اندراحوالات فروردینی من

فکر میکردم دیگه این وبلاگ عمرش تموم شده ، چون متوجه شدم که دیگه بالا نمیاد . این بار غصه ش نخوردم . این یعنی بی تفاوتی ، که اصلا خوب نیس .  چون قبلا تو بلاگفا هم اینجور شد و مدتها ننوشتم . ولی با خودم تصمیم گرفته بودم دیگه وبلاگ جدید نزنم و ننویسم ‌ . هم چون دیگه دوستای قدیمی چندین ساله رو نمیتونم جمع کنم ، هم چون دیگه حرفا از حد تکرار گذشته . و چیزی برای بازنویسی و ارزش خوندن ندارم. 

ولی امروز اومدم دیدم دو تا کامنت دارم و این یعنی وبلاگم هنوز زنده ست ‌ . 

به خودم میگفتم اگه وبلاگت دیگه بالا نیاد ، همین یه جای حرف زدن رو هم از دست میدی ، و احتمالا فشار روانی بیشتری بت وارد میشه . ولی خب بخیر گذشت .

تا اینجا تعطیلات شلوغ و فوق العاده خسته کننده ای رو سر کردم و کردیم . خواهرم تقریبا بعد ۸ روز دیروز رفت ، تو شرایطی که آقا جواب سلامش رو هم نمیداد ، چون چند جمله به نفع ما حرف زده بود . متأسفانه به اصرارهای بچه ش و سهل انگاری های همسرش تو اومدن دنبالش ، موندنش دو روزی هم بیشتر تمدید شد . چقدر حرص خوردیم این چند روز بخاطر این جو سنگین.  باز ما خودمون تنها که باشیم راحت تر با بدبختی هامون کنار میایم وقتی مهمون میاد فشار عصبی و نگرانی مون بابت بدگذشتن به اون مهمون هم بیشتر و بیشتر میشه . 


تو فکرم بازم یه کلاسی ثبت نام کنم . دوس دارم دوباره طراحی و نقاشی کار کنم . دارم بش فکر میکنم ببینم چقدر زمان بندی هام درست درمیاد . با وجود کارهای طولانی خواهرم و بقیه موارد . انگار تا کلاسی نداشته باشم دست و دلم به کار نمیره، و از این عادتم بدم میاد . مثلا من الان باید آموزش بدم . اما خداییش خودم میدونم خیلی راه مونده تا تسلط کامل برای آموزش نقاشی پیدا کنم . و از اینکه تو آموزش دینی به گردنم بمونه ، بدم میاد . برای همین ترجیحم به اینه که فعلا خودمو تقویت کنم تو کار . شاید بتونم این روح سیاه و خسته و سرگردون رو کمی رام و آرام کنم . 

کتاب داستان انگلیسی که شروع کرده بودم ، حتی یه یه صفحه ش نتونستم تو عید ادامه بدم تا الان البته . حدودا ۱۲ فصلش رو خونده بودم . یکی هم از تهران سفارش دادم برام آوردن . تا اینا تموم بشن خدا میدونه کِی شده . 

نمیدونم چکار کنم ، فعلا فقط درحال بررسی شرایطم از زوایای مختلف.  و هیچ قطعیتی تو کارم نمیتونم بذارم . 

ولی از اونجایی که به شدت  خسته و ناامیدم ، میدونم نیاز دارم به یه چیزی که منو از باتلاق بکشه بالا ، که بازم جلوی غرق شدنم رو بگیره . چون فعلا متأسفانه انگار مُردنی در کار نیس ، پس باید فشار جون کندن رو کم کرد . 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد