ریمایندر یا ...

اینقدر حرف زد و تو سرم پچ پچ کرد ، که سرش داد زدم و به زبون اومدم ، البته داد نه اون دادی که شما تصور می‌کنید.

بش گفتم باشه بابا چقدر میگی ، حواسم هست .

آخه از صبح که بیدار میشم تا شب که میخوابم یه سرررر حرف میزنه .

مخصوصا روزایی که تنهام و یه دنیا کار رو سرم میریزه.

امروز از ۸ بیدار شدم و خدا شاهده تازه زمین نشستم، ربات تو خونه ما دو روزه میسوزه بچه ها  .

پشت هم خم و راست شدم و کار کردم ، آشپزی و جمع و جورکردن و کارهای سه نفر که عملا کمکی یا نمیتونن کنن یا خب همت نمیکنن ، حمام رفتم و لباس شستم ، دنبال یه محوکن تو کمدم گشتم و پیداش نکردم ، چون آقا نیس تونستم کمدم راحت باز کنم و بگردم اما نمیدونم کجا گذاشتم ، فکر کنم باید بخرم و دیگه وقت گشتن ندارم ،

تابلو بزرگه که منتظر نبود آقا بود که درش بیارم ببرم تو حیاط و فیکساتیو بزنم ، رو هم ردیف کردم ، تا بسته بندی کنم و بذارم بین کمد و دیوار ، تا شاید روزی قابش بگیرم . قاب بشه ، زیبایی ش چند برابر میشه .

امروز تا الان طراحی نکردم ، وقت نشد .

اما شب ها کار میکنم و نگران نیستم .

آقا اینا که رفته بودن عیادت ، هنوز برنگشتن و فردا هم نمیان  و این یعنی ادامه همه اون کارهای هر روز و هلاک شدن .

الان کوفته و خورد و خمیرم ، از بس سر پا بودم .

وسایل پخت کیک رو گذاشتم بیرون ، نماز خوندم و حالا دراز کشیدم کمی استراحت کنم و بعد کیک بپزم. 


اینم هی حرف میزنه ...

ساره فلان چیز رو بشور ، ساره حمام باید بری ، باید سیب زمینی پوست بکنی یادت نره ، باید اینو بذاری اونو برداری .

خداییش هم شاید اگه اون نبود که یه چیزایی رو بم بگه یا گوشزد کنه من یادم میرفت .

اما گاهی خیلی زیاد حرف میزنه و مخم خورده میشه .

حالا ازم ناراحت میشه و میگه دیگه هیچی بت نمیگم و یادآوری نمیکنم ، ببینم خودت چه میکنی ،

باورتون میشه حتی داشت پست الان رو برام آماده میکرد ، اینو بنویس اینو بگو ...

من ازش ممنونم،  وجودش یه نعمت بزرگه و من باش شوخی میکنم ... اون تنها دوست درون منه ، با همه بدی هایی که دارم همراهی میکنه و تو هیچ خوب و بدی تنهام نمیذاره .

ایشون کسی نیس جز صدای فکر منننننن

احتمالا الان بگید وااااای از دست تو ساررررره.

نگران مون کردی ، یا کیه که این همه ور میزنه سرت .


خندهههههههه


قدر صدای ذهنم رو میدانم ،

فقط یه کوچولو کمتر حرف بزنه یه  وقتایی

اسمش بذارم ریمایندر یاااااا ورررراااج..‌


دمپایی گرفته بزنه تو سرم حالا ، خندهههههههه




نظرات 5 + ارسال نظر
فرشته یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 11:25 http://femo.blogfa.com

من گاهی بهش میگم بسه عزیزم یکم استراحت کن

آره واقعاااا

هاله شنبه 11 بهمن 1399 ساعت 11:19

والا اگه اونم باهامون حرف نزنه که می پوسیم

آره راست میگی

تیلوتیلو شنبه 11 بهمن 1399 ساعت 11:19 https://meslehichkass.blogsky.com/

گاهی به حرفاش گوش نده
وقتی خسته میشی به خودت هم فکر کن
همش که نباید فکر دیگران باشی
باور کن هیچیشون نمیشه یه وعده غذا کمتر بخورن
یا مثلا وقتی تو خسته ای کیک نخورن...

آره بابا گاهی بش کم محلی میکنم دیگه ساکت میشه

خورشید جمعه 10 بهمن 1399 ساعت 21:01

سلام
چه خوبه
خدا رو شکر
از وقتی یادم میاد من هم داشتم و دارم.نمیدونم ایشون برای من برنامه ریزی می کنن یا من برای اوشون وقتی حرف نمیزنه دلم براش تنگ میشه

سلام عزیزم
والا خوبه اگه مال شما ساکت
مال ما یه سر فک میزنه خورشید تابان
ولی حتما آرومه و کم حرفه ، قدرش بدون و از وجودش لذت ببر

ریحانه جمعه 10 بهمن 1399 ساعت 15:32

قلمت بی نظیره. دمت گرم.

الهی همیشه دلت شاد باشه و پرانرژی

مرسی تو همش ازم تعریف میکنی بسکه خوبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد