دو روزی بود آروم قرار نداشت . خیلی خودش رو اینور اونور میمالید . و دوس نداشت تو خونه بمونه . دیروز عروسی کرد
و دیشب به خونه همسایه برنگشت و شب رو اونجا نخوابید .
دختر مال مردم . فعلا که رفته و نمیدونم برمیگرده یا نه . من ترجیح میدم برنگرده و به حیات طبیعی خودش عادت کنه چون نمیتونم تصور کنم با 7 یا 8 بچه برگرده و بخواد پیش ما بمونه . من به زور از پس خودش براومدم. دست همسایه درد نکنه که کمک من و بیشتر از من هوای اونو داشت . از تغذیه گرفته تا بهترین جای خواب . رو تخت با خودشون . دو بار تو این مدت مریض شد و من فقط بش سر میزدم و دست های بی جونش رو نوازش میکردم و گاهی هم اشکم تو چشمام جمع میشد و فکر میکردم تا صبح نمیمونه چون همه گربه های محل ، به غیر از پیشی و یکی دیگه که بالغ و قوی بود همه مردن . همسایه جای گرم و غذای تقویتی و حتی آنتی بیوتیک بش داد تا حالش خوب شد .
حالا دیگه غریزه کار خودش رو کرد و پیشی ما رفت خونه بخت . دختر همسایه ناراحت . میگه این همه بزرگش کردیم و بش عادت کردیم حالا جاش خالی میشه . میگم اشکال نداره منم خیلی دوسش دارم اما ترجیح میدم بره سر زندگی طبیعی خودش .
واقعا الان کجاست ؟ یعنی پیش داماد تو خونه جدید ؟
هرجا هست سالم و زنده باشه . اون دیگه خانم شده . یادم نمیره چقدر کوچولو و ضعیف بود . فکر نمیکردیم دووم بیاره اما مراقبت های ما تا اینجا رسوندش . تجربه خیلی شیرینی بود و بودنش غصه هام آب میکرد . اما دیگه دلم نمیخواد این تجربه رو تکرار کنم .