خستگی

امروز اون خواهرم و البته فقط شوهرش اومدن ناهار همونی که دردونه آقاشه  . جای شکر داره که ایل و تبار باشون نیاورده بودن . آقا دید تو خونه میوه نیس رفت و میوه خرید . درصورتیکه اگه ما یه هفته بی میوه بمونیم تکون نمیخوره خریدی کنه . تازه میگه صرفه جویی شده . کلی کار کردم از 8.30 صبح تا وقتی رفتم کلاس . داشتم تو حیاط سرخ میکردم اومده یه تکه هندوانه به خواهرم میده میگه بخور برا تو آوردم و منو حرص میده و میره . من که دارم یاد میگیرم اصلا به حساب نیارمش. 
باید کل شبانه روز هر دو ساعت یه بار قطره مامانم بزنم و کلی دارو و قطره دیگه رو حواسم باشه بش بدم . دیگه کلا استراحتم گرفته شده هم روز هم شب . همش به این فکر میکنم که چرا سرنوشت من اینجوری به مریض داری گره خورده .
 امروز که مهمان داشتیم و سفره تو پذیرایی گذاشتیم، مجبور شدم یه سینی غذا برا مامانم یه سینی برا داداشم و یه سینی برا خواهرم ببرم و بعد هم جمع کردم . یعنی عین پرستار و کلفت شدم بدون مزایا و حتی احترام . البته همه احترامم میذارن و قدرشناسی میکنن غیر آقا .
دیروز چون شب قبل خونه نبودم بیمارستان بودم وقتی اومدم بش سلام کردم جواب داد . امروز سلام کردم جواب نداد و گفتم دیگه بش سلام نمیکنم.  چرا باید روزی سه بار بخاطر جواب ندادن هاش خودم رو نابود کنم . بیخیال جواب دادنش و ندادنش.  به درک که جواب نمیده . اون که گفت تو دخترم نیستی و گفت نجسی و گفت نحسی . پس منم وظیفه دختری ندارم بش . اون اجرش با خداست . خدا پشتشه. 
رفت و آمدهای دیگه ای هم داشتیم و خواهیم داشت .
مربی باشگاه هر روز پیام میده میگه چرا نمیای یوگا . میگم کلی کار و گرفتاری دارم . میگه همین یه ساعت و نیم که مال خودته نذار کنار و بیا . منم تا کارام سبک نشه و ملاقات ها تموم نشه فعلا نمیرم . شاید فقط بتونم کلاس طراحی شنبه ها رو برم . چقدر هم از کار طراحی عقب موندم .
راستی فرستادن دنبال آقا برای خواستگاری پسرعمو.  خدا بخواد دارم از شر این یکی راحت میشم .

نظرات 3 + ارسال نظر
Reyhane R پنج‌شنبه 26 مهر 1397 ساعت 22:53

کاش دوباره یکمی سرت خلوت بشه و مسئولیت هات کمتر که بتونی بری یوگا و به طراحی هات برسی.
دلمون تنگ شده برای عکس های قشنگی که از کارات و هنرت میزاشتی

فرصت بشه کار میذارم . این روزا خیلی سرم شلوغ تره . مرسی عزیزم

مرجان پنج‌شنبه 26 مهر 1397 ساعت 21:49

انشاله که راحت باشه عزیزم .انشاله مامانت هم زودی سلامتیشو بدست بیاره عزیزم .هم خودش راحت بشه هم شما .

انشاءالله. خودش که میناله میگه دیگه پام پا نمیشه .

مرجان چهارشنبه 25 مهر 1397 ساعت 22:06

ساره جان فک کنم تمام حرص بابات از اینه که پسر عموتو نمیخوای .منم همین مشکل رو با پدر شوهرم دارم شاید تا حالا دو سه بار جواب سلاممو داده دیگه بهش سلام نکردم و نمیکنم .الان خیلی راحتم .وای چقد سخته مریض داری بابای منم چشمش عمل داره از الان ترسیدم بخدا .بازم مثل همیشه برات دعا میکنم .آرامش سهم همیشگی قلبت عزیزم

آره یه جایی به بعد باید آدما رو تو حال خودشون ول کنیم .
راجب عمل چشم اصلا نترس . مشکل من یا مامانم الان درد پاشه که حرکتش سخت کرده و باید بگیرمش تا توالت و من چون خیلی تو عمرم مریض داری کردم الان دیگه خسته م توان و حوصله ندارم . بایدم دو ساعت یه بار قطره بزنم و بیدار بشم . برا شما اونقدر سخت نخواد بود عزیزم چون پدرت مشکل حرکت نداره . فقط میمونه زدن قطره ها که خب دیگه راهی نداره باید رعایت بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد