آخرین ستون ها

یه باورهایی و یه آدم هایی مثل پدر و مادرها ، آخرین امیدها و آخرین ستون های زندگیت هستن ، یعنی وقتی از همه چیز قطع امید کنی از اونا قطع امید نمیکنی ، به همون باور و همون پدر مادر دلت خوش میشه و میگی من تا اونا رو دارم چه غمی دارم . 

میگی هنوز یه آجر دیگه پشتم مونده که بش تکیه کنم ، هنوز یه باوری ، یه ایمانی هست که بش سفت بچسبم و خودم رو بالا بکشم که سقوط نکنم.  

اما فغان و افسوس از زمانی که به نقطه ای از زندگی برسی که همون آجر از پشتت کشیده بشه ، به قعر تاریکی و ناامیدی خودت پرت میشی و دیگه حتی دلت نمیخواد خودت رو نجات بدی ، دلت نمیخواد به یه ریسمان چنگ بزنی ، دلت نمیخواد حتی جیغ بزنی ، دلت نمیخواد کسی رفتن و نبودنت رو با ضعف و زجه ت به یاد بیاره .



و هنوز خدایی در همین تاریکی هاست ، شاید دستی گرفت و دلی شاد کرد .