.  اینقدر بداخلاق.  تعطیلی زجری داشتم . همش میگم شاید روزه داری م تموم بشه بهتر بشم . آخ که چی بگم از روزه هام . که میدونم چقدر از معنویت عقب موندم . چقدر سختی تشنگی و گرسنگی و گرما کشیدم بدون هیچ صبر و ایمانی.  اصلا گاهی حس کردم هیچ اتصالی بین من و خدا نیس. 

یه وقت به ادامه زندگی و پذیرش واقعیت های تلخ زندگیم فکر میکنم یه وقت هم به عسل و جوش شیرین .

چرا همه میگن تحمل کن . چرا همه میگن فقط تو مشکل نداری همه دارن .

ولی به دل مهربون تون قسم هیچ خونه ای مثل خونه ما پر از گره های کور نیس . هیچ خونه ای چند تا مریض و یه پسر دختر بخت بسته و یه پدر .... نداره . اگه هر کس هم مشکل داره فقط یکیش داره و روی رفع اون تمرکز میکنه . اما ما دیگه موندم کدومش رو از خدا بخوایم و به کدومش اولویت بدیم . حتی مادرم با همه صبر و دل بزرگیش به ستوه اومده میگه تا کی .

بازم ببخشید که تلخ شدم . که شیرینی م کمتر دیدید و حس کردید . من شرمنده حال بد خودم هستم . اگه خواستید دیگه منو نخونید ناراحت نمیشم . منم بودم خسته میشدم ازین همه مطالب غمگین و پر از ناله .

نمیتونم خودم رو به همین چیزا قانع کنم . من یه زندگی بهتر میخوام . بخدا دارم از خودم متنفر میشم ازبس بددل شدم . از فرط بیزاری نسبت به زندگی،  تحمل همه چیز برام سخت شده .

این چند روز از شدت ضعف بدنی و روحی حتی نقاشی هم نکردم باورتون میشه؟ کلی برنامه ریخته بودم که از تعطیلی برای جلو بردن کارم استفاده کنم . اما اصلا نشد . حالش نبود .

از خوبی های این چند روز نیم ساعت اضافه تر خوابیدن بود و یه ماکارونی خیلی خوشمزه ای که دیشب که آقا اینا افطار دعوت بودن و من پختم ...  و ..... همین دیگه . همین ها بود فقط .

راستی امروز هم فیلم آینه بغل رو نگاه کردیم . خیلی قشنگ بود و خیلی خندیدیم. وقتی میخندم خودم تعجب میکنم .

منو ببخشید .


راستی ماهی عیدی ها رو من مراقبت میکنم این چند ماه.  اولین سالیه که اینقدر موندن . اما الان حال یکی شون انگار خوب نیس . دم باله و رو بدنش کبودی های آبی و قرمز رنگی هست که خیلی ناراحتم کرده . تو نت نتونستم چیزی راجب این قضیه پیدا کنم . اگه تجربه ای دارید بم بگید .

فردا صبح میرم کلاس نقاشی . هفته پیش شنبه کنسل شد. کلی عقب افتادم .

درون من


یه دوستی دارم تو رشت که از طریق همین وبلاگ با هم آشنا شدیم . ایشون شروع کننده محبت بود و شروع رابطه حقیقی رو پیشنهاد داد . و از آنجایی که تو کامنت ها محبت زیادی به من داشت خیلی خوشحال شدم که رابطه م واقعی کنم . شهریور 96 بود که شماره رد و بدل کردیم و دوست شدیم .

این دومین تجربه من از تبدیل دوستی مجازی به حقیقی بوده و هست . تجربه اول اصلا خوب نبود . طوری که دیگه اصلا دلم نخواست رابطه های مجازی م رو حقیقی کنم .

اما این تجربه چیر متفاوت و شیرینی بود .این  دوست من متاهل و یه دختر هم داره .

مرتب با هم در ارتباط هستیم و حس میکنم سالهای سال این دختر رو میشناسم.  اینقدر باش راحتم که خدا میدونه .

البته دوستی با من شاید اتفاق خوشایندی نباشه بخاطر مشکلات و محدودیت هایی که دارم .

حالا اینا رو برا چی گفتم .... راستش خیییلی دلم میخواد یه روزی بشه که من برم رشت پیشش.  یه امیدی ته دلم هست که شاید دیر یا زود بتونیم همدیگر رو ببینیم و خوش بگذرونیم.  شاید خیلی سال بعد . خدا میدونه ...

دوستی هاتون خیلی برام ارزشمنده و اینو بارها گفتم و بازم میگم .

دیشب افطاری خونه داداش خیلی خوب بود . با وجود همون منبرهای تکراری،  اما بم خوش گذشت.  خیلی زحمت کشیده بودن داداش و خانمش.  خدا بشون سلامتی بده .

کامنت یکی از مخاطبین ذهنم رو درگیر کرده . راستش خوندن کامنت منو شرمنده خودم کرد . مهارت دوس داشتن خانواده !!!

مثل مهارت زبان ، نقاشی ، آشپزی و شیرینی پزی. ..

شاید من اونقدر گرفتار مشکلات اومده از سمت اونا بودم که خیلی رو این مهارت کار و تمرکز نکردم .

و البته اگه جای من بودید هم نمیتونستید این مهارت رو بیشتر کسب کنید ولی با این حال من هیچ وقت تقصیر و کم کاری خودم رو انکار نمیکنم . گفتنی ها رو اینجا زیاد گفتم .

شاید راهی باشه که بیشتر خونه و خانواده م رو دوس داشته باشم . که تا الان هیچ وقت نگفتم دوسشون ندارم چون چنین حسی درمیون نبوده .

آدما تا کنار هم هستن قدر همو نمیدونن.  و تفاوت فکری و رفتاری خواه ناخواه باعث ایجاد اختلاف و کدورت میشه .

مثلا توقع هایی که من از آقا به عنوان یه پدر دارم . یا در مواردی از مادر و خواهر برادرم . خب وقتی خلافش پیش میاد فاصله و ناراحتی ایجاد میشه . و بالای همه اینا خدایی که بارها و بارها صداش کردی ولی جواب نداده .

امروز حالم خوبه و دارم درکمال آرامش و بدون بغض و کینه مینویسم.  پس هیچ کدوم از کلماتم بوی گله و شکایت نداره .

اما میخوام بگم اگه واقعا تو این مهارت عقب موندم دلایل زیادی داشته.  من باید صبورتر و مهربون تر باشم . خیلی سخته که حین درد کشیدن بتونی لبخند بزنی . اما شاید بتونی ناله نکنی .


همین جوری ...

دیروز کلاس نقاشی کنسل شد چون برای استادم کاری پیش اومده بود .

این روزهای بسیار گرم موندن تو خونه بیشتر عذابم میده تا دراومدن از خونه .

امشب خونه داداشم افطاری دعوتیم. 

امروز یوگا رفتم و خوب بود .

میدونید چیه تا وقتی بیرونم حالم خیلی خوبه همین که وارد خونه میشم همه انرژی های منفی بم هجوم میارن. 

خدا نکنه حتی دشمنم هم مثل من گرفتار بشه .

هفته تعطیلی سختی خواهم داشت . البته صبح ها خودم رو به نقاشی مشغول میکنم اما بقیه ش دست خودم نیست. 


همه تون رو خیلی دوست دارم.  و به بودن تون افتخار میکنم .


سلام .

پست با رمز آخرین پست رمزی ، رمز گذاری شده . حواستان به تکه آخر مطلب باشه برای پست های رمزی بعدی .