تلاش مجدد

سلام صبح تون بخیر 

دیروز عصر نه صبح ... چون صبح ها واقعا حالم بده ، عصرا که میرم کار بهترم خیلی . 

با همکارم کلی ویس رد و بدل کردیم راجب کاری که دفتردارمون  بدون مشورت بامون انجام داد . اومده رئیس  مون رو عضو گروه ها کرده . و حتی نظر ما نپرسید . اون حسابداری خونده و هیچ چیزی از زبان نمیدونه . کلی به مهربونی و البته جدیت ملامتش کردیم که آقا چه کاری بود کردی . می‌گفت خواستم فلانی بدونه شما بدون امکانات  کارتون چطوره

یعنی کسی که سالها نفهمید حالا میخواد بفهمه .

یه سال کروناست و رفته تهران نشسته ، کوچکترین  آموزشی به ما راجب نحوه کنترل و برگزاری  کلاسای  آنلاین نداده ، حالا تو آوردیش چی رو چک کنه ، فقط ازمون ایراد الکی بگیره و توقع های بیجا داشته باشه ،  آخهههه این چه کاری بود کردی ... حالا مونده بود چطور جمعش کنه و فعلا ایشون در گروه ها هستن و این یه بار روانی اضافی رو کار ما و بازدهی زبان آموزان هست . 

بعد هم کلی با یه دوست خیلی خوب و دلسوز راجب خودم حرف زدیم . 

حس کردم انگار بهترم . به خودم گفتم ساره همین رشته رو بگیر و ول نکن . همش ترس از روز بعد صبح یعنی الان داشتم . راستش چیزی که خیلی اذیت میکنه و به همم میریزه صبح ها کارای خواهرمه و رفتاراش . 

اما دارم میگم اشکال نداره و برای آرامش خودت کنار بیا باش . هنوز حس میکنم گره کور دقیقا همین جاست اما چطور میتونم کاملا بازش کنم نمیدونم . برای همین گفتم بیام یه پست بذارم و با نوشتن و حرف زدن با شما حال خوبی برای خودم بسازم . بعضی ها رو نمیشه عوض کرد من چرا اینقدر دارم خودمو عذاب میدم و اون بیخیال . 

میخوام  از امروز همین صبح بشینم پای تمرین طراحی م  ،  حتی با کارایی که هست .

 خیلی دلم میسوزه منی که اینقدر پشتکار دارم تو زندگی م و زمان هدر رفته ندارم ، چطور اول سال تا الانم رو از دست دادم ، بخاطر رفتارای ظالمانه و غیرمنطقی اطرافیانم . 


دعا کنید بتونم از امروز ساره قبل بشم . 

عین معتاد که تو ترکِ و خودش میترسه که باز بره سراغ مواد . منم از حال خودم میترسم که دوباره عود کنه و فقط به امروز باشه . 

چون هیچ وقت تو زندگیم اینقدر حال خراب و داغون نبودم . خدا نصیب تون نکنه . 

تو فکرم برم کتاب چگونه شخصیت سالم تری داشته باشیم  رو از کتابخونه کرایه کنم . صوتی ش دانلود کردم اما علاقه به کتاب های صوتی اصلا ندارم . ولی اگه فرهنگسرا نداشت خب مجبورم گوش بدم . فایلش ۱۳ ساعت و خورده ای شده و دیدن همین عدد کلی انرژی  میگیره ازم .



برای مهربونی هاتون ممنونم. 

الهی تو بهترین های خودتون جاودانه بمونید ‌.

و بازم التماس دعا ...


سکوت

خب نبودم و ننوشتم چون واقعا حسش نبوده و الانم اونقدر حسش نیس.  حتی وبلاگ دوستان خیلی کم سر زدم و فقط مطلب شون رو خوندم بدون کامنت خارج شدم هربار . 

از دیروز وارد یه فاز متفاوت سکوت شدم . 

میگن چرا با سرنوشتت میجنگی وقتی همینه که هست ... البته این حرف رو به شکل های مختلفی  این مدت شنیدم . از بعضیا  مثل داداش دومی متاهلم اصلاااا بم نچسبید چون حس کردم از مسئولیت های خودش رفع مسئولیت کرد شایدم من اشتباه حس کردم . یه مکالمه که به جای اینکه حالم خوب کنه بدتر حالم رو گرفت . 

از جر و بحث با خواهرم بخاطر برداشت های منفی و قضاوت هاش راجب کارام برای خودش و حتی مامانم . که اونم تا ته جگرم رو سوزوند . 


حالا موندم باید بجنگم ؟

باید بپذیرم؟ 

یا سکوت کنم ؟


میگن جنگیدن برای تغییر زندگی خیلی خوبه که !!!!!

حالا چرا برای من بد شده .

چون همیشه تو این جنگ پای نفر دیگه ای هست که به من وابسته ست و چون نمیتونم ازش خلاص بشم پس نباید بجنگم . 

بهتر بود بم بگن با شرایط مجبوری کنار بیای یا بپذیری ... خداییش اینم با اینکه توش کلی زور هست اما از اولی خیلی بهتره . 


اما خودم دو روزه که وارد یه مرحله جدیدی از سکوت شدم . یه جور تسلیم نه پذیرش.  

چون پذیرش با دل راضی هست اما تسلیم از ناچاریه.  

واقعا خودمم نمیدونم چی دارم میگم و چی خوبه برام . 


از زور رئیس م  که هنر کرد اون اضافه حقوق کذایی که فروردین  حرفش رو زدم و تا یه ۱۰ روز دیگه حقوق میگیرم ، بگم ؟  که بعد سه سال رو یک ساعت و رب هر جلسه که ۱۲۰۰۰ تومن بود ، به دفتردارمون  گفته ۱۶۰۰ اضافه میکنه و دفتردارمون  لطف کرده گفته آقای فلانی دیگه رُندش کنید کلا بشه ۱۴ هزار تومن ... و من چقددددر سوختم فقط خدا میدونه . 

