ببینید شاید نوشتن یه مطالبی در حالی که از یه سری از ابعادش مطمئن نیستم یا ممکنه بعدا متوجه بشم که مثلا یه توهم یا سوءتفاهم بوده ، برای من نتیجه گیری خاصی نداشته باشه و فقط یه واگویه ذهنی باشه . اما بنظرم حداقلش اینه که ممکنه یه کمک کوچیکی به کسی کنه که بتونه ازش یه تجربه ای استخراج کنه .
خیلی هاتون بچه مدرسه ای دارید و میدونید وقتی برنامه امتحانات مستمر داده میشه ، معلم اجازه نداره امتحان دیگه ای یا حتی یه کوئیز کوچیک بگیره ، برای اینکه دانش آموز بتونه فقط برای همون درس وقت و انرژی بذاره و بهترین نتیجه رو بگیره .
از اونجایی که اسفند ماه بخاطر فشردگی کار و تعطیلی ها ، من نمره ای غیر از نمره مستمر نداشتم ، مدیر خنثی گفتن که برای مستمر اردیبهشت حتما حواست باشه قبل مستمر یه امتحان بگیری که اینا نمره ای داشته باشن. منم گفتم چشم . تعطیلات تموم شد و ما رفتیم سرکار و منم برحسب وظیفه به ایشون گفتم ما هر شنبه امتحان مستمر داریم و من به بچه ها که میگم فلان درس رو بخونید یه امتحان بگیرم نمره داشته باشید ، اینا معترض میشن که ما فلان امتحان مستمر رو داریم و نمیتونیم بخونیم . مدیر گفت مگه دست اوناست خودم ردیفش میکنم ، و با صحبت با دبیر ادبیات امتحان مستمر املا رو برای فقط هشتمی ها کنسل کرد که من ازشون امتحان بگیرم . منم به بچهها گفتم این به نفع شماست که اگه خدایی نکرده تو مستمر نمره کم آوردید من ازتون نمره داشته باشم که بتونم اضافه کنم . درکل بچهها تعدادی شون راضی نبودن . منم گفتم این تصمیم مدیره و اگه نمیخواید به خود ایشون بگید. درنهایت مدیر و معاون برنامه امتحان منو اوکی کردن و به اعتراض بچهها اهمیت ندادن . منم که عید سوال رو طراحی کرده بودم یه ادیت کوچولو و تحویل دادم . روز امتحان گذشت و من چند روز بعد با زیور ( همکار سابق زبانکده ای ، دوست و مصاحبه گرم ) تلفنی حرف میزدم که گفت شنیدم از بچهها قبل مستمر امتحان گرفتی چرا اینکارو کردی ، منم جریان رو براش تعریف کردم ، خیلی ناراحت شد که این مدیر عمدا این کارو کرده که بچهها رو شاکی کنه و صدای خانواده هارو علیه تو دربیاره .
باورتون نمیشه دود از سرم زد بیرون ...
که مگه میششششههههه .
مگه دارییییییممممم ؟
یعنی برا من تله درست کرده که من بد بشم و مثلا اون معلم هفتمی ها خوب بشه ؟
اینقدر ناراحت شدم و پشت تلفن با زیور کلی هر دو غر زدیم . و اینکه چرا بش یادآوری کردی و منم گفتم اگه یادآوری نمیکردم بازم موقع کارنامه دهی میگفت چرا نگفتی یا چرا کاری که گفتم نکردی .
اینقدر حرف زیور برام عجیب بود که حتی نمیتونستم باورش کنم . من خیلی آدما رو تیره و تاریک نمیبینم . حتی دبیر هفتمی ها رو . هیج کینه ای ازش ندارم با اینکه چندین بار به من یه جورایی بی احترامی کرده ، من فقط احترام گذاشتم و انگار نه انگار میدونم که از من خوشش نمیاد .
واقعا از دست مدیر ناراحت شدم . اصلا انگار یکی سرمو کوبیده بود تو دیوار . هنوز از حرف زیور دور سرم گنجشک ها بال بال میزدن . اصلا تو مدرسه حرفی نزدم اون روز و دلم فقط نمیخواست مدیر رو ببینم . آخه من چه کم گذاشتم! آخه چطور میشه آدما اینجور میشن ؟
فقط زیور بم گفت حالا که اون تک زده که تورو خراب کنه . تو پاتک بزن و برگه ها روون تصحیح کن که نمره ها خیلی بد نشه که باعث خشم مجدد یا بیشتری از طرف خانواده ها بشه . و خدایی نمره ها به خودی خود متوسط رو به بالا بود و فقط ارفاق های ریزی کردم . وقتی هم رفتم سر کلاس ها بازم تاکید کردم که بچهها برنامه امتحان از طرف مدیر بود و منم مأمورم و معذور .
با مادر یکی از دانش آموزان که از قبل دوست و همکار زبانکده بودیم و ایشون الان نماینده مادرها هستن هم تلفنی حرف زدم و جریان رو تعریف کردم که اگه کسی از خانواده ها حرفی زد ، ایشون بتونه ازن دفاع کنه . گفت راستش اولش شاکی شدن که چطور قبل مستمر یه امتحان گذاشتن و از من خواستن بت زنگ بزنم اما من هم روم نشد هم گفتم به نفع بچههامونه و نیازی به شلوغ کاری نیس . و گفت تعدادشون زیاد نبوده و خیلی هم موضوع حاد نبوده. اونم خیلی از چیزایی که گفتم ناراحت شد .
منم برگه ها دادم و همه راضی و آروم بودن .
اما هنوزم نمیدونم ....
زیور میگه ساره تو خیلی دل پاک و ساده ای ، همه رو خوب میبینی . خیلی حواست جمع کن . این مدیر اگه تورو میخواست باید حتی اگه تو پیشنهاد امتحان میدادی میگفت نه خانم ساره ، نمیشه دو تا امتحان گرفت. نه اینکه خودش هم بیاد برات امتحان جور کنه . این همه سال کار کردیم تا حالا چنین چیزی نبوده .
خب من خیلی تا چند روز ناراحت بودم . گفتم عجب زندگی ای شده . حالا اینا کی میخوان باور کنن که من پارتی نداشتم و طمعی به مدرسه نداشته و ندارم .
خب شاید برای بعضی هاتون ، مشابه این موضوع پیش اومده و میدونید من چی میگم . و اونایی که تجربه ش نکردن ، حداقل الان میدونن که نباید قبل مستمر یه امتحان دیگه از همون درس گرفته بشه .
البته با همه آنچه نوشتم ، هنوزم نمیتونم با قطعیت حرف زیور رو تایید کنم . اما فقط از رو نشانه های رفتاریش میتونم احتمال بدم که بله ممکنه چنین چیزی بوده باشه . شایدم واقعا مدیر فقط خواسته با این کار به افزایش میانگین نمرات بچهها کمکی کرده باشه .
خدا داند...
برای خودِ من هم فقط یه تجربه بود و یه چراغ روشن دیگه تو سرم
حرف تو محل های کاری من زیاده . یکیش رو مینویسم ده تاش رو نمینویسم.
حوصله دارید یه چی دیگه تعریف کنم .
با اینکه امروزم کلی کار کردم و باید حالا خواب باشم نه تو گوشی . آپا درطول روز وقت نمیکنم زیاد تو گوشی بچرخم .
خب بذارید بگم ... ولی خسته نشید .
تو زبانکده یه خواهر برادر با تفاوت سنی و چندین سال زبان آموز من بودن . با دختره که الان دانشجوی پزشکیه هیچ مشکلی نداشتیم ، اما پسره خیلی گیرایی ش بالا نبود و بیشتر استرسی بود . همیشه با مادرش گیر این بودیم که چه کنیم راه بیافته . آخراش هم دیگه پسرش تو کلاس من نبود یا شایدم جای دیگه ای رفت . اونموقع مادرش بخاطر پسره ظاهرا دل خوشی از من نداشت . این سالها گذشت تا امسال که منو دعوت به کار تو مدرسه کردن ، تو رفت و آمد های اداری یه روز این مادر رو تو دفتر مدرسه دیدم ، که کاشف به عمل اومد که معلم هنر هر دو مدرسه ایه که منم قراره توشون کار کنم . وقتی دیدمش ظاهرا با هم خیلی خوب سلام علیک کردیم و این آشنایی برای مدیر مرضیه جالب بود که گفتیم بله سالهاست که همو میشناسیم . گفتم یا خدا ، حالا معلوم نیس راجب من چیییی بگه و الکی خرابم کنه .
خوبیش این بود که روزهای کلاس ایشون و من اصلا یکی نبود و مگه مراسمی پیش میومد که ما همو ببینیم . از قضا همین خانم دوستی زیادی با دبیر هفتم داره .
بچه ها میدونم خیلی طولانی شد و خسته کننده . بقیه ش رو فردا وقت کنم مینویسم .
برم بخوابم که شنبه های خسته کننده ای دارم .
شب بخیر .
چند روزی هست ماما با داداش و خانمش رفتن تهران . صبح ها که من مدرسه م خواهر کوچیکه میاد یه سری کارا میکنه . دو شب اول هم هر بار یکی شون ناهار رو آماده کرده . منم میومدم خونه بقیه کارایی که هیچ کس زیر بارشون نمیره رو میکردم مثل تمیز کردن فر و شستن سرویس بهداشتی.
عروس واقعا بام همکاری کرده و چشم بهم چشمی نکرد . حتی امروز با اینکه من خونه بودم صبح قبل رفتن سرکارش ، صبونه و چای آماده کرد و رفت . دیشب هم من هماهنگی داداش رو که بیاد دنبالم با عروس انجام دادم که خیالم راحت بود.
حالا پیام داده وااای خواهر با یخچال چه کردی ، چقدر تمیز شده ، خدا بت سلامتی و خیر بده .
میبینید قاعدتا اون نباید خیلی برای این کار ذوق کنه چون من کارای خونه خودمون رو روتین دارم میکنم. ولی همیشه ازش انرژی مثبت دریافت کردم و متقابلا منم باش همین بودم . اگه کوچکترین کاری میکنه من کلی تشکر و قدردانی میکنم ازش . آدما همه شون یه ایرادهایی دارن اول از همه خود من . اما خوبی ها اگه پررنگ تر باشه راحت میشه از کم کاری ها رد شد بدون ناراحتی .
بارها شده براش لباس بندازم ماشین یا از طناب جمع کنم . اونم همینه . و کارای کوچیک دیگه تو ظرف شستن . یعنی با هم حساب کتاب راه نمیندازیم و سعی میکنیم هوای همو داشته باشیم .
امروز من کل صبح سر پا بودم به تمیزکاری ، البته وقت نشد جارو کنم . جارو و حمام و شستن کلی لباس مونده برای فردا. و تصحیح اوراق.
آشپزی فردا رو هم داریم . که باید امشب راجبش تصمیم بگیریم .
میبینییید من همچنان دارم از نوشتن راجب اون موضوع کاری مدرسه در میرم .
نوشتن از چیزایی که یه دور قبلا ناراحتم کرده ، نسبت به قبل خیلی سخت تر شده . من به نوشتن از سختی ها و ناراحتی هام معروفم . اما اخیرا حالم جور دیگه ای که عاجز نوشتن از بعضی مسائل آزاردهنده م هستم . انگار از شکنجه مجدد خودم در میرم . شاید این خوب باشه شاید هم نه .
موندم وقت مشاوره رو کی اوکی کنم . ببینم میتونم یکشنبه صبح رو اوکی کنم ! حتی یا مجبور بشم از خونه تماس بگیرم اگه نشد که بیرون برم .
احتمالا پست بعدی همون موضوع کاری باشه.
منتظر مجموعه پست های سریالی من باشید .
کاش میشد اینجا هم گاهی به جای نوشتن ، ویس گذاشت. واقعا هفته شلوغ و خسته کننده ای رو داشتم . از شروع مجدد مدرسه منم گیر امتحان گرفتن و تصحیح شدم و هنوزم امتحان مستمر اون یکی مدرسه مونده . برگه های امتحانی هم تصحیح نشده .
میخوام اون موضوعی که خسته بودم تعریف کنم رو بنویسم . و راجب اردوی آبادان که فقط ما همکارا بودیم و از مدرسه مرضیه هماهنگ شده بود نه اون مدرسه مدیر خنثی .
امیدوارم بعدا بتونم برای اون خنثی هم اسم بهتری استفاده کنم .
اول از اردو شروع میکنم که میتونم بگم انرژی رفته کل هفته رو بم برگردوند ولی باز از صبح تا حالا بسکه گیر آشپزخونه و یخچال گردونی بودم ، انرژیم افتاده . اما روحم خوبه خوبه .
الانم جبرانی قلمچی هستم تا ۸ شب . فرصتی گیر اومد که بنویسم .
چند روزی بود برنامه آبادان برای چهارشنبه بعد تایم مدرسه ریخته شده بود . منم اعلام آمادگی و حضور کرده بودم .
راستی مامانم هم نیس و باید اونم تعریف کنم و همکاری عروس رو بگم .
بگو مجبوری اینقدر دیر به دیر بنویسی که اینقدر رو هم جمع بشه.
آره داشتم میگفتم دیروز از مدرسه اومدم و ناهار رو کشیدم خوردیم و تمیزکاری کردم و به داداش گفتم منو برسون دم مدرسه . تا وقتی همه همکارا بیان ، تو ماشین نشستم چون بیرون خیلی گرم بود . تا همه جمع بشن تقربیا ساعت ۴ حرکت کردیم ، و شور و هیجان و رقص های زیر زیرکی از چشم راننده و کِل و هورا بر پا بود تا برسیم . البته خانم و بچه های آقای راننده هم همراه شون بودن . و همه مون به این نتیجه رسیدیم که بعیده با شیطنت هایی که همکارا نشون دادن ، خانم آقای راننده دیگه اجازه بده ایشون سرویس خانم ها رو بگیرن .
من همراه بودم اما هیچ وقت به اندازه اونا حس و جو محیط رو نمیگیرم . به دلایل زیاد مثلا روحیه آروم و درونگرایی که دارم و رعایت حریم خودم به عنوان نیروی سال اولی . اما اونا کلیییی گفتن و فوضولی کردن و خندیدن . واقعا بم خوش گذشت میتونم بگم این خوشی رو زیر پوستم هم حس کردم و فقط سطح ظاهری پوستم نبود .
اصلا جوری شیطون شده بودن که نگو و نپرس .
دو ساعتی تو راه بودیم . ساعت ۶ روبروی کنزالمال خرمشهر پیاده شدیم ، شاید خیلی هاتون گذرتون خورده باشه . یه مال خیلی بزرگ و مثلا با قیمت های مناسب .
اعلام کردن که یه ساعت و نیم کافیه دور بزنیم و ۷:۳۰ دم مینی باس باشیم . که البته تا مدیر یکی یکی بمون زنگ نزد جمع نشدیم .
اول ورود به بازار من نمیدونستم با کی برم بگردم . یه فاصله ای تنها بودم . بعدش هم هر بار با یکی همراه شدم . اولش حس غریبی کردم . چون با هیچ کس صمیمیت نداشتم . از اون مرکز فقط یه تونیک و یه شلوار کارگو سبز خریدم .
راستی نگفتم که تو حقوق فروردین حق سنوات و مرخصی هام رو دادن .
بعدش دوباره راه افتادیم رفتیم سمت منطقه امیری ... یه منطقه که تو آبادان بازارش جزو بازارهای شیک و لاکچریه. دیگه داشتم نگاه ساعت میکردم و حساب کتاب که ای بابا انگار داره دیر میشه تا برسیم خونه . ولی رفتیم تو اون بازار و تقریبا دو ساعتی هم اونجا بودیم و به زور ساعت یه رب به ۱۱ جلوی رستوران از پیش تعیین شده همون دور و بر ، جمع شدیم و به خریدای هم و دیرکردمون به شوخی گیر میدادیم. از اون بازار من بیشتر خرید کردم چون یه جاهایی آف خورده بود و بیشتر از کنزالمال پسندیدم .
یه فرم اداری، دو تا کت ، یه شلوار لی راسته خریدم . من عید خرید نکرده بودم و همه اینا لازمم بود . خلاصه کلی پیاده شدیم ولی با دل خوش . حالا یه شال سبز کم دارم که ست کنم کاش حواسم بود همونجا میخریدم .
تا شام رو سفارش بدیم و بخوریم شده بود یه رب به ۱۲ . دیگه تقریبا همه یه جورایی به شوخی ابراز نگرانی میکردن از این دیرکرد که مثلا شوهرامون رامون نمیدن و طلاق مون میدن و میخندیدیم .
من یه چیزبرگر خوردم و واقعا چسبید . همه از چیزی که سفارش داده بودن راضی بودن .
دیگه سوار شدیم و دوباره شارژ شده بودیم . همه خریدها رو به هم نشون دادیم و کل و هورا .
به داداش گفته بودم زودتر بیاد جلو مدرسه . یه رب به دو من خونه بودم . اصلا باورم نمیشه . البته خدایی برای همه مون دیر شده بود . اومدم خونه خاموشی بود . فقط لباس عوض کردم و رفتم تو جام .
بقیه موضوعات رو تو پست های جداگانه میگم اینجوری بهتره .
هم شما خسته خوندن نمیشید هم من قاطی نمیکنم .
من حالم خوبه . مشکلی هم نیس . اما اینقدر گیر کارام که دیگه حتی خسته جواب دادن پیام ها هم بودم .
خیلی خسته م واقعا . شلوغ شلوغ .
سعی میکنم بیام بنویسم زودتر .
چرا گاهی نوشتن از یه موضوعاتی اینقدر برای من سخت و پیچیده ست؟
احتمالا حس نوشتن ندارم .
یا با وجود اهمیت موضوع ، چون نوشتنش آزارم میده ، هی عقب میندازمش یا کلا ازَش دوری میکنم .
یا شایدم یه جور ابهام باعث میشه نتونم مطمئن راجبش حرف بزنم .
وقت جلسه مشاوره رسیده و تو شلوغ پلوغی های امتحانات و طراحی سوال و خصوصی ها موندم و نمیتونم یه جا باز کنم برای مشاوره. اما باید یه جوری اوکی کنم .