با اینکه خیلی وقته با حوصله و تامل پای وبلاگم ننشستم اما حالا هم که اومدم چشمه افکارم خشک و بی کلمه ست . یعنی نمیدونم چی ارزش نوشتن رو داره . چه اتفاقی مهمه که ازش بنویسم . همه چیز که همونه که بود . منم همون آدمم با همون جنگ و جدال های درونی م . با همون وسوسه ها و همون وسواس ها .
نمیخوام از آدم های دور و برم و حال خوب یا بدشون بگم .
میخوام امروز فقط و فقط از حال خودم بگم . میخوام تو ذهنم بگردم ببینم کجای این چشمه جای تراویدن داره . کجاش هنوز جای امید و آرزو داره .
میخوام قلقلکش بدم تا بجوشه . میخوام بش فرصت بدم و هلش نکنم .
درونم پر از غوغاست اما روایت کردنم نمیاد .
هر روز رو با مشغله های روتین زندگی شروع و تمام میکنم . سعی میکنم حال خوبی داشته باشم . تو وظایفم عاشقانه تر و نرمتر باشم .
میخوام وقتی یه جای خالی تو زندگیم پیش اومد پشیمون از رفتارم نباشم . این جای خالی نه مثل جاهای خالی دیگه ست که بشه یه جوری پرش کرد . نه ...
این جای خالی از جنس مرگه خود مرگه .
دردش تو وجودم همین حالا هم قابل لمسه .
فقط از خدا عاقبت بخیری برا خودم میخوام .
دیشب خواب خیلی بد و ترسناکی دیدم . و جای خالی مادرم منو بیشتر ترسوند . وقتی بود اگه خواب بدی میدیدم میشد که کنارش برم ، میرفتم و ترس درونم رو تو آغوشش محو میکردم . شاید این ترس رو تو وجود اون میریختم و خبر نداشتم . خبر نداشتم که زهر وجودم رو اون به کامش می برد .
اما دیشب تو ترس خودم موندم و موندم و موندم ...
دست های کوچکم رو بیشتر از قبل دوست دارم و هر از گاهی بوسه ای پر از عشق نثارشون میکنم . یه بوسه ای از نوع بوسیدن عاشق و معشوق . با همون حرارت و همون حال.
دست های کوچکم دنیای بزرگی رو به دوش میکشن . حالا هم انگشتام بهم چشمک میزنن که خوشحالن که همراه من هستن . خوشحالن که امروز رو پای دل من به حرکت روی کیبورد میگذرونن . آخه مدتی بود حرف دلم تو سرم مونده بود و انگشتام بی حرکت ...
من این دست و این انگشت ها رو خیلی دوست دارم . من خودم رو هم البته دوست دارم . شاید این جمله آخری کمی با شک آمیخته شده ، اما بهرحال حتما راهی برای بیشتر دوست داشتن خودم دارم .
آخه مگه من بیچاره چه گناهی دارم ؟ منی که صبح تا شب در خدمت خودم هستم پس چرا دوست داشتن با شک .
همیشه این خودم بدهکار اون من بوده . همیشه این خودم خودش رو فدای اون من کرده پس چرا دوست داشتن با شک .
بله من خودم رو دوست دارم . و دیدید که باز هم من از خودم جدا نشد ...
دلم میخواست بچه بودم حالا و زار زار پشت مامانم گریه میکردم و میگفتم منو ببرید پیش مامانم .
بی مسئولیت و بی تعهد به همه کس و همه چیز میشدم . اصلا لازم نبود پشت سرم رو نگاه کنم . خسته شدم از بزرگی ، از مسئولیت از توجه و مراقبت .
مامانم نتونسته خودش رو کنترل کنه خورده زمین ، خدا رو شکر پاش نشکسته . اما ورم داره و اذیتش میکنه . فعلا آتل بستن و شده غوز بالا غوز درد کشیدنش.
خدایا من کی می میرم ؟؟؟
ممنونم از همه کسانی که محبت شون شامل حال من میشه . از اون خواننده های خاموشی که مث خورشید میان و میدرخشن که با حرفاشون نوری تو دل من روشن کنن. از اینکه بام همدردی میکنن و راه چاره میدن .
خیلی ناراحت و نگران مامانم هستم حالش خوب نیس . بیچاره دیگه از پس کاراش بر نمیات . میگن اثر داروهاست و خوب میشه . منم امیدوارم که همینطور باشه و مامانم دوباره سرحال و سرپا بشه . خیلی دردناکه مامانت همیشه راه بره و همه کاری کنه و عصای دست اطرافیان بوده ،حالا خودش اینقدر افتاده شده که برا کاراش باید دستش بگیری ببریش. تازه بیچاره تعادل هم نداره . کارم شده گریه . دعا میکنم خوب بشه برا خودش نه برا من . دلم نمیخوات زجر و حرص زیر دست افتادن رو بکشه و خودخوری کنه . خدا هیچ پدر و مادری رو زمین گیر و محتاج نکنه . ایشالا امانتش رو سر پا ببره . دلم نمیخوات مامانم بشکنه . دلم نمیخوات خورد بشه . دلم نمیخوات محتاج من و امثال من بشه .
خدایا همه مریضها شفا بده.
مامان دوستم که گفتم رفته کما ،مرگ مغزی شد و تا دیشب پرونده زندگیش بسته شد و امروز تشییع جنازه ش بود .
خیلی فکرم آشفته و درگیره. حتی گفتم دیگه باشگاه نرم . اما اطرافیان گفتن این تنها کاریه که تو برا دلت انجام میدی و ترکش نکن و کنار بقیه مسائل ادامه ش بده . ولی باور کنید میرم دیگه دلم قرص نیس همش تو فکر و نگرانم.
ببخشید که ناراحت تون کردم . زندگی من مث یه برج معلق میمونه که روز به روز داره کج تر میشه تا فرو بره . کاش فرو رفتن یه دفعه ای باشه نه با درد.
خدا به همه سلامتی بده.