جلسه پنجم مشاوره

چند روز پر تنش و اعصاب خوردی رو با خواهرم و حتی مامانم سر کردم . اونقدر بم فشار اومده بود که امروز درخواست جلسه اورژانسی  از دکتر کردم با اینکه از تکالیفی  که داده بود من فقط نامه به خواهرم رو نوشته بودم . اصلا وقت نکردم اون دوتا رو بنویسم .  دکتر هم بم برا ۱۱ ظهر وقت داد ، پیاده  روی نرفتم ، دل و دماغ نداشتم.  

یه دغدغه کاری هم برام پیش اومده  که باعث شد بخاطرش با چند نفر مشورت کنم و از اونا اطلاعات  و خبرهایی دستم برسه که ناراحتم کنه . 

پیشنهاد تدریس پایه دهم بم شد اما اختیار نه گفتن  نداشتم  ، چون ممکن بود کم کم بقیه کلاس ها رو ازم بگیرن . و با اینکه ساعتش برام خیلی راحت نبود فعلا  قبول کردم . 

نمیدونم چرا با این همه تلاش و صداقتی که به خرج میدم ، اون جواب اصلی و درست رو تو زندگی و کارم و خانواده م نمیگیرم . نه خانواده  و خواهرم قدرم رو میدونن و نه تو محیط کار جواب صداقت و وجدان کاری م رو میگیرم . 

امروز باز هم ناامید شدم از همه چیز و همه کس . 

این چند روز از مادرم ، خواهرم  ، کارم و زندگی ناامید شدم . 

مشاوره فشرده ای داشتم با گفتنی های زیاد . قشنگ حس کردم دکتر از این همه بدبختی من ، داغ کرده . و بعد دادن راهکارهایی مثل کمتر تو خونه موندن و یه هفته رفتن جایی که خونه نباشم،  گفت اگه حرف های منو انجام ندی واقعا نمیتونم بت کمک کنم . 

منم که نمیتونم برم جایی ... چون جایی رو ندارم . چون برنامه تور جور نشده  و من بار اول رو ترجیح میدم با کسی برم  و هنوز اون شخص و شرایط پیدا نشده ، چون به قول دکتر وابسته شرایط دردناک  کنونی شدم ، چون جرات ندارم ولشون کنم . خییییلی  خسته م . بازم کم آوردم . 

از دکتر پرسیدم اگه به جای من خواهرم به شما زنگ میزد و میگفت خواهری ازم پرستاری میکنه که باش راحت نیستم و اذیتم ... چی بش میگید !  گفت بش میگم حق داره ، اونم باید زندگی خودش رو بکنه و شما باید از خواهر برادرت بخوای برات پرستار بگیرن که هم تو هم اون تو راحتی باشید . 



بخدا خیلی درد داره که بخاطر بیماری  خواهرم ، رابطه مون شکراب میشه ، و هیچ وقت موضوع  دیگه ای برای بحث و حتی دعوا نداشتیم  غیر از کارهاش . من از عاشقانه های پدر و مادری محروم بودم و هستم ، یعنی  حالا باید با عاشقانه های خواهری هم خداحافظی  کنم ؟!  و فشار خیلی زیادی رو باید تحمل کنم ، فشار فیزیکی کار یه طرف و فشار روانی اون که بدتر . فشار درگیری با افکارم ، عقلم  ، احساسم و عذاب وجدانم .  برزخی شده این زندگی . 


به خودم میگم  اینقدر دست و پا نزن ، همینه که هست . میخوای نمیخوای باید وظایفت رو انجام بدی ، پس بیا پذیرشت رو بالاتر ببر ، به خواهرت برای همه چیز حق بده و کنارش به صبر و مهربونی بمون . و مشکلات کاری رو هم اینجور به خودم میگم که تو هر جایی باشی یه سری مشکلات کاری هست یا با نفر کناری ت یا با رئیس  یا مدیر داخلی ، یا مشکل پرداخت یا سختی کار و هرچیزی.  پس خودت رو ناراحت نکن و به مسیرت ادامه بده ، چون فعلا راه حل دیگه ای برای هیچ کدوم نداری .  برای خواهرت پرستار نمیارن به هزار دلیل و کار بهتری هم که فعلا تو گزینه هات نیس . 

از اجبار همزیستی کنار عزیزترین آدمای زندگیم ، آزرده و نابود شدم . 

از پشیمونی  و حسرت های بعد از نبودن شون پر از ترس و دلهره  میشم . 

چند ماهی بود حس میکردم با همه مشکلاتی که بود ، من سبک تر بود و اون حالت رعشه و لرز و تپش قلب حین بیدار شدن از خواب و یا میان خواب ، راحت شده بودم ، ولی دو روزه که دوباره دارم این حال بد رو تجربه میکنم ، کل بدنم به رعشه میافته در حد یکی دو دقیقه . تپش قلب میگیرم  و حس میکنم انگار از لبه دره کسی منو هل داده پایین . 


پ.ن  طراحی میکنم حتی تو این حال بد ، البته بی نظمی داشتم تو برنامه هام . مثلا پیاده روی  نرفتم و طراحی طبق روزبندی م پیش نرفته ، از فردا ساعت  ۱۲ تا پس فردا تایم تحویل کارم هست . یعنی تقریبا یه روز دیگه وقت دارم .  تنها چیزیه که برای دلم مونده و حالم رو خوب میکنه و گذر زمان رو حس نمیکنم . 


کمتر وب گردی و اینستا گردی میکنم . متأسفانه  کمتر به روابط تلفنی م میرسم . و از این ناراحت میشم که یه دفعه یادم میافته مثلا یه ماهه به فلانی پیام ندادم یا زنگ نزدم . 

اینجا اومدنم هم بیشتر شب شده برای نوشتن پست  یا شما رو میخونم و گاهی کامنت میذارم . 


اصل مطلب اینه که باید به تلاش خودم ادامه بدم باید این زندگی رو شکست بدم ، یا باید منو بکشه یا کوتاه بیاد و آرزوهام رو بم تقدیم کنه . 

من غصه میخورم ، خسته میشم ، ناامید میشم ، اما متوقف نهههههههههه.


نظرات 6 + ارسال نظر
رعنا پنج‌شنبه 27 بهمن 1401 ساعت 13:19

سلام عزیزم.
خوبی ساره‌جان؟
می‌تونم ازت رمز بخوام. البته اگه صلاح بدونی. چون درکت می‌کنم که به تازه‌واردها نخوای رمز بدی.

سلام رعنا جان .
ایمیل زدم اما متأسفانه مشکل داشت . درست بشه برات میفرستم

همساده دوشنبه 24 بهمن 1401 ساعت 23:54

دوستت دارم ساره صبور و نجیب

وای عزیزم مرسی همساده جانم ارادتمندم منم دوست دارم

رعنا دوشنبه 24 بهمن 1401 ساعت 21:02

این چه طرز تفکریه که یه دختر مجرد توی خونه هست، تمام کارها و مسئولیت‌های خونه گردنش می‌افته؟

یه تفکر بی انصافانه و تحجری

فرشته دوشنبه 24 بهمن 1401 ساعت 03:01

همه مسیرها نشیب وفراز دارن مهم جملات اخرته عزیزم تو بهترینی
شاید الان نشه اون سفر رو رفت ولی روزهای پیش رو مطمنم میتونی انجامش بدی

آخه هرچی نگاه میکنم یه عمر فراز و نشیب بوده
ولی چاره چیه باید ادامه بدم باید خودم رو با حداقل چیزها مقاوم کنم
فرشته جانشما آلمانی؟

صبا دوشنبه 24 بهمن 1401 ساعت 01:58 http://gharetanhaei.blog.ir

ساره ی عزیزم.
تو مثل آتشفشانی هستی که سالهای خاموش بودی و حالا داری فوران میکنی. این فوران برای خودت هم دردناکه! ولی اگر انتخاب طبیعت برای خواهرت بیماری بوده انتخابش برای تو سلامتی و آزادی بوده و چون مدت ها از آزادی دور بودی این برگشتن به اصل و اصالت خودت دردناک شده!

من همیشه در چنین مواردی میگفتم:
دست از طلب ندارم
یا تن رسد به جانان یا باز هم تن رسد به جانان

و من مطمئنم می رسی به خواسته هات و زندگی که لیاقتش رو داری. فقط ادامه بده و به حرف مشاورت گوش بده.

سلام عزیزم
باورت نمیشه مشابه حرفت رو از یه متخصص علوم ماورایی شنیدم که گفت تو توانایی نهفته داری که هنوز رو نشده ، مشابه تعبیر تو که گفتی آتشفشان
واقعا نمیدونم دیگه چقدر باید معدن وجودم رو بکنم تا به طلایی که گفته میشه ، برسم .
آره دست از طلب ندارم .... ادامه میدم
حتما گوش میدم تلاش میکنم

نفیسه یکشنبه 23 بهمن 1401 ساعت 23:57

سلام عزیز دل
ساره جانم خودخواهی اطرافیانت چقدر آزار دهندس شاید اگر از اون دخترای غرغرو و پرتوقع بودی که یه کاری رو با هزار منت انجام میدن هر قدم کوچیکی که براشون برمی‌داشتی کلی قدر می‌دونستن
این مساله اییه که من تو زندگی شخصیم تجربه کردم از وقتیکه تمام انرژی خودمو برای همسرم نمی‌ذارم و برای هر کار کوچیکم ارزش قائل میشم و یکمی خودخواه شدم انگار بیشتر قدر کارامو میدونه
هرچند میدونم شرایطمون با هم فرق میکنه
هر موقع خواستی حرف بزنی رو من حساب کنیا

سلام دوست من
آره منم مدتهاست ساره قبل نیستم ، اون ساره ای که مقید به انجام همه چیزی بشه . گاهی تمرین خودخواهی میکنم با اینکه سخته . اما اینجوری بیشتر قدر میدونن .
مرسی نفیسه جانم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد