دیروز رفتیم دوباره جلسه تو آموزشگاه. چقدر کار کردیم خیلی خسته شدم . کلی تراک صوتی و صفحاتی که لازم میشه رو چک کردیم و یادداشت نویسی کردیم . نه تا کلاس دارم ، باید برای هر کلاس یه گروه تشکیل میدادم. طرح آزمون آنلاین رو هم بمون آموزش دادن . بعدش تند تند رفتم بازار آجیل تقویتی و قرص آهن خریدم برای مامانم . یه بوم و یه مقدار خرید سوپری هم داشتم . همش بدو بدو . اومدم خونه شام آماده کردم .
مامانم خیلی بهتر نشده ، برای تست کرونا بردیمش متاسفانه کیت نداشتن . البته با چند تا دکتر مشورت کردیم گفتن گرمازدگی و کم خونیه و فقط باید تقویت بشه و بهتره با این حال خیلی از اینجا به اونجاش نکنید که آلوده نشه .
همش دعا میکنم بهتر بشه . اصلا توان و جون نداره و بدتر اینکه کمکی به بهتر شدن خودش نمیکنه . آب میوه و شیر و دمنوش آماده میکنم مرتب بش میدم .
نتونستم کلاس طراحی م رو مجدد شروع کنم هنوز . تو فکرم برای فردا بود اما هنوز مطمئن نیستم. اون که تو آشپزخونه بود من با خیال راحت مینشستم پای کار طراحی . حالا نمیشه و من همش دارم تو ذهنم طبقه بندی و اولویت بندی میکنم تا بتونم کار کنم دوباره.
قرار بود کار ترجمه بگیرم فعلا نمیشه .
دو تا کاری که برای فروش میخواستم ، آماده کردم ولی باید برن برای قاب .
استادم میاد میگه روزی یه ساعت هم کار کنی خوبه اما من نتونستم هندل کنم فعلا .
اوضاع ریخت و پاش و من آشفته شدم .
از فردا هم که دیگه باید برم سرکلاس چون گفتم تو خونه نمیتونم . البته بمون گفتن شاید شرایط جوری پیش بره که نتونن آموزشگاه بیان، و این مسئله برای من دردسر ساز میشه . امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره .
این دو تا کار رو میذارم اینجا تا برم قاب بزنم تا یه هفته پست ثابتش میکنم شاید از اینجا فروش بره .
کار آبرنگ 130 تومن سایز آ4
کار سیاه سفید 170 تومن سایز 30*40
من اون روز رفتم بیرون سمت قنادی و بعد یادم افتاد ای وای کادوی زن داداشم نیاوردم. به چه مشقت و استرسی از خونه دراومدم و حالا مونده بودم چطور برم داخل . مجبور شدم به خواهرم زنگ زدم و گفتم به مامان آدرس بده کادو بیاره دم در به من بده . از آنجایی که داداش و زنش زود بیدار نمیشن من مجبور بودم دیرتر دربیام . ساعت 10.30 از خونه دراومدم و با گیج بازی که کردم که خدا میدونه از حال بد دراومدن از اون خونه ست ، نیم ساعت معطلی داشتم و ساعت 11 خونه شون رسیدم . داداشم از خواب بیدار شد و در باز کرد و کلی سورپرایز شد چون من هیچ وقت تنهایی خونه شون نرفتم چه برسه با کیک و کادو . تا خانمش بیدار بشه و بخواد تو آشپزخانه میوه و چای و چی و چی بیاره برای پذیرایی، ساعت 11.30 شد و دل من عین سیر و سرکه میجوشید. هرچی صداش کردم بیا من اومدم زود برم اثر نکرد . اونم خیلی خیلی آدم آروم و سردیه تو کاراش.
