-
موتور خاموش
شنبه 2 مهر 1401 21:44
اونقدر مشغله ها و مشکلات داخلی و بیرونی زیاد شده که نشد بیام بگم ، همون دوشنبه هفته پیش رفتم سر زدم به خواهرزاده م و کادوش دادم ، داداش رسوندم و کمتر از یه ساعت که رفته بود برای کاری ، اومد دنبالم . اولین بیرون رفتنم بود بعد از فوت بابا ، یا به عبارتی اولین مهمونی . خب خیلی هم نشد که بشینم به حرف ، اما خوب بود، چون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 شهریور 1401 08:35
زینب جان برام بیشتر کامنت بذار عزیزم. میدونی که چی میخوام و منظورم چیه .
-
شروع زندگی عادی
دوشنبه 28 شهریور 1401 14:33
اومدم بنویسم که از پست قبل زودتر دور بشیم . امروز شروع زندگی عادی مون بود بعد از حدودا ۴ ماه تلخ و زجرآور ، البته بدون پدر، پس اونقدر هم عادی نیس ، چون یه فرق خیلی بزرگ کرده . امروز دیگه تنها بودیم ، جای بابا سر سفره خیلی معلوم بود . اصلا نمیدونم چرا هممممششش دلم میخواد راجبش بنویسم ، هر لحظه و هر تفکری که از سرم رد...
-
۷ تا ۸
یکشنبه 27 شهریور 1401 23:21
نمیدونم چقدر دیگه باید بگذره تا غصه تو دلم سبک بشه . به عمق یه اقیانوس دلم گرفته ، راستی تا حالا آیا گفته بودم که بابا متولد ۷ آذر بود و من ۸ آذر ؟ من و بابا میتونستیم همه این سالها یه کیک تولد بخریم و کنار هم بایستیم شمع فوت کنیم و آرزو کنیم ، اما به اندازه فرسخ ها از هم دور بودیم ، روزی نیس که به یادش اشک نریزم ،...
-
۴۰ روز گذشت
جمعه 25 شهریور 1401 20:26
دیروز چهلم پدر رو دادیم خدا رو شکر مثل روز خاکسپاری همه چیز آبرومندانه و بدون کم و کسری پیش رفت . حرف و اختلاف های داخلی بین خواهر برادری سر چیزای مختلف تو هر شرایطی هم ممکنه پیش بیاد ، اما من با اینکه کمترین مشارکتی تو همه مواضع داشتم ، اما به شدت تحت تأثیر اون ناراحتی ها هستم . امروز گردن درد عصبی گرفتم . خیلی زودتر...
-
شلوغ پلوغ
دوشنبه 21 شهریور 1401 09:50
خیلی حس و حال نوشتن ندارم . از شلوغی های خواهرا و بچه هاشون خسته شدم . گاهی حس میکنم بین شون چشم به هم چشمی هست برای یه چیزایی . یه کار ترجمه به اصرار داداشم گرفتم و دارم انجام میدم . خاله کوچیکه برای من و خواهرم بلوز آورد برای درآوردن لباس مشکی . همه شون میگن تو و اون خواهر باید دربیارید ولی من فعلا دلم نمیخواد...
-
جگر سوخته
جمعه 11 شهریور 1401 21:40
گاهی فقط یه اشاره ، یه لقمه غذا جوری خنجر میزنه به عمق قلبم، که سوزش وجودم رو آتیش میزنه و جای خالی پدر رو فریاد میزنه و ساره منطقی میگه کاش مرگ در کار نبود . به همین اندازه جگرسوخته و دل سوخته ام .
-
روزمرگی
چهارشنبه 9 شهریور 1401 22:57
ترم تابستانه سخت زبانکده با همه اون سختی ها و مریضی های این چند ماه بالاخره امروز تموم شد . دیگه بازم صبح ها خونه هستم . جای بابا خالیه خیلی . هنوز کاملا باور نکردم که دیگه نیس . خیلی از حالت عادی زندگی دور شدم . و چون هر روز خواهر کوچیکه خونه مون میاد و ناهار و شام هم هستن ، هنوز نتونستم خودم رو اونجور که باید پیدا...
-
سبک تر
جمعه 4 شهریور 1401 19:29
اول تشکر میکنم از زینب بابت کامنت آخر که خواستی تایید نشه . کامنتت مفید بود و کمک کننده. کل این هفته بطور تناوبی تب و سردرد داشتم حتی تا همین امروز . افکارم کمتر شده ، اگه گوشه ای یا لباسی از بابا میبینم ، روش دست میکشم و اشک تو چشمم جمع میشه ولی زود خودمو جمع میکنم . سعی میکنم حواسم رو پرت کنم . چون دارم میفهمم که...
-
شب بیداری های تو
سهشنبه 1 شهریور 1401 00:52
شب ها تا دیروقت خوابم نمیبره ، اگرم بخوابم همش پهلو به پهلو میشم و خواب عمیق نمیرم . تا سرم رو بالش میذارم ، کلی فکر به سرم هجوم میاره و همش مربوط به باباست . همه مون شوکه شدیم از یدفعه رفتنش. هنوز باور نکردم و فکر میکنم فقط چند روز رفته مهمانی و برمیگرده . فکرم خیلی آشفته ست . گاهی حس میکنم تونستم یا میتونم با منطق...
-
آدمیزاد
جمعه 28 مرداد 1401 22:33
این ذات طبیعیه آدمه که تا چیزی یا کسی رو از دست نده ارزشش رو نمیفهمه. به حال دیوونگی میرسی وقتی عزیزی از دست میدی ، انگار به پوچی میرسی . به خودم میگم یعنی چی که الان بابا نیس ، چرا جسمش نیس ، چرا نمیشه صداش رو شنید . چرا هیچ ویسی ازش ندارم . البته بابا هیچ وقت گوشی لمسی نداشت ، که اگرم داشت احتمالا بازم من ازش ویسی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مرداد 1401 12:21
ممنونم از همه شما که این مدت همراه تر از قبل بودید و محبت داشتید. من کامنت ها رو همین جا جواب کلی میدم و تایید میکنم . ببخشید که تک تک جواب نمیدم . امیدوارم خدا رفتگان تون رو بیامرزه و عزیزان تون رو سالم حفظ کنه براتون . روح همه رفتگان شاد باشه .
-
حسرت نبودنت
جمعه 21 مرداد 1401 23:38
جوری قلبم مچاله شده که خدا میدونه . جوری درد دارم تو کل روحم که اونم فقط خدا میدونه . تو دلم آشوبِ . فکرم لحظه ای استراحت نداره. شب ها نمیخوابم ، میلی به غذا ندارم . اصلا باورم نمیشه رفت . اونقدر همیشه قوی بود که حالا حالاها انتظار چنین اتفاقی رو نداشتم. شنبه که بابا رو بستری کردیم ، روز بعد یکشنبه صبح ۱۶ مرداد فوت...
-
بابام رفت
دوشنبه 17 مرداد 1401 00:20
اصلا باور نمیشه که امروز دیگه واقعا بی پدر شدم . خداحافظ تا قیامت .
-
اینقدر دوست داشتم ...
شنبه 15 مرداد 1401 21:25
دیشب بابا همش سرفه میکرد. البته سرفه ش خشک نبود . تمام شب یه ساعت هم نخوابیدم ، هی میرفتم بش سر میزدم . حال کرونایی م بهتره ، البته هنوز بویایی و چشایی م کامل برنگشته، هنوز گاهی سرفه میکنم و خلط دارم . همه مون ماسک میزنیم ، طرف بابا نمیریم مگه از فاصله . اما دیشب همش سرفه میکرد، حال نداشت. دلم نیومد دوری کنم ، رفتم...
-
برای پدر
سهشنبه 11 مرداد 1401 22:10
-
کرونا یا سرماخوردگی
شنبه 8 مرداد 1401 21:19
کل ۴ سال خودمون محروم کردیم نرفتیم جایی و من حتی یه روز هم بدون ماسک نبودم حتی وقتی گفتن آمارش صفر شده درصورتی که کل نیروها دیگه ماسک نمیزنن . که مریض نشیم که بچه ها و پدر مادر مریض نشن . مامانم رفت بازار و عرق کرده اومد جلو کولر نشست و مریض شد و یکی یکی بقیه مون افتادیم ... یعنی بسکه من این مدت بدو بدو کردم ، سه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 مرداد 1401 12:00
بابا اینا سه شنبه شب رسیدن . من مریض شدم تب و استخوان درد . فقط درهمین حد میتونم بنویسم ، حالم خوب نیس . پیچ و مهره حسابی در رفته .
-
تولد
سهشنبه 4 مرداد 1401 00:01
دلم یه تولد میخواد .. یه تولد خییییلی شاد با دوستای صمیمی و نزدیک . چقدر فرصت های شادی کم شده تو زندگی مون ... چی شد که زندگی یه دفعه اینجور تلخ و پر غصه شد. دلم میخواد اونقدر شاد باشم و همه هیجانات خودمو رو تخلیه کنم ، راحت و بی دغدغه برقصم . از ته دلم بخندم . و کلی عکس بگیرم . یکی از خواسته های زندگیم این بوده که...
-
یه استرس کمتر
یکشنبه 2 مرداد 1401 21:51
امروز دیگه مجبور شدم صبح بعد کارای اول صبحی و صبونه ، مامانم رو ببرم دکتر ، دارو و آمپول و سرم دادن ، گفتن کرونا نیس . خواهرم هم عصرا که میاد یه کمکی میکنه به من . مثلا دیروز با خودش و شوهرش رفتیم خرید سوپری ماهیانه رو انجام دادیم . اصلا گاهی جوری رو دور تند میرم که هر لحظه میگم یه پیچ و مهره ای ازم دربره . مجبورم یه...
-
عادی باش ساره
شنبه 1 مرداد 1401 18:45
تو ذهنم بود بیام تموم شدن تیرماه رو مثلااااا جشن بگیرم . همین که ازش دراومدم ، سبک تر شدم . هنوز داداشا و بابا برنگشتن ... یه سری آزمایشات و آندو جدید و یه تشخیص خطرناک پیش اومده . همه ش بماااانند. خیلی خسته م . مامانم چند روزه سرما خورده یا کرونا گرفته ، نمیدونم . از صبح تا قبل رفتن و بعد اومدن از کلاس رو دور تند...
-
ستون زندگی خودمم من
پنجشنبه 30 تیر 1401 21:05
زینب جان خییییلی ازت ممنونم. متأسفانه حرفات واقعیت داره ، اما من بین دل و عقلم دست و پا میزدم این مدت . واقعا اون جمله هات بم چسبید ... اونجا که مستقیما درمورد شخص خودم بود . مرسی که هستی .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 تیر 1401 17:14
آندوسکوپی انجام شده و یه سنگ ۹ میل خارج کردن ، و اثرات بهبودی تو ظاهر معلوم شده . دکتر مرخص کنه برمیگردن. باورم نمیشه داداشم میگه تو همین حال خوب و بد ، از خجالت پسرا دراومده و دست درد نکنه حسابی بشون گفته ، چرا آدما عوض نمیشن واقعا. اونقدر داداش متاهلم ناراحت بود که میگفت برگردم خونه تا یه مدت بم نگید بیا ببرش دکتر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 تیر 1401 18:49
بچه ها اوضاع عمومی م خوبه . آندوسکوپی بابا امروز هم انجام نشد بخاطر تغییرات و عدم ثبات فاکتورهای لازم ، افتاده به پنجشنبه. بیچاره داداشام هلاک شدن ، تو فکر هستن اگه قراره طول بکشه خونه بگیرن که مامانم و زن داداشم برن اونجا . زن داداشم تو خونه تنها مونده اینجا . یکی از خواهرزاده هام رفت پیش شون و کمی کمک شده براشون ....
-
زندگی ادامه داره ...
یکشنبه 26 تیر 1401 17:56
فعلا شرایط بطور معمولی داره پیش میره . بابا بستری شد تو بیمارستان ابوعلی شهر صدرا . قراره سه شنبه جراحی بشه . ظاهرا مشکل کبدی فعلا رد شده . درمورد کبد چند بار رد و یا تایید شده اما فعلا اینو گفتن . درحال چکاپ های تخصصی تر هستن . ولی هنوز داداش ها رو یکی درمیون میشناسه . اونقدر داداشام خسته شدن که به جزئیات نمیگن چه...
-
تیرماه
جمعه 24 تیر 1401 19:46
چند سالی هست که تیرماه ها خیلی برام سخت و بد میگذره. از این ماه بدم میاد . چقدر هم کش میاد ، تموم نمیشه . امسال که دو تا اتفاق خیلی بد داشتم ، مشکل کار و بیماری بابا . امروز رفتن شیراز ، حال بابا اصلا خوب نبود . جون راه رفتن نداشت . دستش گرفتم خیلی سبک و بی جون بود . نمیدونم استرس دکتر بود یا چی ... میگفت شکمم درد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 تیر 1401 12:27
نوبت برای شنبه اوکی شد . امروز و دیروز شکر خدا حال پدر بهتر بوده ، هم تو غذا خوردن و هم حرف زدن . یه روزایی حتی حواسش هم کم میشه و بعضیا رو نمیشناسه . و یه روزایی بهتره . بهرحال همین تغییر بهبودی میتونه امیدی باشه که شرایط خیلی خطرناکی نداره و میتونه درمان بشه . منم خب سرحال ترم . مرسی از دعاهاتون. انشاالله سلامت...
-
قلب مچاله
یکشنبه 19 تیر 1401 22:45
انگار همیشه باید یه چیزی چنگ بزنه به وجود من . هربار یه جور دردناک تر ، متفاوت تر . یه بار درد خواهر یه بار برادر یه بار مادر ، یه بار کار .... آره هیچی از کار نگفتم و توان گفتنش نیس اونقدر که خنجر از پشت پرقدرت بود ، و حالا درد پدر ... نمیشه تصور کرد مردی که تمام روز تو خونه راه میرفت، قوی و سالم بود ، حالا تمام وقت...
-
برای پدر
شنبه 18 تیر 1401 21:46
چطور میشه گاهی یه دفعه اینقدر زود دیر میشه . من روزای زیادی رو از عمرم اشک ریختم برای اختلاف هایی که با پدرم داشتم . این روزا اشک میریزم برای اینکه نگران حالش هستم ، چون براش خییییلی ناراحتم . با عجله خودم میرسونم خونه که بپرسم حالش چطوره ، غذا خورده یا نه ؟ از جاش بلند شده یا نه ؟ اگه بشه براش لقمه آماده کنم و صبونه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 تیر 1401 19:46
مرسی از دوستانی که محبت داشتن و جویای احوال من بودن . اونایی که سراغ گرفتن ... مشکلات کاری خیلی زیاد و بدی داشتم با قلمچی ... نمیخوام راجبش بنویسم برای همین نیومدم . آقا دو هفته ست ناخوشِ ... گیر رفت و آمدها هستم و احیانا اگه کاری ازم بربیاد براش انجام بدم ... شرایط خوبی نیس تو حالت نگرانی و پشیمانی و هزار حس خوب و بد...