سلام به همگی .

خب من بی حاشیه برم سر اصل اون مهمونی ها که قول داده بودم براتون بگم و این چند روز نشد بیام بنویسم.

داداش اومد ما رو دعوت کرد و امسال بر خلاف سالهای قبل بدون چونه زدن با خواهر و برادر م  جور شد که بریم . آخه من مهمونی رفتن هام به رفتن یا نرفتن این دو نفر بستگی داره . یعنی اگرم جایی دوس نداشته باشم برم و اونا بخوان برن منم مجبورم برم . و برعکس اگه دلم بخوات جایی برم و اونا دوس نداشته باشن برن من باید قید رفتن رو بزنم که تقریبا بیشتر موارد این شکلی پیش میات . البته خواهرم میگه تو برو چکار ما داری . اما من تو فکر میمونم که کی کاراشون میکنه برای همین از خودم میگذرم .

خلاصه رفتیم و داداش خیلی زحمت کشیده بود . جاتون سبز سفره پری چید که میشه گفت 90 درصد کارهاش رو خودش کرده بود از برش هندونه خربزه گرفته تا درست کردن سالاد و چیدن ظرف ها . خانمش هم غذا رو پخت و دستش درد نکنه هم کاستر پخته بود هم فرنی. روی هم رفته حدود 5 ساعتی اونجا بودیم . کمک کردم سفره پهن کردیم و بعد خوردن جمع کردم . اما زن داداشم اجازه نداد باهاش ظرف بشورم . هر سال همینطوره . آخه سر ظرفاش خیلی حساسه میترسه دو نفری بایستیم بشکنن یا آسیبی ببینن . خلاصه هر چی اصرار کردم قبول نکرد . منم بقیه کارای حاشیه ای رو کردم . بقیه وقت هم پای تلویزین و به همون حرف ها و غیبت های تکراری پدر سر شده . چون دیگه همه ما رو یکجا داشت و کسی نمی تونست از حرفها در بره . میوه و آجیل و چای هم صرف شد . من که در رژیم نسبی سر میبرم . خیلی رعایت خوردنم رو میکنم این مدت . باورتون میشه این مدت همش سالادم رو بدون سس میخورم و اون از دور برام چشمک میزنه که بیا منو بخور اما من محلش نمیدم .

شب بعد هم خواهرم اینا از همون روز قبل زنگ زدن که ما میخوایم بیایم افطار . یعنی عملا دعوتی در کار نبود .

خیلی بد تو ماه رمضون آدم بی دعوت جایی بره . این خواهرم همون خواهر عزیز کرده باباست که بخاطرش با داداش بزرگه و اون خواهرم که در چند پست اخیر گفته بودم دعوا کرده بود و بین شون قهر و فاصله انداخته .

وقتی هم میان حداقل تعدادشون 15 نفره و حداکثر 30 نفرن . البته حدودا چون حوصله ندارم یکی یکی بشمارمشون .

خواهرم دو تا داماد و سه تا عروس داره و کلی نوه داره . اینا از بس از پدربزرگ روی خوش دیدن برعکس بقیه ، خیلی مشتاق هستن که بیان خونه پدربزرگشون . و جمعیتی میان و کار من و مامانم بسیار سخت میشه . البته ناگفته نمونه که عروسا کمک میکنن و بیخیال نیستن . اما صاحبخونه کارش بکنه کجا مهمان بکنه کجا.

روزی که میان روز بسیار خسته کننده ، پر کار و پر ترافیکی هست . مخصوصا که آقا بال بال میزنه که بهترین پذیرایی رو بکنید و هیچی کم نذارید و آبروی منو نبرید . درصورتیکه اصلا نیازی با این سفارشات نیس و همه در حد خوب یه جور پذیرایی میشن . اما آقا میره میات سر من و مامانم غر میزنه که این کمه اون کمه . برای ما میوه نمیخره اما تا میشنوه اینا میخوان بیان میره بازار و خرید میکنه . خلاصه همین رفتاراش کلی انرژی آدم رو میگیره و از آمدن این جماعت دلزده میکنه . من میگم تو ماه رمضون نباید اینقدر زیاد بیان . باید خواهرم خودش بشینه فکر کنه که من سر کارم و مامانم خسته ست و مثل روزای دیگه توان این همه پخت و پز رو نداره . باور کنید برای سرخ کردن مرغ و مواد کنارش حدود 2 ساعت من تو گرما و سرما میشینم و تا بلند شم دیگه کمر وزانو ندارم ؟

کلا اومدنشون پر از خستگی برای من و مامانم . و من همش گیر بذار و ببر و بشور و بپز هستم تا اینا برن حتی فرصت نمیکنم بشینم پیششون . هیچی هم که تو دست نیارن آقا هیچی نمیگه . ولی اگه خواهرای دیگه م باشن آبرو براشون نمیذاره . نمیخوام وارد جزییات رفتارش برم در مورد فرقی که بین خواهرا و دامادا میذاره . فقط همین رو بگم که این رو تو سر میذاره می کوبه تو سر بقیه .

از باشگاه و یوگا بگم و روزه داری . ورزشم رو تا حدی انجام میدم که خیلی بهم فشار نیات . تازه روزایی که مشغول هستم حالم بهتره روزای بیکاریمه . اما تو آموزشگاه جونم درمیات و گلوم خشک میشه ازبس تکرار میکنم و حرف میزنم و بعضی از بچه ها متاسفانه خنگن . امسال قوتم بیشتر از پارساله و خدا را شکر سرگیجه هام کمتره .

این مدت سحری در حد نون پنیر یا کره و میوه خوردم که ضعف نکنم . اما حالا دیگه خسته و زده خوردن تو اون ساعت شدم آخه من هیچ سالی اهل سحری خوردن نبودم جز امسال که چون ورزش میکنم مربی گفت بی سحری جونت درمیات . اما دیشب نخوردم راستش زودتر از آنچه فکر میکردم برام تکراری و ملال آور شد خوردن تو اون ساعت . حالا گفتم ببینم امروز بی سحری چطور میشم هر چند که امروز چون ورزش ندارم فعالیتم کمتره . اگه دیدم خیلی تفاوت میکنه و ضعف میکنم دیگه ناچارم سحری رو بخورم . ایشالا که بتونم معنویاتم رو در این ماه افزایش بدم که بد جور عقب موندم . و این مسئله خیلی ناراحتم میکنه .

نظرات 4 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 29 خرداد 1395 ساعت 10:08 http://meslehichkass.blogsky.com/

زهرا جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 14:44 http://khunamun.blogsky.com

من نمیدونستم اختلاف سنیت با خواهرت انقد زیاده.
حق داری ادم از فرق گذاشتن ناراحت میشه حالا شاید اون خواهرت کاری میکنه که مورد پسند پدرته و برا همین ازشون راضیه.
چه خوب که زنداداشت رو ظرفاش حساسه :دی
عزیزجون سحری رو بخور حتما. ضعف میکنی.

چشم زهرا جونم.

طلوع ماه پنج‌شنبه 27 خرداد 1395 ساعت 22:29

سلام
چقد بده که هرجا بخوای بری یا نری باید با اونا هماهنگ باشی.چرا از خودت میگذری؟اون چند ساعت هیچی نمیشه.خودشوتم که میگن برو.
خواهرت نوه داره چ بامزه.ما کلا خواهر برادرا و نوه ها ١۵نفریمخسته نباشی بابت مهمونی خانم کدبانو
سحری هم حتما بخور با این روزای بلند از بین میری بدون سحری.:نخبه

من میدونم اونا از پس کاراشون بر نمیان . نمیتونم ولشون کنم برم .

سیما پنج‌شنبه 27 خرداد 1395 ساعت 16:33 http://gholak-banoo.persianblog.ir

نماز روزت قبول خانومی.
راستش، من اصلا نمی تونم درک کنم پدرت رو...اما برای خودت یه پیشنهاد دارم. یک بار برای همیشه سنگ های پدر و دختری رو وا بکن. احترام به پدر و مادر واجبه و من همیشه به محبت و عشق دعوت می کنم، اما نه وقتی که داره ذره ذره وجودت اب میشه.
نمی دونم کدوم شهری، و کجایی... اما شروع استقلال از خانواده می تونه از یه جایی شروع بشه. دوست دارم خندون ببینمت...ماه رمضون ماه خداست، باید ادم توش اروووم بشه. دوست دارم اروووم و عاشق ببینمت.
التماس دعا

سیما جان من در توانم هرکاری تونستم کردم باور کن دیگه بیش از این راهی ندارم .
قبول حق باشه . ایشالا شما هم سلامت باشی . یک بار که جوابش دادم منو از خونه بیرون کرد اما من چون جایی نداشتم برم به ذلتش تن دادم و موندم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد