ن مثل نشدن

دیروز نشد که نشد که برم دکتر. حتی آخرین تلاشم این بود که از همکارم خواستم زودتر از موعد در را باز کنن که به بهانه جلسه آقا منو زود برسونه ، پیاده بشم و بعد خودم برم مطب. همکارم هم که شرایطم را براش توضیح دادم قبول کرد که کمکم کنه . چقدر ضایع شدم از اعتراف به داشتن چنین پدری چقدر ضایع شدم از داشتن چنین شرایط بدی. اما یه نفر پیدا شد و رای منو زد گفت اگه تو اون فاصله که در برات باز میشه و بعد میری یه غریبه ای وارد دفتر بشه و چیزی جابجا کنه یا یه خرابکاری کنه اونوقت پات گیر میشه و ارزش نداره ریسک کنی کلی اعصابم خورد شد که چرا حالا که به همکارم رو زدم و ضایع شدم باید این فکر منفی به ذهن برسه، و صد البته شرط عقل احتیاطه. منم نمی تونستم با اعتماد بگم نه اتفاقی نمیفته و بیخیال بشم برا همین حرفش رو قبول کردم و از اون لحظه که ساعت 12 بود تا خود 2 ظهر به حال بد خودم به بیچارگی م گریه کردم و نذاشتم کسی هم از حالم خبر دار بشه . مونده بودم به دکتر چی بگم آخرش دل به دریا زدم و براش اس دادم که متاسفانه مشکلی پیش اومده و هر کاری کردم قبل 4 مطب باشم نتونستم و شرایطم خارج از کنترلمه. دکتر هم که انگار اوج بدبختی منو احساس کرده بود فقط برام نوشت" خواهش میکنم عزیزم خدا خودش بهت کمک کنه". و این جوابش خیلی برام درد داشت.

با قیافه ناراحت و سردرد و چشم درد دوباره ظهر رفتم کار و تا موقعی که میخواستم بخوابم سردرد داشتم.

این روزها ماه رمضون هم باعث تشدید سردرم شده و واقعا دارم به زور تحملش میکنم . تمام روز تا بعد افطار به بی حالی و سرگیجه و ضعف و سردرد میگذره حتی هیچ معنویتی در روزه م حس نمیکنم . جالب اینجاست هم که درد را تحمل میکنم اما حاضر نیستم روزه م رو بخورم البته ادعای ایمان هم ندارم اما دلم نمیات.

دلم میخوات برم از این کوی و دیگه هم برنگردم. دلم خیلی چیزا میخوات که بخوات ، چه اهمیتی داره.

کیه که بده ، کیه که بده...

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 16:52 http://khunamun.blogsky.com

عزیییییییزم....
درکت میکنم. خیلی سخته. خیلی.
اما یه چیزی میخوام بگم.
من فکر میکنم چیزی که باعث ناراحتی و اعصاب خوردی تو میشه عدم اعتماد به نفسه. شرایطت باعث شده خودت و تواناییهاتو نادیده بگیری.
خیلی ها هستن تو شرایط خیلی بدتر از تو اما خودشونو خیلی قبول دارن. الان تو معلمی. باسوادی. شغل مستقل داری. درآمد مستقل داری. اینارو هرکسی نداره. اگر خیلیهای دیگه تو شرایط تو بودن با وضع خونتون با پرستاری از مریض با وجود پدر به قول خودت سخت گیر شاید عمین سوادی که تو داری رو هم نداشتن! شاید سرکارم نمیرفتن! میموندن کنج خونه و فقط خونه داری و مریض داریمیکردن.
تو آدم قوی هستی. همین که با وجود تمام مشکلاتت اعتقاداتت رو داری این یعنی درک بالایی داری. همین نماز همین روزه همین پرستاری کردنات اینا همه یعنی تو آدم درستی هستی. خودت رو قبول داشته باش و دوست داشته باش. افتخار کن به اینکه میتونی همزمان از پس این همه کار بر بیای. واقعا خستگی داره واقعا توان و نیرو میخواد میدونم آدمم احتیاج به آرامش داره. سعی کن تو جایی که هستی بهترین زندگی رو داشته باشی و فکر کنی ممکن بود از این بدتر باشه پس خداروشکر. پدرها همه سخت گیرن.حالا یکی بیشتر یکی کمتر.
کاشکی سعی کنی بیشتر تواناییهاتو ببینی تا کمبودها.
من برات دعا میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد