یکشنبه با خواهرم و شوهرش رفتیم بازار برای خرید فر . مدل های تکنو و آلتون و اسنوا و چند مدل معمولی تر دیگه بود . قیمت ها بالاتر از حساب کتاب ما بود . مامان از سهم الارث خونه پدربزرگ برای خرید فر تا ده میلیون اعلام آمادگی کرده بود و قرار شد بقیه ش از حقوق پرداخت بشه ، فکر میکردیم اون بقیه ش فقط در حد نهایتا سه چهارتومن بشه . اما همون فرهای مدل پایین تر هم از ۱۴ شروع میشدن و تفاوت قیمت هر مدل یه تومن بود ، هی رفتیم و هی استخاره کردیم و درنهایت گفتیم ما که قراره بعد یه عمر یه چیزی بخریم ، چرا خوبش نخریم ، فوقش از هزینه های دیگه کم میکنیم . درنهایت فرگاز اسنوا مدل شف را که بهترین نوع موجودی بازار بود رو به قیمت ۱۸ میلیون خریدیم . البته شرکت اسنوا قراره در مدت یه هفته ده روز به آدرس خونه ارسال کنه .
ملت چطور ازدواج میکنن با این همه گرونی ...
و همه از حالا میگن ساره اولین چیزی که تو فر جدید برامون میپزی ، چیییهههه
فکر کنم این فر مدل بالا ، مسئولیت منم میبره بالا . البته من از شیرینی پزی لذت میبرم. ولی حواسم هست و نسبت به قبل بیشتر مراقب خودم هستم ، جایی که واقعا نتونم و نخوام ، میگم نمیتونم . واقعا با قبلا فرق کردم .
فردا صبح میرم برای چکاپ .
امروز تمام تلاشم رو کردم تا تونستم ته مونده تکالیف طراحی م رو به اتمام برسونم .
یه پیشنهاد آموزش نقاشی کودکان هم داشتم اما طبق معمول بخاطر نداشتن جای مناسب ، از دست رفت . چون میخواستن حتما حضوری باشه .
بچه ها برای اینکه رفع سوءتفاهم بشه و از نگرانی هم دربیاید ، میخوام بگم که چی شد که داستان استاد برام تموم شد . ایشون اصلا هیچ بی احترامی به من نکرده یا چیزی که دلیل بر احمق فرض کردن من باشه .
من تو وضعیت واتس اپ ایشون عکس یه خانم رو با یه متن تبریک تولد پر شور و حرارت ، دیدم و اون خانم رو همسفر روزهای تلخ و شیرین خطاب کرده بود .
و خب من خیلی ناراحت شدم ، برای اینکه هرچی فکر میکنم من اصلا آدم توهم زدن نیستم و اصلا آدمی هم نیستم زود گول حرف های جنس مخالف رو بخورم.
از نگاه اولی که بین ما گره خورد .
تا توجه ایشون به دست ها و چهره من . انگار که دنبال نشانه ای از متاهل بودن من باشه !
تا اینکه حدس بزن من چند سالمه .
اصلا چه نیازی بود من سن ایشون رو حدس بزنم ،
چرا از درآمد و مسائل زندگی ش گفت .
و چرا اینقدر با من راحت و صمیمی رفتار کرد ،با اینکه تو محیط کار همه با هم رسمی و محتاط هستن .
من جای سوءتفاهم و سوءاستفاده به ایشون نداده بودم که بخواد دست بگیره . اصلا محیط کاری و سابقه مون تو قلمچی واقعا اجازه چنین ریسکی رو نمیده ، که خودمون رو تو دردسر بندازیم .
فقط موندم چرا چرا جوری رفتار کرد که منو درگیر فکر کردن به خودش بکنه .
از اونور قضیه فرض میکنم ایشون یه آدم اجتماعی بوده که با دل ساده و بی منظور فقط شرح حالی داده ، فقط چون یه تایم خالی بوده که تو سکوت سر نشه .
اما فقط من اون نگاه اول رو دیدم و حس میکنم چقدر خاص بود .
و فقط من اون سیگنال رو حس کردم .
چکار کنم ... باید بگم من اشتباه دیدم و شنیدم و سیگنالی هم وجود نداشته .
به گفته تیلو حس یه زن اشتباه نمیکنه ، حالا نه حتما صدرصد، ولی تا حد زیادی حس یه زن ، واقعی درمیاد .
به عنوان یه دختر اعتراف میکنم که درگیرش شدم . و دلم خیلی خواست این داستان ادامه پیدا کنه . چون خودمو مستحق بهترین گزینه های ازدواج میبینم . اما چیزیه که شده . فرقش با تجربه های قبل این بود که نخواستم تو این حال گرفته بمونم . حتی دیروز صبح اول وقت که وضعیت رو دیدم و یه دفعه خالی شدم . طراحی هام جلوم بود ، با ناراحتی مداد رو برگه ها حرکت میدادم و بعد برای اینکه صدای افکارم و دلم رو خفه کنم ، هندزفری زدم و آهنگ ها رو با صدای بلند گوش دادم ، خواستم مقابله کنم نه اینکه چمبره بزنم تا سه ماه ، مثل اون یکی مورد دیگه ای که دو سال قبل برام پیش اومد . فقط برای یه دوست خیلی عزیز پیام دادم که خیلی دلم گرفته و خیلی دلتنگت هستم ، دوستم دختر هست . و حین نوشتن پیام چند دقیقه ای گریه کردم و بعد به خودم گفتم خودتو جمع کن ، چیزی نشده . و خودمو جمع کردم . و دوستم زنگ زد و مثل یه دختر قوی فقط براش تعریف کردم که چی شده و اصلا موضوع رو کش ندادم و عجز و ناله نکردم .
اثر هر بیماری چند روزی میمونه اما رفع میشه .
من این بار متفاوت تر از همیشه و قوی تر از همیشه با این مسئله کنار اومدم .
هرچند که سوال چرای من و اون نگاه ، هنوز بر قوت خود باقیه . اما اینم پاک میشه.
من تو نوشته هام همه این سالها خودِ خودم بودم و تا حد خیلی زیادی صادقانه نوشتم . الانم همه احساسم رو به شما هم گفتم . انگار که دارم از قلب شکسته یا تیر خورده خودم جلوی دوستم حرف میزنم .
فقط امیدوارم کسی نیاد ملامت کنه که حالا مگه چی شده و طرف که حرفی نزده ، تو چرا به خودت گرفتی و حالا تو عزا نشستی . باید خالی از احساس باشی که نتونی حتی کمی احساس طرف مقابل رو درک کنی .
تو رفتارهامون باید خیلی مراقب باشیم. شاید یه گوشی یا یه چشمی نیازمند محبتی باشه که به اشتباه گرفته بشه .
شایدم من اصلا نباید به منظور میگرفتم .
چون نمیشه همیشه همه مطابق احساسات و شرایط ما رفتار کنن . ما همیشه اونقدر همو نمیشناسیم که بخوایم تو رفتارها رعایت همو کنیم .
باید یه چیزایی پیش بیاد و ازش فقط رد شیم .
همیشه همه چیز اونجور که ما میبینم نیست .
اونجور که میشنویم نیست .
رفتار هر کسی تعریف شخصیتی همون فرد رو داره نه تعبیر شخص من .
همه توجه کردن ها از محبت نیست .
همه محبت کردن ها از عشق نیست .
همه صمیمیت ها از رو احساس خاص نیست .
باید چشمام رو خوب بشورم ، از نگاه اشتباه، از اشک و از هر چیزی که میبینم یا خواهم دید .
باید گوشام رو پاک کنم از هر چیزی که شنیده و خواهد شنید .
باید قلبم رو محکم کاری کنم ، چهارتا میخ اضافه و چندتا چکش کاری ... احتیاج به محکم سازی ، بازسازی و تعمیرات داره . نه برای تصویر اشتباهی که ساخته بلکه برای قوت گرفتن احساسش .
باید این بار درسم رو خوب بگیرم و به خودم خوب پس بدم .
اصلا نمیخوام قسمت ضعیف داستان باشم .
هرچی بود یه تصور اشتباه بود .
و اصلا دلیلی برای توقف نداره .
همیشه از این ایستگاه قطاری رد میشه ، گاهی فاصله حرکت قطارها به هم نزدیک و گاهی دور ، اما این بار من با چشم های شسته و گوش های شسته و قلبی که احساس مطمئن تری داشته باشه ، انتخاب میکنم که سوار بشم یا نه .
دیشب جلسه هفتم رو با دکتر ست کردم ، راجب همه موضوعات این یه ماه که پیش اومده بود و اینجا نوشته بودم ، صحبت کردم . راجب استاد و تفریح هام و تغییر روحیه م ، راجب تکلیف نامه مامان . دکتر خیلی ذوق کرد و خوشحال شد . راجب استاد گفت ، خوبه ، ولی باید همینطور که بودی ادامه بدی و سعی کنی به موضوع دل نبندی که اگه خبری نبود ، سرخورده نشی . گفت اگه مستقیما ازت چیزی پرسید جواب بده اگه نه با همین فرمون تایید و لبخند ادامه بده . گفت ایشون شماره تورو داره و اگه بخواد حرفی بزنه خیلی کار شاقی نیس . و باید ببینیم چی میشه . شماره همدیگه رو بخاطر حضور تو گروه قلم چی و مشورت کاری داریم . و یکی دو بار پیام تبریک عید داشتیم فقط .
راجب تکلیف مامان هم از حس و حالم پرسید و من گفتم اگرم مامانم نقصی میذاره من درصد بالایی ش رو میتونم بخاطر نوع شرایط زندگی مامان ، درک کنم. چون اون هم یه جور قربانی بوده و شاید رشد نکرده که بخواد الان چیزی باشه که من انتظار دارم .
و به عنوان تکلیف قرار شد نامه از مامان به خودم بنویسم. راستش هیچ ذهنیتی ندارم فعلا . چون بالاخره بین مادر و دختر همیشه تعامل زیاده ، حتی اگه با اختلاف نظر همراه باشه و حرف نگفته ای نمیمونه زیاد . واقعا نمیدونم مامان قراره چی بنویسه برام .
موضوعات ریز ریز و سوال هایی داشتم که پرسیدم و خلاصه وار مشورت گرفتم .
برای این هفته کلی تمرین طراحی دارم . خدا کنه برسم همه رو عالی انجام بدم .
راستی یه پیشنهاد دارم از یه دوست که میخواد هنرجو من بشه . قراره از اردیبهشت هزینه پرداخت کنه و من مجازی طراحی آموزشش بدم .
یه پیشنهاد کلاس خصوصی زبان هم دارم .
امیدوارم دوتاش اوکی بشه . واقعا هزینه هام بالا رفته . حداقل کمی ذهنم از بعضی هاش سبک میشه . مخصوصا اون کلاس خصوصی.
یه ایده هنری برای دلم دارم که به موقعش ازش مینویسم . یه کاری که چند ساله دوس داشتم انجام بدم و هی عقب انداختم . فکر کنم وقتش رسید .
امروز رفتم پیاده روی، یه جورایی شاید حالتش رو خواسته ناخواسته تغییر دادم ، مسیر رو عوض کردم ، خیلی رو سرعتم تمرکز نکردم ، مثل آدم بیخیال ها که عجله هم ندارن راه رفتم . تو مسیرم همیشه از یه باغ رستوران رد میشم که فقط جلوی ورودی ش رو میتونم حین رد شدن ببینم ، یه فضای خیلی سرسبز و پردرخت . اما هیچ وقت داخل نرفته بودم ، نمیدونم چرا با اینکه چند سالی هستش ، اما هیچ وقت گزینه مورد توجه من و دوستام نبوده . همین جور که تو خیالات و افکار خودم بودم گفتم اینبار ردش نمیکنم و میرم داخلش ببینم چه خبره ، تو همون افکار یادم افتاد ماه رمضونه و احتمالا تعطیل ، و اینکه اصلا حواسم نبود ماه رمضونه و من بطری آب به دست دارم میرم و تو مسیر آب میخورم ، وقتی متوجه رفتارم شدم ، راستش از خودم ناراحت شدم . من شاید روزه نباشم و شاید مخصوصا امسال تو شهرمون حتی ده درصد از نشانه های این ماه رو نمیبینم، ولی من باید رعایت کنم . چون اون موقع که روزه میگرفتم ، دوس داشتم بقیه حرمت این ماه رو حفظ کنن نه چون من تشنه هستم یا گرسنه ، فقط بخاطر خود ماه .
خب من رسیدم به اون باغ رستوران و وارد شدم ، تو نیتم خوردن نبود ، فقط محیط رو دوس داشتم ببینم و اگه اجازه بدن کمی بشینم . خود ساختمان از شانس خوب یا بد من در حال تعمیرات بود ، خوب چون مجبور نبودم حتما چیزی سفارش بدم برای خوردن ، بد چون نشد فضای داخلی رو هم چک کنم . اما فضای سبزش عالیییی بود ، به معنای واقعی تحسین منو برانگیخت . آخه نه اینکه من زیاد اهل ذوق نیستم هرچیزی به راحتی منو به هیجان نمیاره ، که بگم وای چه خوشکله . اما واقعا زیبا بود . از کارگر جلو در اجازه گرفتم که وارد بشم و رو صندلی های بیرون کمی بشینم ، ایشون هم با توضیح اینکه رستوران بسته ست و کافه چنان است ، به من اجازه ورود دادن ، اگه بگم قسمتی از بهشت بود اغراق نکردم ، تا اومدم بشینم رو صندلی ، یه تاب خوشکل با گل و گیاه دورش توجه منو جلب کرد. با ذوق نشستم رو تاب و کمی تاب سواری کردم و عکس گرفتم از همه فضای اونجا . امیدوارم بتونم چندتا عکس ازش بذارم . خیییلی خوشکل بود . اما من تیپ معمولی زده بودم و واقعا سلفی همیشه جوابگو نیس . به خودم گفتم باید یه روز با یکی از بچه ها بیام که پایه عکس گرفتن هم باشه . بعد هم مسیرم رو ادامه دادم و یه نیمکت زیر یه چندتا درخت هم چیزی بود که قبلا ندیده بودم و هوای خوبی زیر درخت ها می وزید . یه فاصله ای هم اونجا نشستم و فقط پیرمردی که تو زباله میگشت، حالم رو گرفت . بعد یادم افتاد که یه تاپ مشکی هم لازم دارم پس تا بازار رفتم خریدمش و اومدم خونه . بازار هم سر راهم بود . تو منطقه ما کلا همه چیز تو مسیرهای کوتاه قابل دسترسی هست و این یه مزیت بزرگه ، که اگه یه دفعه بخوای بری بازار ، خودش سر رات سبز میشه .