من خوبم خدا را شکر .

بعد مدتی امروز فرصت شده که بیام پای سیستم بشینم . هر چند که چند تا کار دارم و باید برم . باید برم لباس اتو کنم و باید برم آمپول بزنم که دکتر تقویتی برام نوشته چون این مدت خیلی ضعف داشتم و ماه رمضون هم تو راهه .  بخاطر سختی روزه داری و گرمای شدید هوای اینجا و سردردهام چند سالیه از ماه رمضون لذت نمی برم و ازش ترس دارم . اما دارم خودم رو با خوردن تنقلات و میوه تقویت میکنم که جون بگیرم و برای ماه رمضون هم آماده تر باشم .

با اینکه این چند روز رعایت غذا خوردن تا حدی اذیتم کرده اما دارم لذت می برم . چون سعی میکنم به این فکر کنم که چی میخورم و با چه کیفیتی . قبل تر فقط میخوردم هر چند که کم بود اما بدون تفکر بود . و این تفکر و سنجیده خوردن برام جدید و لذتبخشه . باید برا خودم برم میوه بخرم ، تنقلات هم فعلا دارم .

مانتویی که خریدم آستینش برام بلنده باید ببرمش خیاط .

خواهرم با بچه هاش امروز میات خونه مون و این خیلی خوشحالم میکنه . همون که پسرش میگه قصه فلفل دلمه ای تعریف کن و ساعت 12 شب میگه خاله پیشی چی داری ؟ جدیدا منو خاله پیشی صدا میزنه .  و بعد از کلی چک کردن یخچال و آشپزخونه میگه خاله برام سیب زمینی سرخ کن . منم که هر شب تا اون ساعت خواب صد تا پادشاه رو دیدم با عشق و علاقه بلند میشم سیب زمینی پوست می گیرم و می ایستم به سرخ کردن و میذارم جلوش بخوره . مامانش هم خوابه خوابه از دنیا خبر نداره . من کلا برای خواهر زاده هام خیلی وقت میذارم چون خیلی دوسشون دارم و با بودنشون غم هام فراموش میکنم . 

راستی سه هفته ایه که نماز صبح پا میشم و اینم جای بسی شکر و سپاسگذاری داره . اخه به دلایل خیلی زیاد که یکی ش بد خوابی بعد نمازه من تقریبا سه سالی بود که فقط ماه رمضون نماز صبح پا میشدم و هر روز ظهر قضاش میخوندم . البته خیلی هم ناراحت میشدم اما واقعا به دلایلی نمیشد . نمیدونم چرا اینقدر بدخواب میشم . یه لحظه که چشمم باز بشه دیگه تا باز خواب برم دو ساعتی طول میکشه و از اونجایی که ما تو خونه مون ساعت خواب و بیداری عین پادگان تعیین شده ست دیگه نمیتونم بخوابم و خیلی کسل و خسته میشم . تازه ماه رمضون کمبود خوابم بیشتر میشه . چون ما از اونا نیستیم که طول روز رو به خواب سر کنیم . یعنی تو خونه هم باشم اجازه و جرات ندارم . فقط ظهر اونم اگه مزاحمتی نباشه بتونم یه ساعتی بخوابم و بعد برم کلاس. این روزا هم میگذره و فقط خاطره تلخ و شیرینش میمونه . ولی خب کاش آدم وقتی به عقب بر میگرده بتونه یه لبخند به گذشته ش بزنه نه اینکه عذاب بکشه .

راستی دیروز جلسه اول کلاس خصوصی شروع شد . و اینکه تونستم گوشی قدیمی رو بفروشم و پولش تو این اوضاع کمکی میشه برام . زیاد نیس تونستم به زور 200 بفروشمش که احتمالا باز 100 بدم بدهی و 100 بذارم تو دستم چون تا درامد بعدی خییلی دیگه مونده و دستم خالی میشه . خدا بزرگه . خودش میرسونه .


پ ن : مینا جان خوبی عزیزم . سر حالی ایشالا؟


نظرات 3 + ارسال نظر
مینا پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 15:25

سلام دوست خوبم
خیلی خوشحال شدم از اینکه به یاد من بودی
دیشب خوندمت ولی نتونستم کامنت بذارم.
منم یه عالمه تصمیم جدید دارم که عملی کردنشون اراده میخواد
یکیش اینه که میخوام حتما تا بعد ماه رمضون وزن کم کنم
ولی سخته
منم یه خاله ی مهربونم
عاشق بچه هام
البته زمان مجردی بیشتر خواهرزاده ها
والان دخملای خودم
ببخشید بابت پرحرفیام
شاد باشی...

وای مگه دختر داری؟من فکر کردم مجردی عزیزم . تو برام دوست خوبی هستی دوس دارم بیشتر آشنا بشیم و حرف بزنیم.

The Conqueror Worm پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 09:55 http://lunacy.blogsky.com/

میوه خیلی خوبه من کم کم باهاش دوست شدم، چه قدر عجیب همه درگیر دکتر شدن گویا. گفتی خیاط آه که یادم افتاد به خیاطم همیشه خیلی خوش میگذره وقتی میرم اما خیلی وقت ها هم عصبی و ناراحت برمیگردم سردرد میگیرم آخرین بار بدجوری کلاهمون تو هم رفت

بله متاسفانه همه گیر دکتر و درمان هستن . ایشالا همه سلامت باشن

تیلوتیلو پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 09:30 http://meslehichkass.blogsky.com/

خدا روزی رسونه
من میدونم تو خاله ی بینظیری هستی
خاله بودن لبریز از انرژی و شادی هست
مانتوت را زودتر درست کن که بتونی بپوشی و لذتش را ببری

بله خدا همیشه هست. تو هم خیلی خوبی . چشم اتفاقا خودم خیلی عجله دارم بپوشمش اما فرصت نشد درستش کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد