یه قدم دیگه

کامنت های پست قبل رو با انرژی هاتون ترکوندید واقعا از هر کدومش کلی انرژی مثبت گرفتم . 

امیدوارم  اثر خوبش به زندگی تون برگرده و امیدوارم  کسی تو زندگیش گره و گرفتاری نداشته باشه.  


دیشب یکی از دوستام پیام داد گفت بریم صبونه ، منم که روز پیاده روی م بود گفتم باشه چرا که نه .  صبح بعد کارا پوشیدم و دراومدم  تا کافه ای که با دوستم قرار داشتیم . عکس گرفتیم و حرف زدیم و شیطنت کردیم . 

همین که صبونه مون جلومون سرو شد ، یعنی دقیقا تا بشقاب هامون رو جلومون گذاشتن ، پیام اومد رو گوشیم که چقدر دیگه میای ؟ خواهرم بود . کل انرژی م یه جا ریخت ، گفتم این حتما باز دسشویی  داره ، گفتم من هنوزم خیلی تو فشاری؟ جوابم نداد . ببینید حتی به خودش زحمت نداد جوابم بده ، از داخل ناراحت و نگران بودم اما گفتم حالا که جواب نداد پس چرا من اینقدر اهمیت بدم . صبونه خوشمزه رو خوردیم هرچند ذهن فرار من خیلی بازیگوشی  کرد که وای حالا چه میشه.  به خودم گفتم نهایتا اگه خیلی تو فشاره بذار مامان رو مجبور کنه بش سرویس بده ، آخه از وقتی بابا مریض شد و ما کرونا گرفتیم و اون اتفاقات افتاد ، مامانم  اویل بخاطر اینکه مثلا خواهرم مریض نشه اصلا پیش شون نمی‌رفت و کم کم کارایی که براش می‌کرد از دوشش ول شد ، که یکی از مهمترینش  همین دسشویی کردن خواهرم بود . یعنی میتونم بگم ۷ ماهه که مامانم بش سرویس نداده ، چون ما لگن خواهرم رو عوض کردیم و مامانم میگفت من بلد نیستم زیرش لگن بذارم و میترسم بیافته . برای همین من هرجا میرفتم  و یا دستم تو هرکاری بود باید ول میکردم و میامدم برا سرویس .  امروز دیگه مامانم مجبور شده براش انجام بده و این به نفع من شد ، ترس دوتاشون ریخت و ازین به بعد حداقلش اینه که من خونه نباشم ، پیام ندن یا زنگ نزنن که بیا ما فلان کار داریم . به مامانم گفتم میبینی من هرجا میرم باید بُدو  برگردم این چه زندگیه ؟ گفت آره منم سرپیری بجا استراحت باید این کارا کنم ، بعد ۷ ماه  و حالت شاکی داشت ، پس من چی بگم . گفتم کل این مدت من هر روز دارم این کارا میکنم و کثیف کاری میشورم.  


شرایط خیلی سختیه برای دو طرف . همون اون مریض گرفتاره هم اطرافیان.  و مسلما زیر دین رفتن و محتاج بودن هم  اصلا اصلا راحت نیس . خدا هیچ کس رو اینجوری گرفتار نکنه . قدیمی ها راست گفتن ، مریض باشی اما مریض داری نکنی . 

نمیدونم چرا این مدت اینقدر مزاجش ریخته به هم ، دیشب شام هم نخورده بود . مشکلش حرف زدن های زیاد و بدون تامل در خودشه . وقتی من چند روز پشت هم سردرد میگیرم،  میگه بشین خودت رو مطالعه کن ببین چرا اینجور میشی و رفع کن . اما نمیدونم  چرا به خودش که میرسه ...‌ اونقدر تمام وقت سرش تو گوشیه که فرصت تفکر براش نمیمونه . 


صبونه خیلی چسبید . وای چای با یه دمنوش پیرکس دوجداره آوردن  ، من عاشق ظرف دمنوش شدم  . باید برم بازار ببینم قیمتش چنده شاید یکی برا خودم  بخرم . خیلی خوشکل بود . نصف لذت صبونه به خوشکلی این ظرف بود . 



نظرات 8 + ارسال نظر
رعنا شنبه 15 بهمن 1401 ساعت 18:59

سلام.
وقت به خیر.
چندروزه که دارم وبلاگتون رو می‌خونم و الان تمومش کردم، خیلی آدم قویی هستی و خودت خبر نداری. وای از این محدودیت دست‌وپاگیر. دقیقاً من هم تا چند سال پیش همین مشکل رو داشتم، البته از هردو طرف. از سال ۹۴ که نوشتی تا الان خیلی تغییر کردی. اوایل همه‌ش درگیر ازدواج بودی؛ ولی حست فروکش کرد. البته بهت حق می‌دم؛ چون توی خونه ای که حس اضافی‌بودن بده، آدم دلسرد می‌شه‌. همهٔ حرفات رو با گوشت و پوستم درک کردم. از سال ۹۶ کم‌کم شروع کردی به تغییر کردن، چون خودت خواستی تغییر کنی و مستقل‌تر بشی. روند رشدکردنت رو ادامه بده. تا الان خیلی از جون مایه گذاشتی، ولی الان که به فکر خودت هستی، این موضوع رو دوست دارم. متأسفم به‌خاطر پدری که سختگیری کرد در جایی که نباید سخت می‌گرفت. به‌نظرم برای ازدواج می‌بایست می‌رفتی توی جمع و اجتماع تا دیده بشی. وقتی که توی خونه هستی و کسی رو نمی‌بینی چطور می‌خواستی ازدواج کنی. این رو باید به آقا زمانی که می‌گفت چرا ازدواج نمی‌کنی، می‌گفتی. خلاصه زندگی پرتنشی داشتی. امیدوارم رنگ ارامش رو ببینی و به آرزوهات برسی. امیدوارم سال دیگه بیای و بگی که به بیشتر آرزوهای چند سال قبلم رسیدم. هرچند که تا یه سنی رسیدن به آرزوهاش خوبه.

سلام رعنای عزیز
کلللللشششش رو خوندی تو چند روز!؟ واقعا خدا قوت عزیزم . خوندن وبلاگ من و همراهی باش کار سخت و گاها زجرآوریه. اما خوشحالم که موندی ... خوشحالم که یه خواننده صبور و خوب دیگه دارم .
انشاالله دردهای منو کسی تجربه نکنه

چقدر خوبه که شما متوجه این تغییر میشید و بم میگید ، چون شاید خودم متوجه نباشم یا خودکم بینی کنم . بازم خوبه که تونستم یه کارا و تغییراتی پیش ببرم
انشاالله سلامت باشی عزیزم

Reyhane R سه‌شنبه 11 بهمن 1401 ساعت 22:09 http://injabedoneman.blog.ir/

سلام ساره جان.
کلی ذوق کردم و خوشحال شدم وقتی میبینم با همه سختی هایی که هست، داری رو به جلو حرکت میکنی (:
خوب باشی عزیزم.

صبا سه‌شنبه 11 بهمن 1401 ساعت 02:03 http://gharetanhaei.blog.ir

ساره جان صبحانه گوارای وجودت.

آفرین بهت. آفرین به قلب بزرگی که داری و آفرین به جسارت و شجاعت و سخت کوشیت.

تو لایق بهترین هایی عزیزم و این بهترین ها به زودی سرراهت قرار میگیره. شک نداشته باش.

جالب بود. کم کم متوجه میشن که چه باری روی دوش ساره بوده و صداش هم درنمی اومده و می فهمن که چرا پرستار لازم هست.

ساره امکانش هست صبح ها هم آموزشگاه و ... کلاس برداری؟! حالا نه هر روز ولی مثلا یکی دو روز تو هفته از صبح تا شب خونه نباشی؟

یه سوال دیگه: تو شهرتون کتابخونه عمومی هست که سالن مطالعه داشته باشه؟!

مرسی عزیزم
مامانم تازه ۳ ساله فهمیده چه باری رو دوش من بوده چون قبلا کاری نمی‌کرد

زبانکده ها معمولا صبح کلاس ندارن مگه شاید تابستون . راستش من تایم صبحم پره ، یا پیاده روی یا سفارش یا حالا که مجددا طراحی ثبت نام کردم و کارای خونه ، وقت خالی برام نمیذاره .
بله کتابخانه عمومی هست اما فقط باید مطالعه کنی ، یه مدت دزدکی طراحی میکردم اونجا میرفتم ، دیدم نه نمیشه کار کرد خیلی هم متأسفانه اهل مطالعه نیستم شاید بتونم سالی یکی دو تا کتاب بخونم

فرشته دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت 12:00

نوش جان

مرسیییی

عابر دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت 10:48

صبحونه نوش جونت ، بیش باد

ممنونم عزیزم

مریم یکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت 15:28

سلام مجدد ساره جان درکت میکنم من هم وقتی کاری میکنم مسافرتی یا تفریحی یا خرید هر از گاهی میروم مثل شما هستم حالا مامانم چکار میکند داداش حالا تنهایی چکار میکند و مثلا بابام که اینها را ندیده چقدر دلتنگ کننده هست و الی اخر.ادامه بده و دعا کن که من هم بتوانم واقعا در شرایط ما زندگی کردند خیلی سخت هست ولی بالاخره باید از جایی شروع کردم امیدوارم وضع ساره عزیز و گلم روز به روز بهتر شود.الهی آمین

سلام مریم جان . آره خیلی سخته خدایی
الهی هرچی خیر و آسایش شامل حالت بشه

رها یکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت 14:06 http://www.golbargesepid.parsiblog.com

لازم شد بغلت کنم و محکم ماچ ماچیت کنم
خیلی به خودت افتخار کن
پوست انداختن و تغییر کردن هر چقد هم کوچیک باشه اصلا آسون نیس
این تغییرات برای شما و اطرافیانتون اصلا کوچیک نیس
به خودت حسابی افتخار کن و به خودت مدام آرامش بده و با خودت زیاد حرف بزن
مثه یه دوست که تو سختی دوستش رو همراهی میکنه و باهاش همدلی میکنه
کاش میشد بپرم محکم بغلت کنم فقط الان اینکار میتونه حسم رو به کارایی که تو دو سه تا پست آخرت نوشتی نشون بده

وای وای من چی بگم
نمیدونی چقدر ذوق کردم . شاید به اندازه حسی که تو هر کلمه خواستی بم منتقل کنی
ممنونم رها جانم . بیا بغل بیا ماچ ... ای جووون

پرنده یکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت 12:37

آفرین ساره جون. خیلی کار خوبی کردی. صبحانه نوش جانت بشه

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد