پیشی دیشب اومد مهمونی . خیلی همه مون خوشحال شدیم که اومد . و همه ملامت گونه بش میگفتن کجایی بی معرفت. منم بش گفتم دیگه نره اونجا بمونه . بیرون هم بیاد که منم ببینمش.
سرماخوردگی م پیش رفت و دیگه گرفتار شدم .
دلم میخواد برم بازار ولی ....
تصمیم دارم یه مانتو بدوزم . خیلی وقت ندوختم. البته به خیاط میدم . فکر نکنید خودم میدوزم. هنوز مدل و پارچه م انتخاب نکردم . از وقتی برای کار ، فرم گرفتیم . دیگه خیلی فرصت پوشیدن مانتوهام پیش نمیاد . برای همین انگیزه دوخت مانتو جدید نداشتم .
فکر نکنم صبح بتونم کاری کنم چون حال ندارم . شاید فقط دراز بکشم .
گربه یه دلخوشی جالب شده برات خوبه ها
مواظب خودت باش وحسابی استراحت کن
آره بخدا . دیدنش خیلی خوشحالم میکنه .
ممنون آبجی