رویای دیشب

نمیدونید اینجا چقدر هوا گرم شده ... همون بهتر که هیچ وقت ندونید ... 

خونه رو جارو و گردگیری کردم . رفتم خرید ... هر دو دستم پر کیسه های خرید بود ، بیچاره دستم یا بهتر بگم دستام.  هوا جهنم و ماسک هم جلوی نفس آدم رو میگیره و حس میکنی دیگه قلبت نمیزنه. بعد هم پروسه شست و شور ...

حتی پزشک داروخانه میگفت این چه زندگی ... این زندگی نیس مردگیه. .

همه رو عصبی میبینی و همه رو خیس عرق و شاکی . هیچ کس حال خوبی نداره انگار .

گرما هم واقعا قوز بالا قوز . 50 درجه حرارت و 90 درجه شرجی . کشورای دیگه 30 درجه فوتی دادن.  ما خوزستانی ها از همه جا برامون میباره.  از هوای جهنمی ، حتی آب لوله آتیشه.  یعنی میرم حمام دوش خنک بگیرم اصلا بدنم ذره ای خنک نمیشه .

هوا خاک و زمین تشنه و مردم تشنه .. نمیدونم واقعا چطور میشه اسمش رو گذاشت زندگی .


دیشب خواب دختربچه م رو دیدم . چقدر شیرین بود این دختر . تمام وقت قربون صدقه ش میرفتم . البته از بابا خبری نبود

میخواستم دخترم رو بخورم بسکه شیرین بود . جیگر بود . عشق بود . یه تکه از وجود خودم بود . جونم بود ..  فکر کنید من در این حد عاشق داشتن یه دخترم . رویای دیشب شیرین بود .

تاثیر کرونا بر کار ما.. . دیگه آرزویی نمیکنم ...

امروز جلسه داشتیم تو آموزشگاه. 

تو تمام این سالهایی که کار کردم ، جلسه ای به این بدی نداشتیم.  جلسه ای که توش خبری از امید و برنامه‌ریزی های جدید نبود . قشنگ معلوم بود که رئیس مون کم آورده و البته سعی میکرد ما متوجه نشیم.  خب براش خیلی سخته بعد از حدود 16 سال از تاسیس زبانکده ، حالا بخواد به بستن اون محل فکر کنه . و خبر بد دیگه این بود که مدیر داخلی مون که دختری همسن و سال منه و همیشه من و همکارام رو  درک میکرد و خودش از حق  و حقوق ما دفاع میکرد ، دیگه نمیخواد ادامه بده و این موضوع رو اعلام کردن و من با اینکه بارها از دهنش شنیده بودم که میگفت ، میخوام برم ولی این بار شوک شدم و میدونستم حالا که علنی شده یعنی اون تصمیمش رو گرفته ..  همون جا تو جلسه اشکم سرازیر شد و ناامیدی کل وجودم رو گرفت . از اینکه یه همکار خوب رو که هوامون رو داشت باید رفتنش رو بپذیرم   . و اینکه ببینم رئیس مون اونقدر مستاصل شده که ادامه کار و شروع ترم جدید رو به تصمیم ما ،  ارجاع داد  و گفت عملا دیگه برای من سودی نداره و اگه خودتون میخواید ادامه بدید با خودتون . و فقط میتونم درحدی کنارتون باشم که شما کارتون از دست ندید . و همون چیزی که دریافت کنم رو به شما بدم .

چون آمار ثبت نام ها خیلی کم شده و صرفه مالی نداره .

لابلای اشک هام خواستم که اعلام ورشکستگی نکنه و بدون که چشم من یکی به همین راه باریکه ست . و به حال خودم باز هم گریه کردم که همه یه راهی دارن برن یا تصمیم بگیرن که نیان.  اما من با هر خفت و سختی مجبورم که برم سرکار.  خب با این اوضاع معلوم نیست بشه رو این کار هم دیگه حساب کرد . این ترم رو هم به زور سر کنیم بعدی ش رو دیگه نمیتونیم و مسلما دیگه خود رئیس میگه تعطیل و بفرمایید خونه نشینی کنید . الان احترام حضور ما و تصمیم ما رو گذاشته ولی بعدا حتما صرفه مالی براش مهم میشه ، و حق هم داره .

عملا از اون زبانکده چیزی نمونده . زبانکده ای که اولین بود و بهترین شهر . و کرونا همه چیز رو نابود کرد .

خب شاید انتظار چاره موقتی باشه تا زمانی که کرونا تموم بشه و دوباره از نو شروع کنیم . اما گذر زمان ، آدم ها و تفکرات آنها رو هم عوض میکنه و ممکنه خیلی ها نباشن یا حتی نخوان دیگه با ما ادامه بدن و برگردیم به نقطه صفر ..  به اون جایی که بدویم دنبال زبان آموز تا بیاد ثبت نام کنه و خب کادری که مسلما شور و انرژی 15 سال پیش رو نداره . و نمیتونه خیلی موثر و مفید باشه .

این یعنی احتمال بیکاری من تا نمیدونم کی ...

تا میام یه گوشه از ذهنم رو صاف و درمون کنم ، یه جا دیگه خراب میشه . تازه داشتم از بحران بیماری مادرم بیرون میومدم حالا دوباره وارد دغدغه کار شدم .

من همه امیدم به اون کار به رفت و آمدش بود .

به حضور مدیر داخلی مون . که هرجا لازم بود از اون کمک میگرفتم .


و گاهی میگم مسیر اشتباه بدون مزایا و بیمه ، که از شدت بدبختی ، هیچ رقم نتونستم عوضش کنم و مسیر دیگه ای برم . نشد کار دیگه و بهتری برم ..  نه چون کار نبود ... بلکه چون من پام گیر خانواده بود . موندم و سوختم و ساختم و به اون محل مثل خونه خودم خو گرفتم و حاضر نشدم ولش کنم . این از اشتباه های نسبتا لذت بخش زندگی من بود . پول کمی میگرفتم ..  بیمه نداشتم ولی چون جام امن و محترم بود ، موندم و با عشق کار کردم . حالا کرونا اومد و 15 سال کار منو و اشتباه منو و سابقه و سختی های این راه رو نابود کرد . فوت کرد تو هوا .. انگار هیچی نبوده . و من بازم یه کوچولو امید دارم که اینطور نمیمونه و کرونا میره و رو سیاهی ش میمونه . کرونا میره و ما دوباره به کار و زندگی عادی برمیگردیم.  ولی متاسفانه وقتی برگردیم دیگه هیچ کدوم اونی که باید باشه نیس و نمیتونه اون طوری که میخواد هم باشه .

باید ته مونده آمار کلاس ها گرفته بشه و برنامه جدید داده بشه . نمیدونم چقدر و تا کی و چند تا شاگرد و چند تا کلاس .

مثل اینکه چندین زبانکده تو شهر ، فعلا فعالیت نمیکنن . و شاید ما هم به اونا بپیوندیم. 

دیگه خسته م از انشاءالله گفتن های الکی . از امیدهای واهی .

نمیخوام همش دعا کنم و آرزو .

البته دیگه آرزوهام تموم شد . دیگه نه فکر ازدواجم نه بچه و نه هزار کوفت و زهرماری که 38 سال با حلوا حلوا کردنش ، دلم رو خوش کردم . همه رو به همون خدایی که نداد ،  حواله میکنم . دیگه آرزویی نمیکنم ...