اصلا انگار من نحسم .. زندگیم نحسه . 

تو هیچی آرامش ندارم و هیچی در حداقل خوبش هم نیس چه برسه به ایده آلش... 

باور کنید حس و حال تفصیل نویسی ندارم . 

دارم تمرین میکنم دیگه پیش کسی از غصه هام نگم مخصوصا  خواهر برادرام.  

اصلا گفتنش مگه چی رو عوض میکنه ... فقط در بهترین حالت شنونده  خیلی ناراحت میشه . چون هر راه حلی هم که بده یه مانع عییییین کوه سر راه من هست که نتونم انجامش بدم . 

عین کلاف سردرگم تو خودم پیچیدم ، سر موضوع و سر نخ رو پیدا نمیکنم ... اصلا کدوم موضوع  یا بهتر بگم کدوم معضل،  تو زندگی من قابل حل بوده ... 

بداخلاقی های آقا 

بیماری و پرستاری از خواهر برادرم  و حالا مادرم 

کارای زیادی و اضافی خونه 

و ظلم صاحب کارم 

و هزار تای دیگه که بشه گفت یا نشه 

کدومش؟


تا ببینم این فاز سکوت تا کجا جواب میده ... 

این مدت که هی تذکر دادم و هی تکلیف یادآوری  کردم ... تا حدی هنور داداشم داره رعایت میکنه و منم تا حدی از یه چیزایی میزنم ... 

همین خواهر مریضم گفت تو فقط داری غر میزنی و همه کارات با منت شده . و یادت نره مادرت برای بزرگ کردنت چقدر زحمت کشیده و این کبریت رو خاکستر در حال سوختن وجودم بود که گُر گرفتم . و اونقدر از حرفش دلم شکست که مگه من برای مامانم چه کم گذاشتم که از همون لحظه تو خودم خفه شدم و سکوت رو ترجیح دادم بر توجیه آدم های بی منطق . 

البته در جوابش گفتم تو از کجا از درون من خبر داری که منو قضاوت کردی و قضاوتت رو به خدا میسپارم.  

و تا دو سه روز هی رفتارام و کارام رو مرور میکردم که مگه من با مامان چطور رفتار کردم ... خیلی درد داشت حرفش . 


بچه ها نگرانم نباشید . سعی میکنم بیام سر بزنم . اما شاید تا مدتی زود زود پست نذارم . 


پ.ن

تو خونه اصلا طراحی نکردم یعنی نشد ... تو آموزشگاه  بی میل و خسته کار کردم که تکلیف این هفته رو بدم البته هنوزم تموم نشده . شاید این ترم تموم بشه دیگه ثبت نام نکنم . و خیلی ناراحتم که نمیتونم مثل بقیه مسیر پیشرفتم رو ادامه بدم . 


طراحی های دو هفته رو کل هفته ای که داره تموم میشه تو زبانکده لابلای کلاس هام و موقع های خالی کارم ، با البته استرس کار کردم و تونستم دیروز عصر تموم کنم و ارسال کنم . درصورتی که من همیشه نفر اول و رور سه شنبه کارام ارسال میکردم . 

تکلیف این هفته رو هم دیشب داد . ولی گفت به همه تون یه هفته نفس کش میدم و تمرینات این هفته رو برای دو هفته دیگه میخوام . و چقدر خوب بود این کارش . من فرصت بیشتری دارم . و البته از همه کارام راضی بود . 


یه ترجمه جدید دو روزه تو دستم هست و کل کار ۱۷ صفحه ست و مشتری خواسته زود بش تحویل بدم . بازم بین همه کارا اونو انجام میدم . 


از چند نفر شنیدم درد و اذیت زونا ممکنه تا یک سال هم طول بکشه و این اصلا خبر خوبی برای من نیس که امیدم به بهبود کامل و سریع تر مامانم هست . 

یه نتیجه گیری کردم که بذارید بچه‌ها تو همون بچگی آبله مرغان بگیرن و وقتی یکی میگیره از شخص مبتلا دور نشه تا بگیره و نمونه تا بالای ۵۰ سالگی ش . البته واقعا نمیدونم چقدر این نتیجه گیری من علمی و مستند باشه . 



دلتنگ او که نیست ...

دلم میخواست بودی و برات عشق میساختم و خاطره رنگ آمیزی میکردم 

نفس نفس کنارت زندگی میکردم 

با هر نفس یه شکرانه بابت این هدیه به جا می آوردم 

برای دیدنت لحظه شماری می کردم 

و برای تولدت عاشقانه میرقصیدم 

برای نبودن هات دلتنگ میشدم و بهونه گیری میکردم عین یه دختر بچه 

دلتنگت میشدم و میگفتم خیلی دوست دارم 

و همه اینها توهم خیال منِ و تو نیستی 

تو 

تو 

تو 

و 

من 

من 

من 

بسیار دلتنگ همه نداشته ها و دلتنگ همه آرزوها 

و میشد دفتر جور دیگه ای برگ بخوره 

و میشد خدا مهربان تر بود 

رحیم تر بود همانطور که همه وصفش میکنن

و میشد من خوشبختی رو مزه مزه کنم و عین شکوفه های بهاری هر روز رشد کنم و جوونه بزنه تو دلم 

دلم میخواست وصفت کنم به زیبایی ، به مجنون بودنت و به شیدایی خودم 

و امروز من دلتنگ تو هستم که نیستی ...