چرا نیومدید حدس بزنید . تحملم تموم شد.

پیشی دوید و دم پذیرایی یه دفعه پیچید .
واااای حالا من چه خاکی تو سرم بریزم .
واااای مردم و زنده شدم تو همون لحظه. 
واااای کتک رو خوردم و از خونه بیرون شدم .
تو خودت اضافی هستی و یه گربه سیاه زشت تر از خودت آوردی .
تو خواستی منو بترسونی و سکته م بدی .
دنیا تو یه لحظه تار شد و آرزوی مرگ کردم . آرزو کردم فقط و فقط به دو دقیقه قبل برگردم و جلوی اون گربه رو بگیرم .
اون پیچیده بود و دیگه کار از کار گذشته بود. 
من به فنا رفته بودم .
نمیدونستم قضیه رو چطور جمعش کنم .

همینطور که دستم رو تو پیشونی م کوبیدم . داداشم رو صدا زدم . با عجز و ناله و کلی ترس و غصه . که بدو پیشی رفت رو آقا .
آقا زیر پتو بود . پیشی رفت رو پاهاش. 
آقا یه دفعه پرید که این چی بود .
و پیشی تو همین یه لحظه از همون پیچی که رفته بود ، برگشت .
منم با بدنی که سر تا پا عین ژله میلرزید و داشت وا میرفت.  پیشی رو قاپیدم و بردم گذاشتم دم در تو کوچه . و با عصبانیت بش گفتم این چه کاری بود کردی دیگه نمیارمت داخل . دیگه بت غذا نمیدم .
روز بعد هم نرفتم سراغش و غذا بش ندادم .
برگشتم بقیه صحنه جرم رو بررسی کنم . بیچاره از ترس حس تن گربه ، پریده بود تو جاش و به داداشم میگفت این چی بود . داداشم گفت هیچی حتما خواب دیدی .
داداشم گفت من اصلا نمیتونستم دستش بزنم . ولی همین که نیم خیز شده ، گربه عین فیلمی که به عقب برمیگرده،  به همون دو دقیقه قبل برگشته بود ، که من آرزوش رو کرده بودم .
خطر خیلی بزرگی از سرمون و مخصوصا من بدبخت گذر کرد . اما خدا شاهده تا یه ساعت بعد هنوز داشتم میلرزیدم.    

نظرات 4 + ارسال نظر
Reyhane R سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 21:24

خداروشکر به خیر گذشت پس

آررره واقعا به خیر گذشت

فرشته سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 10:57

عزیزم چقدر حرص خوردی

آررره عادت کردم دیگه

محسن دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 22:45

:)))
حالا فوقشم میدیدش میگفتین خودش اومده تو به ماچه!
حالا یاد ای افتادم:
من سرباز بودم یجایی که غذا برامون نمیاوردن و جیره خشک داشتیم و آشپزخونه و خودمون غذا درست میکردیم و مدتی هم من اشپز بودم. آشپزخونه ۲ تا در داشت یکی تو حیاط پاسگاه باز میشد یکیم تو کریدور اصلی و فضای اداری.
یروز ساعتای ۱۱ و اینا من داشتم خورش سبزی درست میکردم گوشت گزاشته بودم بیرون تو حیاط وایساده بودیم یعهو دیدم یه گربه ای رفت تو دوییدم برم پیشتش کنم گوشتو برنداره همزمان که من وارد شدم از در اوطرفی هم یکی از درجه دارا از در اونطرفی اومد تو. گربو رو کاشیا خنج و پلنج میکرد مثل تو تام و جری از کنار پای اون دویید تو کرودیور ما هم هی پیشت پیشت اونم مثل موشک تو همه اتاقا یه دور زد راهو گم کرده بود نمیدونست از کجا فرار کنه خیلی خنده دار شده بود :))))))

وای بیچاره حتما کلی ترسیده بود .

ریحانه دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 21:40

الهی شکر که به خیر گذشت.
میگم میشه رزومت را سریع برام بفرستی؟ یه کار ترجمه به صورت دورکاری برات پیدا کردم. فقط سریع بفرست برام. مرسی

باشه عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد