پارت قبل اردو

وقتی مامانم رفت کربلا و دوتامون نگران ریخت و پاش خونه بودیم، به خودم گفتم این دفعه میخوام از حالت معکوس پیش برم. یعنی به هیچ ریخت و پاشی حساسیت نشون ندم و فقط یه موارد خاص رو بدون اینکه اعتراضی کنم خودم مدیریت کنم. از عروس و هرکسی هم که میاد جای منو پر میکنه همیشه ممنون بودم و هستم ، یعنی هر بار اینا کاری در نبود من کردن ازشون تشکر کردم چه خواهرم چه عروس. انگار که دارن کارای منو و خونه منو انجام میدن. ماما اینا پنجشنبه شب رفتن، جمعه ناهار از بیرون کنتاکی گرفتیم ، هم خواهرم و هم داداش و عروس ناهار پیش مون بودن، چون صبح شوهرخواهرم آش و نون آورده بود گفتیم دیگه ناهار بمونن. خواهرم هم کل ظرفا شست. من برنج پختم  سیب زمینی خورد کردم عروس  سرخ کرد. گذاشتن ظرف و پهن کردن جمع کردن هم با من بود. 

برای روز شنبه از قبل لباسا داداش گذاشتم تو حمام و صبح قبل رفتن آبگرمکن زیاد کردم حتی سشوارش به برق زدم و رفتم. حتی آب تو کتری و چای تو فلاسک گذاشتم که صبح پا میشم بدون سر و صدا چای دم کنم براشون بعد برم . من خودم روزایی که مدرسه هستم صبونه نمیخورم حتی اگه مامان آماده کرده باشه. همیشه با خودم یه لقمه میبرم زنگ تفریح اول میخورم و دیگه میمونم تا ناهار. البته روزای بعد دم ندادم چون عروس گفت تا بیدارشدن شون سرد میشه.

ظهر که از مدرسه برگشتم دیدم عروس لوبیا چیتی درست کرده و ساندویچ لوبیاچیتی خوردیم. منم چون دیرتر سر سفره رسیده بودم اون بلند شد ظرفا شست و من جمع کردم خیلی زیاد نبودن ظرفا. 

تو این چند روز شبا تا ۲ باش بچه داری میکردم و ظهرا نمیخوابیدم، یعنی انگار تو سفر خسته کننده ای بودم.

در رابطه با شام معمولی سر شد و کار خاصی نکردیم. از کلاس میومدم کم و کسری آشپزخونه و ریخت و پاش میدیدم و میگفتم بیخیال حرص نخور ، شب مثل همیشه رختخواب پهن میکردم ، برا ناهار روز بعد از این کباب مرغ سیخی آماده سرخ کرده بود. روز آخر هم عروس و خواهر کوچیکه مرغ پخته و سرخ کرده بودن. صفحه فر پر شده بود از نمک و روغن. کف آشپزخونه کلی وسیله ریخته بود و من هر روز تا میومدم جمع و جور میکردم و کلی قابلمه و ماهیتابه و ظرف میشستم. گله مند هم نبودم. میگفتم خب تو نبودی دیگه حالا هستی بقیه کارا با تو. حتی کمک عروس بچه رو میشستیم و من لگن و آب میاوردم یا میبردم. سطل آشغال لب به لب پر شده بود. به خواهرزاده م گفتم ، هی الان بعدا کرد مجبور شدم خودم بردمش تو کوچه دامادمون دید ازم گرفت برد سر کوچه. روز آخر هم بلند کردم بردم سر کوچه. گاز و هود تمیز کردم ، حتی کیسه مامی ها بچه تو آشپزخونه و تو حیاط بود برداشتم بردم تو سطل شهرداری ریختم . به عروس گفته بودم مامی تو آشپزخونه جمع نکن ، فایده نکرده بود و دیگه حرفی نزدم. بار اول حتی برا آشغال ها به داداشم گفته بودم با خنده گفت یه ناهار بمون میدید ازمون کار میکشید بش گفتم خب ما تو خونه کارای خونه و آشپزی میکنیم شما استفاده می‌کنید دیگه آشغال بردن با شما ، گفت باشه آخر شب میبرم. اما بوی آشغال ها و حجم شون تحملم رو طاق کرد خودم بردم داداشم حتی نگفت چرا؟ ببینید همه آدما عیب هایی دارن من خودمم پر از عیب هستم. داداشا من خوبی های زیادی هم در حق من داشتن و دارن . اما به نظر من هرچیزی جای خودش رو داره. و اگه اینجا گزارشی میدم نمیخوام داداشم رو بد جلوه بدم. 


خب آیا وقتی من نیستم و کسی کاری تو خونه میکنه من بش مدیون میشم؟ آیا بخاطر من اومده غذا پخته یا کاری کرده؟ اگه من تنها بودم اصلا نیازی بود کسی بیاد برام غذا بپزه یا اصلا کسی میومد برام کاری کنه؟ تو خونه ما در غیاب من هر کاری انجام میشه جهت خدمات دهی به شخص دیگه ای هست که فقط چون من نبودم ، مجبور شدن براش انجام بدن. برای شخص خودِ من کاری نکردن. با این حال من تشکر میکنم که باری از رو دوشم برداشتن و نگرانیم رفع کردن. 

روز آخر وارد خونه شدم دیدم همه چراغ های اتاق ها روشنه، خواهر کوچیکه هم همونموقع رفت، خواهر کوچیکه روزای قبل نیومده بود برای همین تعجب کردم گفتم نکنه حال اون خواهر باز ریخته به هم که این مجبور شده بیاد. با یه لحن معمولی پرسیدم چه خبره همه چراغا روشنه، چون معمولا وقتی مهمان میاد چراغ راهرو و پذیرایی روشن میشه، سر سفره هیچ کدوم لب باز نکردن جوابم بدن، گفتم خواهر چرا اومده عروس گفت اومده بود کمک. درصورتی که وقتی شوهرخواهرم اومده بود دنبال خواهرم و دم در دیدمش گفت چون مهمان داشتید خواهر آورده خونه جهت کمک. تعجب کردم نه عروس نه داداش و نه خواهرم حاضر نشدن بگن عمه عروس اومده بوده، خواهرم مخاطب کردم گفتم خواهرکوچیکه چرا اومده بود، با یه لحن تند و شاکی بم گفت حالا چرا اینقدر میپرسی که چرا چراغ روشنه چرا خواهر اومده، من چه میدونم برای چی اومده ، من چه میدونم چرا چراغا روشنه، باید حتما دلیلی داشته باشه، گفتم آخه یا مهمان داریم چراغ روشن میشه یا تو حالت بد که اون خواهر میاد. گفت شاید نخواستیم جلو تو بگیم چرا اینقدر پیله میکنی، گفتم حالا من شدم غریبه، چه چیز خاصی تو این موضوع هست که من نباید میدونستم. گفت فرض کن چیز خاصی بوده نخواستیم بگیم ، یعنی منو کارد میزدی خونم نمیومد تا آخرش گفت عمه عروس اومده، گفتم زورت اومد همون اول بگی بجای این همه بحث. گفت تو حق نداری بیای بپرسی چی به چیه.

شاید پارسال رو یادتون باشه ما بحث مون شد و خواهرم بم گفت تو حق نداری از کار میای بپرسی چی شده چی نشده! گفتم یعنی چی اینقدر منو بی ارزش میبینی که حتی حق یه سوال ندارم. بیشتر این حرفا رو پیامکی رد و بدل کردیم چون نمی‌خواستیم جلو عروس بحث کنیم. 

راستش ما دیگه تو خونه مون حریم خصوصی نداریم، نمیتونیم خواهر مادری یه حرفی بزنیم، یه روز درمیون از صبح میان تا شب اینجان. تازه طلب ناهار و شام ازمون دارن. 

دیگه عصر رفتم کار ، خیلی ناراحت بودم. سر کلاس بودم پیام داد میخوام شام سفارش بدم برا اومدن مامان چون خانواده عروس هم هستن. تو دلم گفتم به من چه! من که آدم نیستم! من که حق پرسش ندارم، فقط براش نوشتم باشه. شب رفتم خونه دیدم سفره پهن همه نشستن پا سفره، گازی که ظهر از استراحتم گرفته بودم و کلی سابیده بودم پر شده بود از آب برنجی که سر اومده و خشکیده، به خواهرکوچیکه گفتم من کل ظهر پای تمیزکاری آشپزخونه بودم چرا گاز اینجوره، با خونسردی گفت داشتم برنج میپختم آب برنج سر اومد، یه آب برنج دیگه خودتون تمیزش کنید من کلی کار داشتم تمیز نکردم. دلم میخواست داد بزنم. فقط چون مهمان داشتیم هیچی نگفتم نشستم پای سفره چند تا لقمه به زور خوردم و پا شدم. دیگه هم نیومدم تو جمع کردن و شستن کمک کنم، این اولین باری بود که تو زندگیم سر لج کمکی نکردم. یه پچ پچی بین خواهرام حس کردم که احتمال دادم راجب همین موضوع باشه. روز بعد اومدیم من و مامان خواهرم رو بنشونیم، ماما گفت کلی کار سرم ریخته، هرکس هرچی درآورده پس نداده سر جاش، گاز کثیفه. تا اینو بگه خواهرم با تندی گفت ماما تو چند روزه خونه نبودی شروع نکن به غر زدن خواهشا. جای تشکرتون از کسانی که جاتون کارا کردن غر هم میزنید. تحمل نیاوردم بش گفتم ما تشکرهامون کردیم ولی قرار نیس هرکس میاد یه کاری برامون بکنه یه کار هم بتراشه، گفت تو تو خونه نیستی هیچ کاری نمیکنی ایراد هم نگیر، کاراشون زیاد بود حالا آب برنج ریخته، نتونسته تمیز کنه ، گفتم یه کهنه می‌کشید اینجور خشک نمیشد که بسوزه و به زور بیافته تو سر من که تمیز کنم. همه خیال شون راحته هر گندی بزنن ساره مجبوره تمیز کنه. تنها کسی که دلتون براش نمیسوزه منم. یکی اون گفت یکی من. صبونه نخوردیم. منم باید ۱۲ مدرسه میبودم که برم اردو. دیگه صدام رفت بالا. ظرفیتم پر شده بود. تو همون حال داشتم آشپزخونه رو جمع و جور میکردم که میرم کارا رو سر ماما نمونه تازه از کربلا برگشته و خسته ست. گفت تو چرا دیشب کمک نکردی؟ گفتم آهااااا یه بار تو عمرم کمک نکردم پشتم حرف دراومد، گفتم کی بت گزارش داد، گفت بم گفتن... خب من حدسم اصلا عروس نبود گفتم کار اون خواهرمه. زنگ زدم گفتم من ناراحت بودم از دوتاتون اگرم رفتارم بچگانه بوده اما سر لج کمک نکردم. چرا فکر می‌کنید هر خراب کاری رو من باید جمع کنم؟ اونم پشت تلفن داشت توجیه می‌کرد با گریه بش میگفتم من دارم میرم اردو خبر مرگم انشاالله برنگردم همه تون راحت بشید. که حق هیچی ندارم. اگه دستم بود لحظه آخری اردو کنسل میکردم که چشم تون رو همین سرکار رفتنه منه، همش میگید تو خونه نیستی و هیج کاری نمیکنی، و یکی یکی همه کارایی که تو تایم های خونه بودنم و تعطیلی هام رو شماردم براشون. خواهرم که تو خونه ست جوری جوابم میداد بیشتر آتیش میگرفتم بم میگفت تو خجالت نمیکشی اینجوری با من حرف میزنی، تو شبیه عیب های بابا و ماما هستی. و خیلی روت زیاده. چرا رفتی به اون خواهر زنگ زدی. همش دلت میخواد بیرون باشی، به گوش من رسیده از چند نفر که تو گفتی دلم میخواد ازدواج کنم از این خونه برم . داشتم آتیش میگرفتم باورتون نمیشه من اینقدر دایره روابطم کوچیک شده و اینقدر روابطم کاری شده که اصلا کسی رو ندارم راجب این چیزا باش حرف بزنم، و خودمم موضوع ازدواج رو خیلی وقته بستم و بش تمایلی ندارم. دیدید حتی اینجا هم سالهاست راجبش نمینویسم. ولی سفر رفتن رو آره همیشه گفتم تو خود خونه. و لازم نبوده برم جای دیگه بگم . بش گفتم من اصلا کیو دارم که بخوابم باش حرف بزنم، فرض محال هم گفته باشم مگه جرم کردم.  اینقدر ناراحت شدم گفتم یعنی کی بوده راجبم اینجور فکر کرده یا حرف زده  و از گریه هق هق میزدم . لباسام پوشیده بودم و کوله م دستم بود که فقط دربیام اما حرفا تموم نمیشد. به زور اشکام کنترل میکردم که تو مدرسه کسی متوجه نشه. بش گفتم تو داری با من میجنگی در دفاع از عروس و خواهرکوچیکه، درصورتی که من حتی ایرادی از کارا نگرفتم تو این یه هفته، ولی آیا دلت برا منم سوخت که کل ظهر از خوابم گذشتم برای تمیزکاری، آیا آشغال بردن کار منه؟ چرا دلت نسوخت بگی داداش ببره، گفت حواسم بت بوده اما نشد بش بگم  چرا آشغال نبرده بیرون. بش گفتم آره تو همیشه همین بودی هوای همه رو داری به من که میرسه میگی حق اعتراض و سوال نداری؟ چی فکر کردی که اینو بم میگی؟ گفت چقدر تو کینه ای هستی حرف پارسال تا امسال یادت مونده، گفتم چون تو تکرارش کردی. و این حرفت خیلی سنگینه. چرا من حق ندارم؟ 

 ماما میگفت برو بت خوش بگذره مواظب خودتم باش. این وسطا هم میگفت دعوا نکنید یا چرا فلانی ریخت و پاش کرده. بش گفتم هرکس میاد تو این خونه کاری میکنه برا من نمیکنه، این خونه من نیس، اینا بچه ها من نیستن ولی چرا همیشه از همه مدیون تر منم ، و حق اعتراض ندارم؟ گفتم از این به بعد ماما رفت بیرون کسی حق نداره بیاد کارا بکنه، من شب غذای فرداتون میپزم و ظهر که اومدم صبر میکنید تا هر ساعت شد بقیه کارم میکنم ناهار بخورید. دیگه منت نذارید سرم. انگار من مدیون همه م. گفتم میخواید سر کار نرم بشینم فقط سرویس بدم ، سرکار نرفتن من برا کدوم مون نفع داره ، من یا شما؟ 

خیلی جالبه هر روز یا ناهار یا شام اینجان اگه یه کاری میکنن میشه لطف و دین برا من. به خوردن که میرسه مهمانن به کارا که میرسه وظیفه ای ندارن. خواهرم میگه اونا وظیفه ای در قبال ما ندارن هر کار میکنن باری از دوش تو برمیدارن پس نباید اعتراض کنی. 


با چشمان گریون از خونه دراومدم و خودمو نفرین میکردم. 

دلم میخواست عین دختر فراری ها با همون کوله و پتو برم و برنگردم. حتی ازم خبری نگیرن. 

به هیچ کدوم شون پیام ندادم که حرکت کردم یا رسیدم یا کجا هستم، مامانم یه بار تو راه رفتن بم زنگ زد، وقتی هم رسیدیم بش زنگ زدم. تا روز بعد خواهرا پیام ندادن. داداشم که تو خونه ست یه بار زنگ زد احوالپرسی کرد. نیم ساعت بعدش خواهرکوچیکه اس داد که پیام ندادم که راحت باشی خوش بگذره و سلامت باشی. تو برگشت جاده اهواز بودیم که داداش زنگ زد کی میرسی بیام سر راهت. ولی این خواهرم پیامی نداد. و من باز برگشتم خونه. مامانم میگفت جات خالی دیدم و وسایلت گریه کردم گفتم دیگه نمیای، گفتم نه ماما من نمیمیرم.


ببخشید خیلی طولانی شد. اینجا ننویسم میترکم چون واقعا گوش امن و محرمی برای حرف زدن تو دنیای واقعی ندارم. 

سه هفته ست درخواست مشاوره کردم ولی ساعت و روزمون هماهنگ نمیشه. بار اولی که درخواست کردم حالم خوب بود و بحث خاصی برای دکتر نداشتم اما حالا پُرم.  

نظرات 24 + ارسال نظر
شیرین ۲ پنج‌شنبه 25 بهمن 1403 ساعت 10:31

ساره جان
بهتری؟
تونستی با مشاورت صحبت کنی؟

بهتر .... نه راستش
بله یه ساعت پیش حرف زدیم

مینا پنج‌شنبه 25 بهمن 1403 ساعت 07:38

عزیزم حق با تو. لطفا همین مسیر را برو و حقت را بگو و درخواست کن. اگه میشد مستقل بشی خیلییی خوب بود.
من احساس میکنم مشاورت خوب نیست، به عوض کردنش بکر کن

ممنونم. کاش میشد
راجب مشاور نمیدونم راستش، مشکلات منو صدتا مشاور دیگه هم نمیتونه حل کنه وقتی من خودمم نتونم خیلی از کارا که میگن رو انجام بدم

رضوان پنج‌شنبه 25 بهمن 1403 ساعت 04:18 http://nachagh.blogsky.com

فواره‌ چون بلند شود سرنگون شود.اوج فشار ها نشان از حل مشکلات میده

امیدوارم

زینب چهارشنبه 24 بهمن 1403 ساعت 01:11

عزیزم نگفتم که ازم معذرت بخوای چرا اینقده خودتو بدهکار میدونی؟ مامانت میگه چرا رختخوابو نمیندازی؟ خب یا جوابشو بده که توصیه نمیکنم بدتر میشه یا یاد بگیر یک گوشت درباشه یکی دروازه. به هیچکی نگو نمیکنم اون وقت تیم میشن تحت فشارت میذارن که بشوننت سرجات. خودتو بزن نشنیدن یا بگو باشه ولی نکن. از هیچکدوم گلایه نکن.تایید نخواه که من فلان کردم بهمان کردم چرا قدرمو نمیدونین؟ اصلا حرف نزن باهاشون قاطی نشو...یه مدت اینطوری باش ببینن سنبه ات پر زوره و کوتاه نمیای عقب نشینی میکنن.

زینب اولش چیزی نگفتم ، اتفاقا بش گفتم منظوری ندارم اما باورت نمیشه حرفم قبول نکرد فکر کرد سر لج این کارو کردم . خیلی اوضاع بدی دارم این روزا. بحث کردیم.
فعلا دارم تو سکوت میرم میام ، کارای خودمو انجام میدم چی بگم اصلا قاطی ام حسابی . عین خر تو گل گیر کردم

آرزو سه‌شنبه 23 بهمن 1403 ساعت 23:57

سلام.ساره جان ،تو چراااااااا این قدر خوب و صبوری؟من نه در مقابل والدینم،نه بچه هام ،نه همسرم هیچ کدوم این قدر که تو صبوری میکنی نمیییی تونم جواب ندم.سالعاست از روزی که همسرم بهم گفته کلفت خونه ای تقریبا هیچ وقت براش غذا درست نکردم. یه مدت که فقط به اندازه ی خودم و بچه ها غذا می پختم خسته و کوفته از سرکار می آد و غذا مونده باشه میخوره نباشه مجبوره هیچی نخوره. نکن تو رو خدا نکن،من به خاطر خرکاری هایی که سالها پیش کردم و در آخر هم کلفت خونه خونده شدم دیسک کمر و دست درد و زانو درد گرفته ام .الان هم نمی تونم دیسکمو عمل کنم چون هنوز هم بار همه کارها رو دوشمه و میدونم بعدش نمی تونم استراحت کنم.
لطفا شرایط رو بررسی کن و یه جوری شرایط رو پیش ببر که ۱ ماهی بری خوابگاه.
ای کاش توی یه شهر بودیم میگفتم بیای پیشم
چرا نمی خونی برای آزمون استخدامی معلمی؟من مطمئنم تو میتونی قبول شی(خیییلی از دوستای من بدون هیچ سهمیه ای قبول شدند و‌ به چشم خودم دیدم این قبولی ها رو)

سلام عزیزم نه خوب کجا. دیگه وقتی اینقدر با خانواده م دچار مشکل میشم یعنی از خودم و قالبم دراومدم.
صبوری م تموم شده
ممنونم از همراهیت و حس محبتت که میگی کاش پیش هم بودیم واقعا برام ارزشمنده
شرایط سنی و عدم علاقه به سیستم آموزش و پرورش از دلایلیه که نمیخوام آزمون بدم

رابعه سه‌شنبه 23 بهمن 1403 ساعت 20:06

سلام خلاصه مختصر و مفید لطف مدام حق مسلم میشه .

سلام عابر جان
فقط خدا میدونه چه حال بدی دارم

خواننده خاموش سه‌شنبه 23 بهمن 1403 ساعت 06:27

ساره عزیزم

مورچه سه‌شنبه 23 بهمن 1403 ساعت 02:26 https://hana98r.blogsky.com/

زباله بردن در صورتی که مرد باشه حتما آقایون بابد انجام بدن ..نباید زباله ها رو میبردی یا حداقل میزاشتی تو حیاط دیگه میبردن اما وقتی یه بار ببری تا آخرش کار خودت میشه.
برا کسی مادری نکن وظیفه ت هر چقدر هست انجام بده تو بقیه ش دخالت نکن دیگه انجام دادن دادن ندادن هم بی خیال شو به روی خودت نیار

وای مورچه دلم خونه. وسط این اعصاب خوردی ها مامانم دیشب میگه چرا برا من جا نمیندازی ....

عابر دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 23:29

سلام ، عصبانی شدم از خوندنش ، ببین این کار غیراخلاقی به نظر میرسه ها ، ولی واقعا من بعد کسی بهت گفت : دوست داری همیشه بیرون باشی ، دوست داری ازدواج کنی ، به ما سرویس نمیدی و .... بگو دقیقا همینطوره که شما فکر میکنید و دیگه مطلقا هیچ توضیحی نده . میخوان چیکار کنند ؟!! حرف بزنن ؟! الان هم که دارن همین کارو می کنند! چه معنی داره این همه سئوال و جواب کردن از یه خانم ۴۰ ساله ؟!!!!!!! والا شما اگه خانم اون خونه هم بودی یه وقتهایی به تشخیص خودت خیلی کارها رو نباید میکردی ، قسمت خانه داری هتله مگه همه چیز مرتب و منظم و با برنامه ، رویال سوییت تشریف آوردن خونواده به سلامتی؟!

سلام عزیزم
نه من انگار ۴ سالمه ، همیشه حرف و رای آخر مال منه. خدمات اول برای منه. اصلا حرفش خیلی زشت بود خدایی ، همش در عجبم حرفی که هیچ جا نزدم رو از کجا آورد بم زد . تازه اگرم اینجور باشه به شما چه که منو متهم میکنید مگه آرزو کردن برام حرامه همونجور که زندگی حروم شده

نگار دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 21:59 https://javaneidardelesang.blogsky.com/

ساره جان من جای تو نیستم ولی با خوندن نوشته ت خیلی خیلی هم غمگین شدم هم مضطرب. گفتنی ها رو بقیه گفتن. شاید باید یه مدت بیشتر مواظب خودت باشی و سعی نکنی چیزی رو تغییر بدی تا انرژیت یکم برگرده. بعدش دنبال یه راه حل (هرچند کوتاه مدت) بگردی. حتما یه راهی هست.

دقیقا الان اینقدر خسته م ، توان مبارزه ندارم . فعلا رفتم تو تسلیم .

رها دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 20:56

ساره جان. خوشحالم که کار میکنی و همیشه خونه نیستی. چون کارهای خونه شده برات وظیفه. اقلا دیگه ازشون تشکر نکن که فکر نکنن دارن به تو لطف میکنن.

احتمالا دیگه تشکر نکنم . کارا منو که انجام ندادن . از این به بعد نیان جا منو پر کنن که بگن کارا تو بوده. مامانم بره جایی ، خودم از پس خودم و دو تا خواهر برادرم برمیام. اول و آخر اونا گردن منن چه بخوام چه نخوام. اصل حرف من چیز دیگه ای بود..‌ تمیزکاری و مراقبت همگانی از خونه بود نه اینکه چرا من فلان کارو کردم. بهرحال ما یه خونواده ایم و باید هوا همو داشته باشیم

همساده دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 20:50

ای وای ساره جان
بنظرم با داداشت خصوصی و طنز الود طور صحبت کن که تو که می دونی تو خونه همه کارا رو دوش منه. خب منم ظرفیتی دارم .به سلامتی ازدواج کردی خب خدار وشکر .به خانومت بفهمون که خونه ما هتل نیست و به دلایل واضح ما نمی تونیم مدام بریم خونه پدری.به نطرم چون من فعلا یه زن داداش دارم تو این ۲۰ سال به بارم تشکر ی نکرد راحت حرفت رو به برادرت بزن چون زن داداشی های اینجوری از خداشونه مادر و خواهر شو هر روز زجر بدن داداشا ها تو رو در بایستی دو طرف با برادرت بیرون قرار بزار بگو من چه گناهی دارم باید همسرت را کنترل کنی هر روز پا نشه بیاد اینجا من همینجوری هم کم بد بختی ندارم تو لااقل منو درک کن د‌وستتون دارم ولی توان مثل قبل ندارم .با خوبی و طنز بگو حتما بیرون خونه بگو

همساده جان ، من این مسیر رو رفتم ، گفته بودم راجب چیزایی که با عروس تجربه کردیم حرفی اینجا نزدم‌ . ولی دو بار مجبور شدم واقعیت رو با ملایمت به داداشم بگم و اونم بنده خدا گفت من باش صحبت میکنم. برام کار آسونی نبود و اصلا دلم نمیخواست داداشم ناراحت بشه. این یه سالی که پیش مون بودن سخت گذشت .
وقتی عروس به بهانه بچه داری از پس کارا خونه و آشپزی برنمیاد ، خواه ناخواه داداشم خودش به اینور کشیده میشه که میدونه غذا همیشه آماده ست

مرضیه دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 20:21

اقا من خواهرها رو قاطی کرده بودم، کلا اشتباه فهمیدم‌. خلاصه نظر منو بی خیال

ولی حالا که فهمیدم، اقا من فکر میکنم خواهرت که مریض هستن، به شدت بهت وابسته هست. و همه حرفهاش از ترس هست. مثل یه بچه که مامانش میره بیرون خرید کنه. بچه تو خونه میترسه‌ مامانش که میاد، مامانش را میزنه

و خوب میدونه که زحمت داره برا همه، با خشم و بددهنی داره اون حس هاش را قایم میکنه.


حالا من یه چیزی گفتم که مثلا منم حرف زده باشم. ولی بین خودمون باشه، از زندگی چیزی حالیم نیست و خودم پر از اشتباهم. خلاصه رو حرفام حساب نکن. هپینجوری خواستم نظر بدم که بگم دوستت داریم و به فکرتیم

نه مرضیه جان پاراگراف اول کامنتت رو اصلا نمیتونم تایید کنم، اون بارها تو عصبانیت به من گفته بدون تو هم اموراتم میگذره و نیازی بت ندارم

محبت داری عزیزم ممنونم

رها دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 19:54

و اما در مورد بحث راجع به اینکه در غیاب تو چه خبر بوده .
اتفاقا خواهرت داره کارو برای تو آسون می‌کنه ، اون با رفتارش داره عنوان می‌کنه که «شرایط تو تغییر کرده و اونا چاره ای ندارن که بپذیرن تو نیستی همیشه و مجبورن خودشون راهی پیدا کنن در مواجه با مسایل »
حتی اگه در ظاهر بنظر تحقیر بیاد ، در باطن و اصل ماجرا پیروزی و موفقیت تو رو داره نشون میده .
بعد اونوقت تو چیکار می‌کنی ؟
صبرتو از دست میدی و دوباره وارد بحث میشی و خودبخود میخوای ثابت کنی که شرایط عوض نشده !!!
چرا ؟!
ساره عوض شده و اول خودت باید بپذیری اینو !
تو اگه کوتاه بیای اونا هم میان .
پس از این به بعد ، هروقت هرجا سوالی کردی و در جواب شنیدی که «به تو ربطی نداره » دیگه دنباله شو ادامه نده !
شونه بنداز بالا و بگو باشه
مطمئن باش اگه مهم باشه خودشون میگن بهت .
و اینکه خب نبودی دیگه .. خودشون میدونن ، حتما تونستن حلش کنن ، نتونن بهت میگن ، صددرصد میگن .
وقتی بتونن حل کنم بازم میتونن پس .
حالا میخواد با پرخاشگری و برخورد بد باشه یا هرچی .
مگه نمیگی مامان نیستی ، پس نباش !
این کارا واسه ماماناست .
این خودتی که تعیین می‌کنی در چه جایگاهی باشی
خلاصه که خواهر پرحرفی کردم ولی نمیشد نگفت . دلم طاقت نیاورد .
اینا همش آموزه های سالها مشاوره رفتن خودمه

نه عزیزم بخاطر پذیرش نبودن من و کم کردن مسئولیت من نیس، اون روز دلش نخواست جوابم بده.
من قبول کردم عوض شدم اونا هم بخوان نخوان قبول کردن اما همچنان طلبکار رفتار میکنن به حدی که توقع دارن سرکار میرم یکی کپی خودم بذارم تو خونه کاراشون بکنه مبادا بشون فشار بیاد
دیگه نمیپرسم ... انشاالله که یادم نره . هرچی رو لازم دونستن بگن نخواستن هم نگن .

ممنونم ازت رها جان

رها دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 19:41

ادامه کامنتم
می‌دونم نیاز به محبت داری ، ولی الان این نیاز دوطرفه شده . بعدم چون تو با کار کردن و تایید شدن داری ارضا میشی ، و دیگه کمتر دنبالشی در ظاهر توی خانواده . در حالیکه اینطوری نیست تو داری خودتو اینجوری راضی می‌کنی که متوقع نباشی . ولی اونا که شرایطشون مثل تو عوض نشده ، همون آدما هستن و طبیعیه که هنوز نتونن با وضعیت جدید کنار بیان .
خلاصه کافیه که نشون بدی همون آدمی ، اونوقت میبینی چقدر جو آروم تر میشه .
در مورد تشکر کردن هم دوستان بهت گفتن .
ببین ساره جون منطق و دلیل برهان تو یه چیز ایده اله و در خیلی خانواده ها هنوز قابل درک نیست .
راهکار درست الان و در شرایط تو اینه که هروقت لازم بود تشکر کنی .
خواهرت و عروس کمک کردن ،دستشون درد نکنه . تو هم قدردانی ولی کوچیکشون نیستی ، عذرمیخوام نوکرشون نیستی ! .در حد خواهر و عضو خانواده سپاسگزاری همین .پس لطفا بیش از اندازه تشکر نکن که خودبخود القا بشه وظیفه تو بوده و نکردی !
وظیفه تو نیست عزیزم ‌. اگه همه این سال‌ها همه از جمله خودت فکر میکردیم وظیفه هست ، الان میدونی نیست .
تو اندازه خودت و در حد خودت میتونی کمک کنی و می‌کنی . همین کافیه
پس خودتو اذیت نکن و به خودت باور داشته باش .
در مورد کمک به عروسم من حرف دارم . درکش کن حتما هم درکش کن ولی اینکه خودتو بیدار نگه داری و یا احساس مسئولیت کنی رو نه !
هروقت هرجا خسته شدی ، بکش کنار بدون اینکه حس بد ایجاد کنه برا طرف مقابلت.
چون عادتشون دادی اولش سخته بعد درست میشه .
بهونه تصحیح امتحانا رو بیار یا هر مسأله ای که کنم می‌کنه دور بشی پیش بکش و از موقعیت خارج شو . با محبت و خوش رویی و تمام .
لازم نیست اینقدر تو رنج و زحمت بیفتی که دیگران آسوده باشن . همه بالغ هستن و بچه نیستن . مجبور میشن از خودشون کمک بگیرن

اونا نیازی به محبت من ندارن یعنی خیییلی ندارن بیشتر ناراحتن که کاراشون نامنظم شده
آره تشکر کردن رو متوجه شدم
عروس هم هرچقدر بتونم نه بیش از توانم .
ببخش تمرکزم خیلی پایینه ، هر کامنت رو چندین بار میخونم و گاهی نمیتونم کامل و درست جواب بدم اما کلیات رو گرفتم .
ممنون از وقتی که برام گذاشتی رها جان

زینب دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 19:39

ببین ساره خوبم اشکالت همینه که میخوای خودتو تطابق بدی و بقیه ازت راضی باشن تو کارهای خودتو بکنی اونها هم دوست داشته باشند و همه به خیر و خوشی کنار هم زندگی کنید!!!! در حالی که واقعیت از این دوره.
نباید بجنگی نباید خودتو با بقیه تطابق بدی. باید رها کنی. هر روز برو سرکار و بعد برگشتی خونه در حدی که عرفشه برای یه آدم شاغل کمک کن مثلا فقط تو جمع کردن و شستن یا کمک به خواهرت. فر شستن و اینا رو بذار کنار.
نوشتی خواهرات میگن چرا ساره نبرده؟؟؟ میگفتی چون کارهام زیاد بود و نرسیدم وظیفه ام هم نبود! تمام. اصلا خواهرات خرجتو میدن؟ خیلی بهت محبت دارن؟ که مثلا از اینکه ناامیدشون کردی ناراحت بشی؟ خب بگن! اصلا بدترشم بگن. چی میشه؟
فکر نکن اینا رو دور از گود میگم.خودم دقیقا تو این شرایط مشابه بودم.جیگر خودم از رفتار خواهرم باهام میسوخت ولی یه روز گفتم به درک مگه کیه؟؟؟! البته بعد از اینکه کلی آسیب دیدم. من دوست ندارم یکی مثل من بعد اون همه آسیب و خسارت به نتایجی برسه که من رسیدم. ببخشید عزیزم لحنم تنده ولی نوشته هات برای من خیلی خاطرات بدمو زنده میکنه یه چیزی تو وجودم آتیش میگیره

خب زینب جان منم این مدت همین بودم دیگه ، فقط وقتی خونه بودم کاری پیش میومد انجام می‌دادم. و همین شاکی شون کرده .
حس میکنم تموم شدم زینب ، مخصوصا که مامانم از دیشب گله منده که چرا برام جا نمیندازی، واقعا اینا با خودشون چی فکر میکنن . تقصیر من خاکبرسره که تعریفی دادم بشون که هر کاری رو ازم متوقع بشن. تو شرایطی که من اینقدر ناراحتم و حالم خوب نیس و حتی غذا درست نمیخورم واقعا مامانم نمیتونست خودشو نگه داره ازم گله مند نشه؟ یکی نیس بگه بابا این دخترته کلفتت نیست . خیییلی حالم بده زینب ، فقط بغض میکنم
ببخش تورو هم ناراحت کردم

رها دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 19:28

ساره عزیزم از تلاشت برای اثبات خودت و جایگاهت لذت میبرم و بنظرم اتفاقا چیزایی که گفتی برعکس ظاهر دلگیرش نشونه های مثبت زیادی داره که خودت نمیدونی .
اول اینکه خشم خواهرت در مقابل کار تو و به زبون آوردنش نه تنها بد نیست بلکه نشونه تسلیم شدن در برابر تغییرات تو هست و این خودش صدتا لایک داره .
وقتی مدام خواهرت شکایت می‌کنه از وضعیت جدید تو یعنی نمی‌خواد بپذیره وضعیت تو تغییر کرده ولی راه دیگه ای هم نداره جز تسلیم شدن
این حرفا هم تیر آخرشه ، میگه که هم خودشو سبک کنه هم بلکه شاید فرجی بشه تو پشیمون بشی از کار کردنت . خودشم نمیدونه ها ! فقط انگار ناخواسته داره زور آخرشو میزنه .
بعد تو چیکار می‌کنی ، اشتباهی باهاش بحث می‌کنی ینی میفتی تو بازیش !
اینجا هردوتاتون آسیب می‌بینید .
ببین نه تنها خواهرت بلکه همه اعضای خانواده که تو رو تکیه گاه خودشون میدیدن الان حس میکنن پشتشون خالی شده . ینی تو رهاشون کردی . مگه نمیگی مامانت گریه کرده واست ؟
من هرچی میخونم پستاتو بیشتر میفهمم اینا چقدر بهت عادت کرده بودن و دلگرمیشون بودی .
خب الان خودبخود انگار که خالی شدن ازت دارن عکس العمل نشون میدن .
بعد میدونی راهش چیه ؟
محبت ! همین !
تو چون مسئولیتهات زیاد شده ، فرصت محبت کردن کمتری داری . خسته ای ، کار داری و هر دلیلی که باعث میشه جسمی تن به کار کردن تو خونه بدی و روحتو در جریان نندازی زیاد .
اینجوری بازم ناخواسته هم خودت اذیت میشی چون به چشم وظیفه میبینی و درک نشدن ، هم اونا حس میکنن بهشون بی توجهی می‌کنی و احتمالا ممکنه حتی رهاشونم کنی .
ولی کافیه فقط محبتتو بیشتر کنی ، حتی اگه کار هم نکنی جواب میده و کسی بهت پرخاشگری نمیکنه .

آره اونا متوجه تغییرات من شدن، ولی انکار میکنن یا میگن ازت تعجب میکنیم و این حرفاااا... که شاید من برگردم به نسخه قبلیم اما من دیگه برنمیگردم به قبل. شاید مثل الان موقتا تسلیم حرف و خواسته هاشون بشم اما الان فقط چون خسته م .
راستش با حرف دیشب مامانم که چرا برا منم مثل بقیه جا نمیندازی ..‌ بیشتر فکر میکنم مامانم نگران تنهایی های خودش از کارا بود نه از ارتباط عاطفی بین مون .
محبت....

مرضیه دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 17:35

ببین وقتی کار میکنن، تو تشکر میکنی. وقتی نق میزنن، تو به خودت میگیری. یعنی تو هم در وجودت فکر میکنی تو مسیول همه چیزی و اونا دارن برا تو کار میکنن. تا وقتی رفتارت را عوض نکنی اوضاع بهتر نمیشه.
برا شروع هر کاری بقیه میکنن تکرار کن. هر وقت خواهرن تشکر کرد، بعد تو هم تشکر کن. پیشاپیش تشکر نکن. تشکر اشتباهی یا زیادی توهم میاره.
فکر نکن تشکر کردن نشون دهنده شعور هست. الان داری میبینی که اثر معکوس داشته و توهم برداشتن که کارا رو برا تو میکنن.
رفتار خواهرات را یه مدت کپی کن تا اوضاع بهتر شه

تشکر میکنم که قدردانیم نشون بدم که درواقع یه نگرانی از بابت کارایی در نبود خودم، از رو دوشم برداشتن. اتفاقا بعضی وقتا میگم با تشکرت کار اونا پررنگ نکن اونا چون تو نیستی یه سری کار میکنن فقط همین
اما نمیدونم واقعا کدومش درسته، تشکر کنم یا نکنم.
اونا نق نزدن که به خودم بگیرم من اصلا طرف حرفم اونا نبودن متأسفانه خواهرم بدجوری آب رو گل آلود کرد همه چی باهم اومد وسط . من گله ای از خواهرکوچیکه و عروس نداشتم البته برای گاز از خواهرم ناراحت شدم گفتم اگه گاز خودش هم بود همینجور ولش میکرد؟
بخدا من هر جا برم رعایت تمیزی خونه و وسایل اون شخص رو میکنم.
چی بگم والا دیگه خوب و بد قاطی کردم

مهدیه دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 16:24

سلام ساره عزیزم. من کاملا درکت میکنم و بهت حق میدم. متاسفانه این قانون خونه های شلوغه. اونایی که ازدواج کردن حق به جانب هستن و مجردها، قربانی

سلام عزیزم
خیلی ظالمانه ست.
من قبول دارم خونه پدریه و اصلا مشکلی با اومدن شون ندارم اما دلم میخواد اگه خونه پدری رو خونه خودشون میدونن که راحت برن بیان ، مراقبت هم کنن

اتشی برنگ اسمان دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 14:23

الهی بگردم عزیزم خدا بهت صبر و خیر بده
من نمیدونم میشه یا نه ولی ی بار وقتی همه جمع بودن گفتنی ها رو بگو، بگو منم دختر این خونه ام و نه مادر واگه شماها کاری میکنید برای مادر و حضور خودتونه یکی بگه ی کار برای من کرده من هزار بار ازش تشکر کنم!

قربونت عزیزم
گفتم این اواخر بارها گفتم

زینب دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 14:09

چی بگم وقتی گفتنیا رو قبلا بهت گفتم مشاوره بهت گفته بقیه هم گفتند؟؟؟
نوشتی هیچکس دلش برات نمیسوزه. من بهشون حق میدم.تو خودت دلت برای خودت نمیسوزه از بقیه چه انتظاری داری؟ اونا دارن داد میزنن از تو چه انتظاری دارن مرتب هم تکرار میکنن"سازه هیچوقت خونه نیست ساره هیچ کاری نمیکنه" این خودتی که به حرفشون گوش نمیدی. دائم بیرون باش هیچ کاریم نکن وقتی هم چوبو میخوری هم پیازو.
اینا رو رک بهت گفتم چون دلم میخواست تمام وقتایی که مثل تو فکر میکردم بشینم صادقانه با دور و بریام حرف بزنم نتیجه داره! میفهمند! به همدیگه نزدیک تر میشم! یکی میومد یک سیلی میزد بهم همینا رو بهم میگفت. به خدا از این ابراز ناراحتی ها صادقانه رفع سوءتفاهم در نمیاد. از هزار نفر یک نفر قصدش از صحبت واقعا رسیدن به نتیجه است. با هرکس بحث کنی حرفاتو نمیشنوه همه چیز رو دعوایی می بینه که باید توش برنده بشه. هم ضعفهاتو آشکار میکنی تو این بحثها هم یه گزک میدی دست طرف چهارتا حرف و کار نکرده هم بهت ببنده که بکوبتت.

میخواستی بذاری آشغالها بمونه بو کنه بالاخره یکی میبرد!
بعدشم من واقعا نمی فهمم مگه خونه شما رستورانه صبحونه!ناهار! شام! هر روز!!! من که یه نفر آدمم یه غذا میپزم دو روز چهار وعده میخورم اصلا هم غذای زحمت دار نمیپزم. روز سوم حاضری تا روز بعدش باز دو روز آشپزی کنم!
هرکی صبحونه میخواد بره در یخچالو باز کنه یه لقمه نون پنیر بخوره دیگه. صبحونه چیدن چه صیغه ایه؟؟؟؟؟

ساره جونم به خودت بیا! همیشه جوون نمی مونیا

زینب جان من نسبت به قبل وظایفم و کارام خیلی کمتر شده چون دو تایم سر کارم. اینو تو خونه هم انکار نکردم ولی نباید بابت نبودنم ملامت بشم ، به خواهرم گفتم ببخشید نمیتونم یه کپی از خودم بذارم برم سرکار که کارا شما عقب نیافته .
خیییلی حالم بده . حس میکنم اصلا راه نجاتی برام نمونده. رفتم تو فاز تسلیم . هر کاری جلوم بیاد انجام میدم هیچی نمیگم. خیلی از جنگیدن خسته شدم. از ایجاد تغییر در خودم یا بقیه. تطابق و تعادل با چندین نفر خیلی سخته. منم ایراد دارم میدونم همه ملامت ها متوجه اطرافیان نیس. باید بیخیال تر و بی مسئولیت تر بشم. هرچند الانم خواهرم بم میگه تو حتی به خودت زحمت ندادی برنامه ناهار روز بعد رو به عروس بدی، بش گفتم اون قراره بپزه ، شاید من چیزی بگم براش سخت باشه و منم که ایرادگیر نیستم همه چیز میخورم‌.
اگه آشغال ها میموند همین خواهرام میگفتن یعنی پسرا نبردن باید خونه گند بزنه؟ چرا ساره نبرده؟
آخخخخخخ

شیرین ۲ دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 14:06

ضمنا ساره جان
نمیگم با تمام وجودم ( چون جای تو نیستم) اما عمیقا دردهات و رنجهایت را حس میکنم و حتی بغض دارم

اما چون دورم ازت و دقیقابه دلیل اینکه چون جای تو نیستم، میتونم یک ارزیابی سنگدلانه اما واقع بین داشته باشم

هر کسی که می آید و در خانه پدری ات ، کاری میکند، لطف می کند به تمام اعضای خانواده از جمله تو
و ضمنا مهمان خانه پدری است ، بعنوان فرزند با عروس یا داماد

اینکه خواهر و برادرت ، بچه های تو نیستند، به معنای این نیست که لطف در حق تو نیست. چرا؟ چون تو عضوی از ساکنین آن خانه هستی

میدونم اگر به خودت بود، ترجیح میدادی تو اتاق ۲۰ متری خودت زندگی کنی. ولی حالا به هر دلیل، حتی به دلیل های اصلی خود این خانواده، تو ساکن آن خانه هستی. خواهر و برادری که دارد مستقل زندگی می کند، میتواند همدلی کافی نداشته باشد با تو، و هر کاری در خانه پدری را به حساب همه اعضای ساکن بداند
منصفانه نیست؟‌ قبول دارم. نیست
ولی در واقعیت اینگونه است

اینکه تو میخواهی در آینده دیگه منت شان سر تو نباشد و خودت را محروم کنی از ۲ روز دلخوشی اردو، می‌تونه معادل اون مقاومت من باشه در مقابل تمرین نه گفتن به‌مدیرهام. خودخوری + افزایش سختی درونی + حس قربانی شدن + کاهش راندمان + فرسودگی و ....

من همه اینها رو میدوتم، ولی انگار ارائه یک تعریف جدید از شیرین به مدیرهام، اینقدر سخته ‌که دارم مقاومت میکنم. حتی میترسم نکنه شیرین با تعریف جدید، برایشان آنچنان شوک باشد که بیخیال همکاری با من شوند. و این ترس منه. شاید اگر از شغلی مشابه شغل فعلی ام و خوبی هاش مطمئن بودم، خیلی راحت تر نه میگفتم. و حتی الان هم میتونم نگران‌باشم‌بدون‌نه گفتن هم به هزار و یک دلیل شغلم متزلزل شود بنا به دلایلی که مرتبط با من هم نباشد، که اونوقت دو برابر احساس خسران‌خواهم داشت

اما پس چرا مقاومت مبکنم و اصطلاحا کبری صغری میچینم برای تغییر استراتژی ام در این مورد؟ چندین دلیل دارد، که حتی توان منظم کردن افکار. دلایلم برایش را ندارم.
بیخود نیست با حرکات غیر منصفانه مدیرانم بر آشفته میشم. چون یک قسمت از کارهای بی مزد و مواجبی که براشون انجام میدم، بخاطر ترس و همچنین تنبلی ام است درتغییر استراتژیهام، نه لزوما خیرخواهی هام، که اگر صرفا خیرخواهی بود نباید چنین خشمی در من بوجود بیاید با شناختی که سالهاست از مدیرانم دارم.

پس باید بپذیرم خودم‌رو، که حداقل الان اینم، و انرژی و توانم برای مبارزه را جاهای دیگه صرف کنم و اینجا برم تو پذیرش و لذت ببرم از اون قسمت های خوبش. تا ببینم در آینده جی مبشه. گاهی هم غر بزنم که خالی بشم، چرا که نه، اما مرامم نشه شکایت کردن که در اینصورت حتی حقانیتم هم کم‌کم زیر سوال میره و حمایت ها کمرنگ تر میشه .

ممنونم بابت وقتی که برام گذاشتی عزیزم

شیرین ۲ دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 13:38

دیدم چقدر داره درست میگه
بعله، خیلی ها با کمتر از تلاش های من، دستاوردهای بیشتری در موارد مشابه دارند، اما قدرت درونی، اعتماد به نفس، مهارت ذهنی شان و ... دیگر در آنها قوی تره. تلاش کافی نیست

یا باید شخصیت خودم را تغییر بدهم ، که ندادم حالا یا به دلیل خستگی، یا ناتوانی برای تحمل تبعاتش، یا نداشتن انگیزه کافی و ...

یا باید برم تو پذیرش و حال کنم. اینکه میدونم مدیرانم سربزنگاه به حرف من گوش نمیدن، اما به جاش من قدرت مدیریت خوبی روی تیم خودم دارم به واسطه اینکه اونها به من آزادی عمل میدن و ...

در مورد تو هم، من فکر میکنم بسیار قدرتمند شده ای نسبت به ۱۰ سال پیشت.

اما قدرتمند تر شدنت در ابعاد درونی ات به اندازه شرایط بیرونی ات نیست و داری دچار خشم درونی میشی بخاطر فشار کاری و همینطور دوگانگی به وجود آمده در شرایطت


اگر ۱۰‌سال پیش، شرایط خانوادگی ات مثل الانت بود، بسیار خوشحال میشدی
الان یک خانم‌ شاغل هستی که هم فشار کاری خسته ترت می کند و هم نمی‌توانی هضم کنی که از یک طرف یک خانم معلم مستقلی و از طرف دیگه تو خونه برات‌خط و مرز تعیین میکنن ، حتی با دانستن اینکه خط و مرز الانت به مراتب کمتر از ۱۰ سال قبله

محق هستی، اما بپذیر خودت مثل من، نمبخواهی هزینه های بیشتری بدهی برای مقابله بیش از این جلوی خانواده ات. بارها تو همین کامنت ها، دوستانی بهت توصیه هایی کرده اند. اما در ظاهر دلیل آورده ای برای نشدنی بودن توصیه ها
اما ادله هایت محکم نیست


.‌نمیخواهم محکومت کنم چون خودم برایت گفتم که در قسمتی از شغلم، دقیقا مثل تو دارم عمل میکنم

پس بپذیر.

اگر شد گاهی تغییراتی ایجاد کن اگر هم‌نشد، دلخوش و خوشنود باش بابت همین‌ها ، و مراقبت کن مثل من نشی آدم غرغرویی که دلخوشه به تایید گرفتن دیگران.

چیزهایی که در پست های جدیدت میبینم، نکات مهمیه که میتونه به رشد درونی ات کمک‌شایانی کنه. چون تو خیلی خوب داری جلو میری تو زندگی

اما میتونه تله هایی سرراهت رو نبینی، اینکه تمام اطرافیانت را داری ملامت میکنی، لزوما اشتباه نیست. اما از شخصیت و جنس تو دوره که اینطوری متمرکز شده ای روی این مسئله و میتونه مانع رشدت بشه. رشد تو لزوما این نیست که تنهایی بری سفر. رشد تو میتونه این باشه که تدبیرت رو پررنگ تر کنی ( کاری که منهم توش ضعیف هستم)

من مدام دارم خودمو تغییر میدم به مثبت، شاید یه جاهایی راه مثبت رو به اشتباه انتخاب کردم . شاید از نظر من راه درست بوده اما از نظر واقعیت و روانشناسی غلط بوده.
گاهی از اینکه اینقدر تو خودمو میکنم ، عین گوری که داخلش رو میکنن ، خسته میشم درد میکشم آخرش هم خودمو تو اون چاله خاک میکنم. هر جمله ت یه جواب داره اما ذهنم خیلی آشفته ست. درست میگی من یه جاهایی باید به پذیرش برسم یه جاهایی میگن بجنگ و مقاومت کن و اطرافت رو تغییر بده ، دیگه موندم کدوم راه درسته. یه جورایی این انتخاب به قدرت و توانایی روحی و جسمی همون موقع م مرتبط شده و با توجه به توانایی م یا مقاومت و جنگ میکنم یا تسلیم و پذیرش.
برای اون تغییراتی که گفتی ادله هام کافی نبوده ، چون من شرایط خودمو رو میدونم ، میدونم برای مثلا رفتن از این خونه باید پشت پا بزنم به آبروم، به وابستگی های تلخی که دارم، انگار از همین بدبختی ها هم نمیتونم دور بشم، از هزینه های مالی و پرسش های اجتماع. و من اعتراف میکنم توانایی این کارو ندارم. بجاش فقط حسرت میخورم یا اینجا غر میزنم.
در پستم هم گفتم من خیلی نسبت به سال‌های قبل عوض شدم در زندگی واقعی خیلی کمتر غر میزنم خیلی کمتر شکایت میکنم صبورتر شدم و تودارتر.
من کسی رو ملامت نکردم، یا شاید بهتره بگم رو ملامت دیگران متمرکز نبودم و نیستم اما وقتی نادیده گرفته میشم یکبار دوبار سکوت ولی بعدش حرفم رو میزنم.
الانم رفتم تو فاز تسلیم . دیگه میخوام تمرین کنم به کاراشون بی اهمیت بشم. جوری نباشه فکر کنن من مانع راحتی شون تو خونه پدری شون شدم.
متأسفانه یه چیزایی رو هیچ وقت نمیشه درست کرد

شیرین ۲ دوشنبه 22 بهمن 1403 ساعت 13:38

ساره جان
حدود یک‌ماه پیش، بسیار شاکی و خسته و خشمگین بودم از یک سری مسائل حاشیه ای سرکار
خشمم بخاطر رفتار مدیرانی بود که هر کسی بشنود،من را صد در صد محق میداند ،و‌واقعآ هم محق بوده و هستم.
نه آنها بدذات هستند و نه مغرض نسبت به من
ولی بد رفتار و فاقد روحیه مدیریت مدرن اما بسیار مدعی هستند و با مشکلات پیچیده درون شخصیتی و مدیریتی
خلاصه
من یک عمر است که آنها را میشناسم. و بیشتر از اونها از خودم در خشم بودم که چرا علیرغم تجربه قبلی همکاری باهاشون، بازهم باهاشون دارم کار میکنم،

از یک طرف نیاز مالی اجازه نمیده راحت رها کنم این کار رو، از طرف دیگه جنس کار رو دوست دارم
و در نهایت از خودم شاکی بودم چرا نمیتونم آنچنان رفتار کنم که اینقدر اذیت میشوم، و تکرارش بیشتر ِآزارم میداد. میدونستم نمیتونم اونها را تغییر بدهم، اما از اینکه در چنین جایی قرار دارم، زجر میکشم

در میان درد کشیدن های خودم و تایید اطرافیانم در ملامت رفتار آنها، یک دوستی، حرفی بهم زد که تلنگر خوبی بود

بهم گفت شیرین، تو میدونی که خودت اینبار، وقتی خواستی مجددا با اینها کار کنی، قرار بود مرزها را مشخص کنی در مورد حیطه وظایف مدیریتی که بعهده گرفتی. اما بارها بهت هشدار دادم و تو یکبار گفتی این رو من انجام ندم کی براشون انجام بده، یا گفتی من نمیتونم بهشون بگم نه، یا گفتی خوبی های این کار ببشتر از خستگی هاشه و ...
بعد اینها روی هم تلمبار میشه و تو دچار خشم و استیصال میشی و حتی دلت برای خودت میسوزه و حس میکنه قدرشناسی نشده و یا حتی اگر نیاز به قدردانی نداری ولی اونها روز به روز بی توجه‌ تر میشن به نقش تو و ...

همه اینها در یک عبارته: تو قدرت تغییر در خودت نداری برای مواجهه با چنین آدمها و رفتارهایی،

و تغییر فضا و محیط کاری و ...هم کمک مهمی برات نبوده و نخواهد بود

حالا هم بهت نمیگم تغییر کن و" نه گفتن "رو یاد بگیر و .... چون تئوری اش رو بلدی و حتی در یک حوزه هایی به خوبی انجام میدی


بلکه بهت میگم‌بپذیر نقشت رو، از خوبی هاش لذت ببر و سختی هاش رو هم بپذیر و نرو تو نقش مظلوم، چون حتی اگر جفایی هم باشه، تو شرایط تغییر را نمیخواهی و نمیتونی برای خودت هموار کنی، و شاید چون میدونی هرینه این تغییر برایت سنگینه

شیرین جان هر کامنتت چند بار خوندم که بهترین نکات رو ازشون دربیارم.
با اجازه ت همه رو یه جا جواب میدم
ذهنم خیلی خسته ست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد