اگه به ۱۱ ماه قبل برگردم و کف دستم هم بو کرده باشم ، یا گوی میچرخوندم ، میدیدم که یه ماه دیگه بابا میره و دیگه برای همیشه نیس . اونوقت همه تلخی هاش رو بیشتر تحمل میکردم و با صبر خودم شیرینش میکردم ، یا شاید براش کارای خاصی میکردم ، میدونم که حتی اگه گوی رو چک کرده بودم بازم ترس مانع میشد که بخوام قدمی جلوتر بردارم . قدمی برای گرفتن یه آغوش یا یه بوس .
مثل همه پنجشنبه های سالی که گذشت، امروز هم رفتیم سر خاک . بدجور دلم گرفت وقتی یادم افتاد یه ماه دیگه اولین سالگرد فوت بابا هست. یه سالی که خیلی سخت گذشت اگرچه برای من پر از حرکت های جدید و تغییر بود. و با دلتنگی و بغض برگشتم خونه و حالا که دراز کشیدم، خاطره های کمرنگ و احیانا جگرسوز ، تو سرم رو شلوغ کردن . و من دلتنگ همون خنده و رضایت یا تعریف سالی یه بار بابا شدم . که تو صورتم میخندید و یه تعریفی ازم میکرد، مثلا وقتی ماه رمضان بامیه میپختم ، میخورد و کلی لذت میبرد و میگفت خیلی خوب شده و البته سال آخر که با من قهر بود ، سر لج حتی یه دونه هم نخورد ، یا دست کم من ندیدم که بخوره. تو دلم میموند که چرا برای نفرتش به من ،خودش رو از خوردن چیزایی که من درست میکردم محروم میکرد .
دلم براش تنگ شده . برای اون روزهای سرحال بودنش، زیاد خوردن هاش ، روزهای سالم بودنش . اونقدر خاطره های تلخ زیاد دارم که به سختی میتونم روی یه جمله یا یه رفتار از بابا تمرکز کنم .
دلم براش گرفته
روحت شاد پدرم .
چرا اینقدر خودتو ناراحت میکنی خدا رحمتشون کنه دیگه گذشته از این حرفها ذهنت اجازه نمیده یه کوچولو راحتی رو احساس همش خستت میکنه
نه این ذهن منو رهاااا نمیکنههههه
طراحی کنم ذهنم هیچ جا نمیره . بیکار نباید بشم اصلا
عزیزم، در مورد این دلتنگی هات برای پدر خدابیامرز، و اینکه افسوس هایی که میخوری، حتما با مشاورت صحبت کن
دلتنگی و افسوس و ... که کاملا طبیعیه
اما با توجه به رفتارهای پدر با خودت، من فکر کنم مشاورت باید نکاتی را زیر نظر بگیره وبهت بگه، و یا شاید هم صلاح میدونه زمان دیگری بهت بگه
اون بحث استکهلم، اگر چه در مورد پدرت شاید سخت گیرانه و بر خلاف فرهنگ شرقی ها ( احترام بی قید و شرط برای والدین بیولوژیکی( است، اما من فکر میکنم در مقیاس کوچکتر، داره در شما نمود پیدا میکنه
و البته که من تخصص و شغلم مشاوره نیست و ممکن است اشتباه میکنم
مراقب خودت باش
سلام شیرین جان . من راجب پدر با مشاور حرف زدم اما ایشون میگه تو دچار حس گناه بیخود میشی و از نگاه اون همه رفتارهای پدر ظالمانه بوده و جایی برای حسرت و افسوس نداره ، اعتقادش اینه که باید حالا که محدودیت های حضورش نیس ، من زندگی کنم
سندرم استکهلم رو بله شاید یه جورایی من مبتلا هستم
ولی بد نیس بازم راجبش به ایشون بگم ، شاید نیاز به درمان های عمیق تری داشته باشم
خدا رحمت شون کنه
قربونت