من رو آتیش نشسته بودم . احوالپرسی و چی شد اومدی و چه خبر کردیم با داداش تا خانمش اومد نشست . و حالا تعارف که اینو بخور اونو بخور و باید برای ناهار بمونی . زن داداش هم خیلی ذوق کرده بود که چی شده امروز خواهرشوهر جان اومده خونه شون . البته خداییش نه من نه خواهرام هیچ وقت خواهرشوهر بازی درنیاوردیم. باورتون نمیشه من چقدر استرس داشتم و نگران بودم . به داداش گفتم آقا خبر نداره من باید زود برگردم حوصله سوال های مزخرفش ندارم . داداش گفت مگه خونه غریبه اومدی خونه داداشته. هرچی اونا تعارف میکردن بخور من به زوری یه ذره خوردم از شدت نگرانی . انگار زهرمار میخوردم و کوووفت.
اصل زندگی من کوفت کوووووفت.
خلاصه تا راضی ش کنم شد 12 و برسیم خونه 12.10 دقیقه بود. دیگه چون اونم میخواست بیاد داخل و من حدس زدم که دیگه لو رفتم ، ناچاری با هم وارد شدیم . به 5 دقیقه نرسید از حلقوم مبارک بنده دراومد. آقا حرف مستقیم نزد تا دیروز . اما چون دیر کرده بودم مامانم مخ خواهرم رو خورده بود که چی شده اتفاقی افتاده که ساره امروز تنها رفت خونه داداشش.
بگو مادر من اتفاق کجا بود تو خودت کادو رو برام آوردی . مگه اتفاقی بیافته من کادو میبرم . دیگه خورده حرفا بمونه که عاجزم از نوشتن .
به جون عزیزم اگه لحظه ای من آرامش داشتم و لذت بردم ...
دیروز گیر به این گیر به اون ... میگه هر روز از خونه میزنه بیرون من میدونم . کجا میره . کسی رو داره ... خب اگه داره به ما هم بگه ... که ما بدونیم خبرایی هست ...
منی که همیشه رعایت کردم و مجبور بودم زیر لوای ظلم اون زندگی کنم و دزدی برم بیام و هیچ حقی از خودم نداشتم حالا باید تهمت بخورم . تقصیر منه که زیادی بهش ارزش دادم و باید یاد میگرفتم حسابش نکنم برای رفت و آمدهام و هرکاری که میکنم . اما اون چطور داره با من تا میکنه .
میگه من نسبت به بقیه دخترا به این بیشتر آزادی دادم . صدام دراومد که کدوم آزادی ، تو به چی میگی آزادی . خوبه نمردیم و معنی آزادی هم فهمیدیم . آزادی که وقتی یه وازلین به صورتم میزنم ، کلی انگ میزنی که چرا دختر تو خونه وازلین میزنه .
کی داد خدا به داد من میرسه . کی آه بی کسی م جواب میده .
شما اینجا غریبه اید و خبر دارید من کی و چرا میرم بیرون . اونوقت کسی بنام پدر چطور به من تهمت میزنه ...
داداشم و مامانم تا میشد جوابش دادن. اما اون کم نمیاره.
تا اینجا رو داشته باشید.
یه صفحه ترجمه باید تا شب تحویل میدادم .. دیروز .
بعد من و داداشم مجبور شدیم مامانم ببریم دکتر . از 6.30 رفتیم 10.30 برگشتیم خونه . اوضاع کلینیک خصوصی که رفتیم کمتر از عمومی ها نبود . نمیدونید چقدر مریض میومد و میرفت. دکتر گفت حالش مساعد نیست. عکس ریه و آزمایش و تست کووید و سرم و دارو . تو هر بخشی هم که رفتیم کلی معطل شدیم. از کت و کول ایستادن ها و نشستن و کنترل مامانم که به زور راه میرفت ، جونی برام نموند . دکتر گفت مادر به کرونا مشکوک.
متاسفانه تو آزمایشگاه، متصدی آزمایش کووید رو ندیده بود و تست انجام نشد و ما بیخبر . برگشتیم که نتیجه بدیم دکتر ، گفت آزمایش چرا ناقصه. تو یه نسخه جدا نوشته بود منم بشون تاکید کردم که دوتا نسخه ست ، ولی انگار حواسش نبوده . دیگه دیر شده بود و دکتر آزمایشگاه رفته بود ، بعد اتمام سرم برگشتیم خونه .
حالا اومدم خونه نمیدونستم به کدوم کار برسم . تند تند ضدعفونی ها رو اول انجام دادم . برای مامانم تخم مرغ آبپز کردم و شام بچهها که اومدن خونه هم آماده کردم . خودم سر سوزنی اشتها نداشتم ازبس خسته و ناراحت بودم که وای نکنه ماما کرونا گرفته . نگرانی اون صفحه ترجمه هم به جونم افتاده بود . هر کار کردم تمرکز کنم ساعت 12 شب انجامش بدم نتونستم . از متقاضی کار خواستم اگه میشه بم وقت بده و اون تا امروز وقت داد و من هیچ وقت تو زندگیم بدقولی نکرده بودم .
دیشب قرار شد امروز دوباره ببریمش ادامه درمان و چکاپ. بعد گفتیم نتیجه آزمایش نشون یه دکتر دیگه بدیم ، و این کار و آنلاین کردیم . دکتر آشنا بود و طبیعتا دلسوز . گفت کم خونی حاد داره ولی عفونت نداره و چون عفونت نداره احتمال کرونا هم رد میشه . نیازی به تست نیس . دکتر دیشب حتی گفته بود برای اطمینان سی تی اسکن هم برید . ما هم نرفتیم . امیدوارم ناخوشیش بخاطر خستگی و تغذیه باشه ، نه چیز دیگه .
ولی دیشب خیلی ناراحت شدم و گفتم وای بر من اگه جدی باشه.
خیلی ترسیده بودم .
من تو این زندگی تنهام، با وجود دو تا خواهربرادرم که بهم احتیاج دارن ، اگه مامانم نباشه ، از پا درمیام.
و خدا هیچ پدر مادری محتاج و زمین گیر نکنه الهی .
دیروز خیلی بد و سختی داشتم و امروز بلند شدم ادامه کارای عقب افتاده رو تموم کردم .
حتی یه کلمه با آقا حرف بزنم ، کلی حالم بد میشه . عصبی میشم خیلی زیاد.
امروز رفتم آموزشگاه و مسئله آموزش آنلاین مون بررسی کردیم . چه حس خوبی داشتم که بعد 4 ماه همکارام میدیدم. شرایط رو گفتن و توجیه کردن . گفتن هرکس میخواد از خونه کار کنه ، هزینه نت هم داده میشه . هرکس هم نمیتونه ، اگه بخواد میتونه بیاد آموزشگاه و از نت آموزشگاه و فضای کلاس استفاده کنه . من که شرایطم هیچ جوره تو خونه جور نیس ، ترجیح دادم برم آموزشگاه، حداقل سه روز از خونه دربیام. و نگران آلودگی های صوتی و پارازیت های احتمالی نباشم . بهداشت رو هم صدرصد رعایت کنم .
آقا خیلی داره اذیت مون میکنه . تحمل همه مون سر اومده. گیر داده که مامانت ناخوشه، چرا تو نمی ایستی پای آشپزی.
من اگه وظیفه آشپزی رو هم ثابت بگیرم ، دیگه یعنی هیچی برای خودم از خودم باقی نمیذارم. چون از لحظه ورود تا خروج از آشپزخانه، آقا سمباده و اره به دست منو نابود میکنه از دخالت های خاله زنکی. مامانم نتونسته سلیقه غذایی ش ، راضی کنه که یه عمر به روش اون کار کرده ، چه برسه به من که روش آشپزی م با سلیقه و روش اونا فرق داره .
اونقدر صبح تا حالا حرص خوردم و عصبی شدم که حالا دستم داره درد میکنه .
من اگه آشپزی رو بگیرم یعنی عملا کل کار خونه از کارای خواهرم تا شست و شور و جارو و گردگیری و پهن کن جمع کن تا آشپزی میافته تو سر من بدبخت .
شاید بگید مگه حالا چقدر کاره یا آشپزی مگه چی داره . بله برای شما که نهایتا سه یا چهار نفرید، کار سختی نیس . برای شما که خدا را شکر آدم مریض و پدر گیر ، ندارید ، خیلی سخت نیس شاید لذت بخش هم باشه . به شرط اینکه پدرت طوری رفتار نکنه که عذابت بیشتر کنه و آتو جدید برای آزارت بگیره .
گرفتن آشپزی یعنی هدر رفتن کل تایم صبح من ، یعنی کار شخصی و طراحی و بازار و خرید و سر زدن به جایی یا کسی تو تایم صبح ، تعطیل . یعنی ساره برو دیگه بمیر که برای خودت زندگی نمیکنی .
مامانم بیچاره حرفی نزده . منم تا جایی که میشه دارم کمک میکنم ، سرخ کردنی با من . بخدا دیروز حتی ماهی ، کمکش شستم. دوباره مجبور شدم یه روزایی دیگ و ماهیتابه بسابم. پس این دست رو برای چی عمل کردم من .
دلم میخواد سر کل دنیا فریاد بزنم که من زندگی خودمو میخوام . این مرد جگر منو سوزونده، لهم کرده ، گذشته و حال و آینده م رو داغون و تباه کرده.
دیوونه م کرده ، عصری دعوا راه انداخته سر همین موضوع آشپزی . بعدم حرف زشت میزنه ، میگه اگه این دختر گورش گم کرده بود من راحت بودم ، یه حرف زشت دیگه هم بم زد اصلا روم نمیشه اینجا بگم
خیلی ناپدریه، خیلی آزار میده . من گاهی تا حد دیوونگی میرسم اما برمیگردم. آخه تا کی . آخه چقققددددر.
باورتون نمیشه ، اونایی که پدر خوب دارن ، ممکنه بگن چقدر این دختر نمک به حروم که راجب پدرش اینجوری میگه . اما گاهی دلم میخواد اصلا دیگه نبینمش. بخدا خیلی بیزارم میکنه .
بابا منم آدمم، 38 سالمه چرا نمیخواد بفهمه من بچه 3 ساله نیستم که به حرفاش پیش برم . گاهی میگم عمری که ازم بردی و هدر دادی ، نمیبخشم. .. گاهی هم که حالم بهتر میشه میگم اشکال نداره .
امیدوارم حتی یک ساعت از شرایط منو زندگی نکنید و یک ساعتش رو هم تجربه و درک نکنید .
راستی فردا تولد اون داداشمه که گفتم بم پول داد . منم آدمی که دلم نمیخواد هیچ محبتی رو بی جواب بذارم . دوس دارم فردا صبح برم خونه شون سر بزنم . یه کیک و کادو ببرم . البته باید ببینم فردا چطور میتونم از خونه دربیام. اگه بگم میخوام برم خونه داداشم، هزار فکر میکنه که چی شده که این میخواد بره خونه داداشش. و ممکنه حتی زنگ بزنه داداشم سوال جواب کنه . منم چون میخوام سورپرایزش کنم دلم نمیخواد کسی بفهمه یا سوال جوابش کنه . تو خونه همه میدونن غیر آقا .
اگه رفتم میام تو پست بعد میگم .
از کلمه آقا ، هم دیگه بدم میاد . نوشتن و شنیدنش برام استرس زا شده و پر از حال و خاطره و حرفای جگرسوزه.
ترم طراحی م امروز تموم شد ، تو فکرم یکی دو تا کار آماده کنم بذارم برای فروش ، شاید کسی بخره . برای همین میخوام به استادم بگم یه هفته ده روزی کلاس نمیگیرم. بعدش دوباره ادامه میدم .
یه هنرجو دیگه هم ثبت نام کرد . الان دو تا هنرجو دارم .
دیگه حتی از صدا کردن خدا خسته شدم . تا میام یه چیزی ازش بخوام ، یکی نهیب میزنه که ساره ول معطلی. که ساره این گوری که دمش اشک میریزی مرده توش نیس
اونقدر عجله ای چندتا جمله نوشتم که نفهمیدم چی شد .
مهمان دیروز یکی از خواهرها بود ، دیگه نتونستن سر نزنن. اینجا وضع کرونا خیلی بد شده . یه جورایی که داره خبر از تو فامیل هم میاد .
صبح شوهرش اومده بود با تاکسی ها یعنی کلی آلودگی شاید گرفته . اومد نشست و کلی سرفه میکرد . البته ما نه دست دادیم نه روبوسی کردیم . ولی مادر پدر .... چی بگم ... حالا نه به اون شدت ولی بهرحال تماس نباید برقرار میشد که شد .
بعد رفتنش، لیست خرید جمع شد و من مجبور شدم برم تا بازار . دستکش پوش و ماسک پوش. .. رفتم داروخانه و سوپر مارکت و سوپرمیوه. خرید کردم و اومدم پای گاز ، ماکارونی پختم جاتون خالی .
میوه های دلبر تابستونی اومدن و ساره مونده بود چی بخره . آخرش هم گیلاس خریدم و هم انگور عسکری . از قیمت ها که نگم. قارچ هم خریدم . خرید میوه و تره بار خیلی حال خوش کنه. اونم حتما بخاطر سبز بودن و زنده بودن و ماهیت طبیعی بودن شونه. به آدم حس زندگی میدن .
مامانم خیلی سرحال نیس ، چند روز میبینم کمی ناخوشه . حرصم درمیارن حرف گوش نمیدن ، نکات بهداشت و تغذیه رو اونجور که باید رعایت نمیکنن. کل ماه رمضان روزه گرفت با اینکه عمل قلب داشته ، منو نگران میکنه . گاهی به خودم سرکوفت میزنم که بسه دختر ، چقدر میخوای حرص همه رو بخوری مگه خودت کم درد داری ، اما نمیتونم بیخیال بشم . براش آب میوه گرفتم که بخوره ، سرش غر زدم که چرا تقویتی نمیخره بخوره .
زبونم مو درآورده بسکه هی تذکر دادم .گاهی اونقدر شنونده ت بیخیال و خنثی میشه ، که تو از خودت بدت میاد ، به خودت میگی بابا تو چقدر غر میزنی ، چقدر تذکر میدی .
و گاهی فقط تمرین میکنم که بیخیال شون بشم . تازه اگه بتونم ...
راستی شنبه تو آموزشگاه جلسه داریم . قرار شده برای کلاس های مجازی ، پروتکل کاری مطرح و ارزیابی بشه .
یه هنرجوی نقاشی مجازی دارم .
یه زبان آموز مجازی هم که از دوستان هست ، تازه شروع کرده به گرفتن آموزش ، سرقیمت، اون چیزی نشد که من میخوام اما چون از دوستان بود ، تخفیف دادم . دوستان که میگم یعنی دوست فامیلی .
ولی وقتی میگم دوستام، یعنی واقعا دوست خودم .
امروز اگه مینشستم پای طراحی ، شاید طرحم تموم میشد ، اما خب نشد دیگه ، فردا هم جمعه ست ، میره تا شنبه انشاءالله.
فردا بازم یه لایو آموزشی هست که نباید از دستش بدم .
باید خیلی بیشتر تمرین و کار کنم ...
امروز بی حوصله و خسته م . دو شب از یه جیرجیرک مزاحم که تا صبح صدا میکنه درست نمیخوابم. دیشب گرم هم بود دیگه بدتر . بلند شدم کلی پیف پاف زدم بلکه خفه شه .
دقیقا روزی که بی حوصله ترم ، کارای خونه بیشتره. جارو و گردگیری کردم. باید امروز من برم ناهار درست کنم . مهمان هم داشتیم هم دیروز هم الان . البته درحد سر زدن بوده . اما خدا به خیر کنه . یعنی امروز طراحی پر .