از خودم

خبر تازه ای نیست. پسرخواهرم که همچنان تو ICU بستریه . و تب داره.

منم که دارم شمارش معکوس ماه رمضون رو میکنم. آخه امسال خیلی بهم سخت گذشت خیلی. دلم میخواست لذت بیشتری ببرم و از سفره ش بی نصیب نمونم. اما هم بخاطر روحیه م و هم بخاطر سختی روزه داری تو این هوای گرم و روز طولانی حس معنویت چندانی نداشتم . ناراحتم که تمام میشه و من قابل نبودم که ازش فیض ببرم.

ناراحتم از اینکه کل زندگی برام یه جور دردکشیدن شده و هر چی میگردم و هر چی سعی میکنم لذتی پیدا نمی کنم. خدا هم حتما ازم خیلی ناراحته اما فقط خودش از حالم خبر داره . چند روزیه سعی میکنم بیشتر شاکر باشم از وقتی پسرخواهرم از اون حال بد به زندگی برگشت . میدونم این لطف و محبت خدا بوده که شامل حال ما شده. و روزی هزار بار ازش تشکر میکنم. اما دلم میخوات به خود خود من نگاهی کنه و یه جایزه به خودم بده . دلم میخوات چشمام رو جای دیگه ای باز کنم و از تکرارهای تلخ زندگیم راحت بشم و با انرژی و جون تازه به جبران کم و کسری های زندگی گذشته م برسم. دلم میخوات وقتی صبح چشمام رو باز میکنم هوا خنک و یا سرد باشه . دلم نمیخوات از شدت گرما بیدار شم . دلم میخوات صبح که بیدار میشم مثل پرنده سبک باشم و بدون دغدغه نه مثل فیل زوری از فرط خستگی از جام بلند شم.

دلم خیلی چیزای خوب و قشنگ میخوات . کاش تو صف بلند بالای بنده های منتظر استجابت دعا نوبت منم برسه .

از خدا خواستم اگه خواستم بمیرم از نوع مرگ مغزی باشم و تو سایت اهدای عضو ثبت نام کردم . اینجوری اگه بودنم مفید نبوده اما رفتنم مفید باشه. توی این دنیا که غیر عذاب چیزی نداشتم و میدونم اون دنیا هم آتش جهنم در انتظارمه اما شاید مرگ مغزی نجاتم بده که اونجا شعله آتش رو کمتر کنن و یه ذره باد خنک طرفم بزنن.

خدا عاقبت همه را از جمله من بخیر کنه.

این پست رو  اصلا از روی عصبانیت ننوشتم اما واقعیت احساسمه به زندگی .

نظرات 4 + ارسال نظر
زهرا سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 00:33 http://khunamun.blogsky.com

باشه عزیزم

زهرا دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 06:54 http://khunamun.blogsky.com

چندروزه سر میزنم نیستی.
موفق باشی هرجا هستی عزیزم

تعطیلی ها نیستم الانم عجله دارم اما میام برات میگم ببخش عزیزم

زهرا جمعه 26 تیر 1394 ساعت 03:16 http://khunamun.blogsky.com

عزیزم خیلی ناراحت شدم. پدرت الان متوجه نیست. بعدا که تو انشالله بری سر خونه زندگی خودت قدرت رو میدونه.
نمیدونستم جنوبین. اونجا هوا خیلی بیشتر از اینجا گرمه.
خیلی ناراحتم حتی نمیدونم چی باید بگم.
مادرتم بنده خدا خوب یه عمر اینشکلی بوده حق داره نتونه جلوش وایسته.
کاش تو این برنامه های قبل اذان که میان حرف میزنن از اخلاق تو خانه و خانواده شبکه رو روشن بزاری تا بابات ببینه. شاید تاثیری روش بزاره باتوجه به اینکه مشاوره هم فکر نکنم بیاد. اینارو گوش کنه.

ای دا سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 23:53 http://simplyordinary.mihanblog.com

عزیزم چرا با یه مشاور صحبت نمی کنی؟ البته که مشکلاتت زیاده و حق داری ناراحت باشی ولی یه مشاور خوب راه کنار اومدن رو بهت نشون میده.

سلام آیدا جان تو فکرش هستم به مطب هم زنگ زدم اما ساعتش یه وقتیه که بخاطر آقا نمی تونم برم گفته 6 تا 8.30 نوبت دارن برا همین فعلا موندم چه کنم . مرسی از حضورت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد