بالاخره امروز جلسه تراپی اوکی شد. به بهانه بانک و چند تا خرید رفتم بیرون. همه چی رو برا دکتر تعریف کردم. گفت خیلی برات ناراحتم و موندم تا کی این وضع رو داری.
گفت خوب کردی اعتراض کردی، خوب کردی اردو رفتی و نگو که دیگه نمیرم، این بیرون رفتن ها سوپاپ ذهنی و روانی تو هست که خیلی بشون نیاز داری.
گفت یه کارایی رو ول کن بمونه انجام نده .
گفت مادر و خواهرت تورو تو تله میندازن احساس گناه بت میدن که بتونن کنترل بیشتری روت داشته باشن ، نذار کنترلت کنن. اهمیت نده.
تعیین وظایف کن حتی برا خواهر مریضت، گفتم اون به زور لقمه ش میرسونه دهنش. گفت به همون اندازه هم شده در حداقل ترین حالت هم یه کمکی بگیر ازش. راجب عروس هم گفت با ملایمت قوانین خونه رو بش یادآوری کن. ولی اذعان کرد که عروس بخاطر اینکه نخواد زیر بار حرف خواهرشوهر بره ، یه چیزایی رو بیخیال میشه. منظورش این بود که نمیخواد حرف تو به عنوان خواهرشوهر پیش بره و احساس ضعف کنه.
یعنی واقعا عروس ها حتی اگه خاطی باشن، حاضر نیستن حرف خواهرشوهر مادرشوهر گوش بدن؟ عجب جنگ زنانه مسخره ای. به نظر من تو هر موقعیت و نقشی خوبه انعطاف داشته باشیم، و اگه خطایی میکنیم خطامون بپذیریم و رفع کنیم. والا نه من نه مامانم خواهرشوهر مادرشوهر بازی درنیاوردیم.
دیگه همین ، خب بیشتر من حرف میزدم چون حرف زیاد داشتم.
هزینه مشاوره رو زیادتر کرد و حالا باید جلسه ۴۵ دقیقه ای رو ۵۰۰ پرداخت کنم یه جا از ۳۰۰ به ۵۰۰ رسوند. البته اینم باز برا من با تخفیف هست چون ظاهرا جلسه ای ۶۵۰ هست.
ولی من هنوزم حالم بده، هنوزم تو جو خیلی بد و سنگینی هستم تو خونه و هنوزم نمیتونم تعادل زندگیم رو بدست بیارم. حتی غذا درست نمیخورم اشتهام کور شده .
وقتی مامانم رفت کربلا و دوتامون نگران ریخت و پاش خونه بودیم، به خودم گفتم این دفعه میخوام از حالت معکوس پیش برم. یعنی به هیچ ریخت و پاشی حساسیت نشون ندم و فقط یه موارد خاص رو بدون اینکه اعتراضی کنم خودم مدیریت کنم. از عروس و هرکسی هم که میاد جای منو پر میکنه همیشه ممنون بودم و هستم ، یعنی هر بار اینا کاری در نبود من کردن ازشون تشکر کردم چه خواهرم چه عروس. انگار که دارن کارای منو و خونه منو انجام میدن. ماما اینا پنجشنبه شب رفتن، جمعه ناهار از بیرون کنتاکی گرفتیم ، هم خواهرم و هم داداش و عروس ناهار پیش مون بودن، چون صبح شوهرخواهرم آش و نون آورده بود گفتیم دیگه ناهار بمونن. خواهرم هم کل ظرفا شست. من برنج پختم سیب زمینی خورد کردم عروس سرخ کرد. گذاشتن ظرف و پهن کردن جمع کردن هم با من بود.
برای روز شنبه از قبل لباسا داداش گذاشتم تو حمام و صبح قبل رفتن آبگرمکن زیاد کردم حتی سشوارش به برق زدم و رفتم. حتی آب تو کتری و چای تو فلاسک گذاشتم که صبح پا میشم بدون سر و صدا چای دم کنم براشون بعد برم . من خودم روزایی که مدرسه هستم صبونه نمیخورم حتی اگه مامان آماده کرده باشه. همیشه با خودم یه لقمه میبرم زنگ تفریح اول میخورم و دیگه میمونم تا ناهار. البته روزای بعد دم ندادم چون عروس گفت تا بیدارشدن شون سرد میشه.
ظهر که از مدرسه برگشتم دیدم عروس لوبیا چیتی درست کرده و ساندویچ لوبیاچیتی خوردیم. منم چون دیرتر سر سفره رسیده بودم اون بلند شد ظرفا شست و من جمع کردم خیلی زیاد نبودن ظرفا.
تو این چند روز شبا تا ۲ باش بچه داری میکردم و ظهرا نمیخوابیدم، یعنی انگار تو سفر خسته کننده ای بودم.
در رابطه با شام معمولی سر شد و کار خاصی نکردیم. از کلاس میومدم کم و کسری آشپزخونه و ریخت و پاش میدیدم و میگفتم بیخیال حرص نخور ، شب مثل همیشه رختخواب پهن میکردم ، برا ناهار روز بعد از این کباب مرغ سیخی آماده سرخ کرده بود. روز آخر هم عروس و خواهر کوچیکه مرغ پخته و سرخ کرده بودن. صفحه فر پر شده بود از نمک و روغن. کف آشپزخونه کلی وسیله ریخته بود و من هر روز تا میومدم جمع و جور میکردم و کلی قابلمه و ماهیتابه و ظرف میشستم. گله مند هم نبودم. میگفتم خب تو نبودی دیگه حالا هستی بقیه کارا با تو. حتی کمک عروس بچه رو میشستیم و من لگن و آب میاوردم یا میبردم. سطل آشغال لب به لب پر شده بود. به خواهرزاده م گفتم ، هی الان بعدا کرد مجبور شدم خودم بردمش تو کوچه دامادمون دید ازم گرفت برد سر کوچه. روز آخر هم بلند کردم بردم سر کوچه. گاز و هود تمیز کردم ، حتی کیسه مامی ها بچه تو آشپزخونه و تو حیاط بود برداشتم بردم تو سطل شهرداری ریختم . به عروس گفته بودم مامی تو آشپزخونه جمع نکن ، فایده نکرده بود و دیگه حرفی نزدم. بار اول حتی برا آشغال ها به داداشم گفته بودم با خنده گفت یه ناهار بمون میدید ازمون کار میکشید بش گفتم خب ما تو خونه کارای خونه و آشپزی میکنیم شما استفاده میکنید دیگه آشغال بردن با شما ، گفت باشه آخر شب میبرم. اما بوی آشغال ها و حجم شون تحملم رو طاق کرد خودم بردم داداشم حتی نگفت چرا؟ ببینید همه آدما عیب هایی دارن من خودمم پر از عیب هستم. داداشا من خوبی های زیادی هم در حق من داشتن و دارن . اما به نظر من هرچیزی جای خودش رو داره. و اگه اینجا گزارشی میدم نمیخوام داداشم رو بد جلوه بدم.
خب آیا وقتی من نیستم و کسی کاری تو خونه میکنه من بش مدیون میشم؟ آیا بخاطر من اومده غذا پخته یا کاری کرده؟ اگه من تنها بودم اصلا نیازی بود کسی بیاد برام غذا بپزه یا اصلا کسی میومد برام کاری کنه؟ تو خونه ما در غیاب من هر کاری انجام میشه جهت خدمات دهی به شخص دیگه ای هست که فقط چون من نبودم ، مجبور شدن براش انجام بدن. برای شخص خودِ من کاری نکردن. با این حال من تشکر میکنم که باری از رو دوشم برداشتن و نگرانیم رفع کردن.
روز آخر وارد خونه شدم دیدم همه چراغ های اتاق ها روشنه، خواهر کوچیکه هم همونموقع رفت، خواهر کوچیکه روزای قبل نیومده بود برای همین تعجب کردم گفتم نکنه حال اون خواهر باز ریخته به هم که این مجبور شده بیاد. با یه لحن معمولی پرسیدم چه خبره همه چراغا روشنه، چون معمولا وقتی مهمان میاد چراغ راهرو و پذیرایی روشن میشه، سر سفره هیچ کدوم لب باز نکردن جوابم بدن، گفتم خواهر چرا اومده عروس گفت اومده بود کمک. درصورتی که وقتی شوهرخواهرم اومده بود دنبال خواهرم و دم در دیدمش گفت چون مهمان داشتید خواهر آورده خونه جهت کمک. تعجب کردم نه عروس نه داداش و نه خواهرم حاضر نشدن بگن عمه عروس اومده بوده، خواهرم مخاطب کردم گفتم خواهرکوچیکه چرا اومده بود، با یه لحن تند و شاکی بم گفت حالا چرا اینقدر میپرسی که چرا چراغ روشنه چرا خواهر اومده، من چه میدونم برای چی اومده ، من چه میدونم چرا چراغا روشنه، باید حتما دلیلی داشته باشه، گفتم آخه یا مهمان داریم چراغ روشن میشه یا تو حالت بد که اون خواهر میاد. گفت شاید نخواستیم جلو تو بگیم چرا اینقدر پیله میکنی، گفتم حالا من شدم غریبه، چه چیز خاصی تو این موضوع هست که من نباید میدونستم. گفت فرض کن چیز خاصی بوده نخواستیم بگیم ، یعنی منو کارد میزدی خونم نمیومد تا آخرش گفت عمه عروس اومده، گفتم زورت اومد همون اول بگی بجای این همه بحث. گفت تو حق نداری بیای بپرسی چی به چیه.
شاید پارسال رو یادتون باشه ما بحث مون شد و خواهرم بم گفت تو حق نداری از کار میای بپرسی چی شده چی نشده! گفتم یعنی چی اینقدر منو بی ارزش میبینی که حتی حق یه سوال ندارم. بیشتر این حرفا رو پیامکی رد و بدل کردیم چون نمیخواستیم جلو عروس بحث کنیم.
راستش ما دیگه تو خونه مون حریم خصوصی نداریم، نمیتونیم خواهر مادری یه حرفی بزنیم، یه روز درمیون از صبح میان تا شب اینجان. تازه طلب ناهار و شام ازمون دارن.
دیگه عصر رفتم کار ، خیلی ناراحت بودم. سر کلاس بودم پیام داد میخوام شام سفارش بدم برا اومدن مامان چون خانواده عروس هم هستن. تو دلم گفتم به من چه! من که آدم نیستم! من که حق پرسش ندارم، فقط براش نوشتم باشه. شب رفتم خونه دیدم سفره پهن همه نشستن پا سفره، گازی که ظهر از استراحتم گرفته بودم و کلی سابیده بودم پر شده بود از آب برنجی که سر اومده و خشکیده، به خواهرکوچیکه گفتم من کل ظهر پای تمیزکاری آشپزخونه بودم چرا گاز اینجوره، با خونسردی گفت داشتم برنج میپختم آب برنج سر اومد، یه آب برنج دیگه خودتون تمیزش کنید من کلی کار داشتم تمیز نکردم. دلم میخواست داد بزنم. فقط چون مهمان داشتیم هیچی نگفتم نشستم پای سفره چند تا لقمه به زور خوردم و پا شدم. دیگه هم نیومدم تو جمع کردن و شستن کمک کنم، این اولین باری بود که تو زندگیم سر لج کمکی نکردم. یه پچ پچی بین خواهرام حس کردم که احتمال دادم راجب همین موضوع باشه. روز بعد اومدیم من و مامان خواهرم رو بنشونیم، ماما گفت کلی کار سرم ریخته، هرکس هرچی درآورده پس نداده سر جاش، گاز کثیفه. تا اینو بگه خواهرم با تندی گفت ماما تو چند روزه خونه نبودی شروع نکن به غر زدن خواهشا. جای تشکرتون از کسانی که جاتون کارا کردن غر هم میزنید. تحمل نیاوردم بش گفتم ما تشکرهامون کردیم ولی قرار نیس هرکس میاد یه کاری برامون بکنه یه کار هم بتراشه، گفت تو تو خونه نیستی هیچ کاری نمیکنی ایراد هم نگیر، کاراشون زیاد بود حالا آب برنج ریخته، نتونسته تمیز کنه ، گفتم یه کهنه میکشید اینجور خشک نمیشد که بسوزه و به زور بیافته تو سر من که تمیز کنم. همه خیال شون راحته هر گندی بزنن ساره مجبوره تمیز کنه. تنها کسی که دلتون براش نمیسوزه منم. یکی اون گفت یکی من. صبونه نخوردیم. منم باید ۱۲ مدرسه میبودم که برم اردو. دیگه صدام رفت بالا. ظرفیتم پر شده بود. تو همون حال داشتم آشپزخونه رو جمع و جور میکردم که میرم کارا رو سر ماما نمونه تازه از کربلا برگشته و خسته ست. گفت تو چرا دیشب کمک نکردی؟ گفتم آهااااا یه بار تو عمرم کمک نکردم پشتم حرف دراومد، گفتم کی بت گزارش داد، گفت بم گفتن... خب من حدسم اصلا عروس نبود گفتم کار اون خواهرمه. زنگ زدم گفتم من ناراحت بودم از دوتاتون اگرم رفتارم بچگانه بوده اما سر لج کمک نکردم. چرا فکر میکنید هر خراب کاری رو من باید جمع کنم؟ اونم پشت تلفن داشت توجیه میکرد با گریه بش میگفتم من دارم میرم اردو خبر مرگم انشاالله برنگردم همه تون راحت بشید. که حق هیچی ندارم. اگه دستم بود لحظه آخری اردو کنسل میکردم که چشم تون رو همین سرکار رفتنه منه، همش میگید تو خونه نیستی و هیج کاری نمیکنی، و یکی یکی همه کارایی که تو تایم های خونه بودنم و تعطیلی هام رو شماردم براشون. خواهرم که تو خونه ست جوری جوابم میداد بیشتر آتیش میگرفتم بم میگفت تو خجالت نمیکشی اینجوری با من حرف میزنی، تو شبیه عیب های بابا و ماما هستی. و خیلی روت زیاده. چرا رفتی به اون خواهر زنگ زدی. همش دلت میخواد بیرون باشی، به گوش من رسیده از چند نفر که تو گفتی دلم میخواد ازدواج کنم از این خونه برم . داشتم آتیش میگرفتم باورتون نمیشه من اینقدر دایره روابطم کوچیک شده و اینقدر روابطم کاری شده که اصلا کسی رو ندارم راجب این چیزا باش حرف بزنم، و خودمم موضوع ازدواج رو خیلی وقته بستم و بش تمایلی ندارم. دیدید حتی اینجا هم سالهاست راجبش نمینویسم. ولی سفر رفتن رو آره همیشه گفتم تو خود خونه. و لازم نبوده برم جای دیگه بگم . بش گفتم من اصلا کیو دارم که بخوابم باش حرف بزنم، فرض محال هم گفته باشم مگه جرم کردم. اینقدر ناراحت شدم گفتم یعنی کی بوده راجبم اینجور فکر کرده یا حرف زده و از گریه هق هق میزدم . لباسام پوشیده بودم و کوله م دستم بود که فقط دربیام اما حرفا تموم نمیشد. به زور اشکام کنترل میکردم که تو مدرسه کسی متوجه نشه. بش گفتم تو داری با من میجنگی در دفاع از عروس و خواهرکوچیکه، درصورتی که من حتی ایرادی از کارا نگرفتم تو این یه هفته، ولی آیا دلت برا منم سوخت که کل ظهر از خوابم گذشتم برای تمیزکاری، آیا آشغال بردن کار منه؟ چرا دلت نسوخت بگی داداش ببره، گفت حواسم بت بوده اما نشد بش بگم چرا آشغال نبرده بیرون. بش گفتم آره تو همیشه همین بودی هوای همه رو داری به من که میرسه میگی حق اعتراض و سوال نداری؟ چی فکر کردی که اینو بم میگی؟ گفت چقدر تو کینه ای هستی حرف پارسال تا امسال یادت مونده، گفتم چون تو تکرارش کردی. و این حرفت خیلی سنگینه. چرا من حق ندارم؟
ماما میگفت برو بت خوش بگذره مواظب خودتم باش. این وسطا هم میگفت دعوا نکنید یا چرا فلانی ریخت و پاش کرده. بش گفتم هرکس میاد تو این خونه کاری میکنه برا من نمیکنه، این خونه من نیس، اینا بچه ها من نیستن ولی چرا همیشه از همه مدیون تر منم ، و حق اعتراض ندارم؟ گفتم از این به بعد ماما رفت بیرون کسی حق نداره بیاد کارا بکنه، من شب غذای فرداتون میپزم و ظهر که اومدم صبر میکنید تا هر ساعت شد بقیه کارم میکنم ناهار بخورید. دیگه منت نذارید سرم. انگار من مدیون همه م. گفتم میخواید سر کار نرم بشینم فقط سرویس بدم ، سرکار نرفتن من برا کدوم مون نفع داره ، من یا شما؟
خیلی جالبه هر روز یا ناهار یا شام اینجان اگه یه کاری میکنن میشه لطف و دین برا من. به خوردن که میرسه مهمانن به کارا که میرسه وظیفه ای ندارن. خواهرم میگه اونا وظیفه ای در قبال ما ندارن هر کار میکنن باری از دوش تو برمیدارن پس نباید اعتراض کنی.
با چشمان گریون از خونه دراومدم و خودمو نفرین میکردم.
دلم میخواست عین دختر فراری ها با همون کوله و پتو برم و برنگردم. حتی ازم خبری نگیرن.
به هیچ کدوم شون پیام ندادم که حرکت کردم یا رسیدم یا کجا هستم، مامانم یه بار تو راه رفتن بم زنگ زد، وقتی هم رسیدیم بش زنگ زدم. تا روز بعد خواهرا پیام ندادن. داداشم که تو خونه ست یه بار زنگ زد احوالپرسی کرد. نیم ساعت بعدش خواهرکوچیکه اس داد که پیام ندادم که راحت باشی خوش بگذره و سلامت باشی. تو برگشت جاده اهواز بودیم که داداش زنگ زد کی میرسی بیام سر راهت. ولی این خواهرم پیامی نداد. و من باز برگشتم خونه. مامانم میگفت جات خالی دیدم و وسایلت گریه کردم گفتم دیگه نمیای، گفتم نه ماما من نمیمیرم.
ببخشید خیلی طولانی شد. اینجا ننویسم میترکم چون واقعا گوش امن و محرمی برای حرف زدن تو دنیای واقعی ندارم.
سه هفته ست درخواست مشاوره کردم ولی ساعت و روزمون هماهنگ نمیشه. بار اولی که درخواست کردم حالم خوب بود و بحث خاصی برای دکتر نداشتم اما حالا پُرم.
این پست شامل دو بخش گزارش اردو هست و یک بخش قبل اردو .
ساعت ۱۲ روز سه شنبه خودمو رسوندم مدرسه ، چون آفم بود و مدیر گفته بود ۱۲ مدرسه باش که با بچهها ناهار بخوریم و راه بیافتیم. اولش رفتم تو آشپزخونه کمک خدمتگزار مدرسه که پکیج میان وعده رو آماده کنیم . چند تا از بچه ها رو هم صدا زدیم اومدن کمک . از همونجا شروع کردن به فوضولی و شیطنت ، هیجان اردو داشتن . بعد تو حیاط با همکارا و با حداقل ترین کمک از بچهها، سفره پهن کردیم و ناهار برنج و قورمه سبزی بود با سالاد و سس ، ظرف ماست و ظرف زیتون شور و نوشابه قوطی . اینو بگم که از هر نفر دو تومن گرفته بودن. ناهارشون دادیم بعد همکارا به نوبت غذاشون خوردن ، غذا یخ کرده بود اما طعم و کیفیتش خیلی خوب بود. فقط زیتون رو خوردم و چند لقمه برنج و خورش، اشتها نداشتم ، بغض داشتم که با هر لقمه به زور قورتش میدادم بره پایین . و نفس عمیق میکشیدم و چشم ها رو باز نگه میداشتم که اشکی سرازیر نشه. هی افکارم رو میزدم کنار ولی لابلای کار میومدن. ناهار رو جمع و جور کردیم . مراقبت و چک های اولیه دانش آموز و اتمام حجت باشون تو سالن انجام گرفت. ظاهرا یه نفر گوشی آورده بود به روش کمی تهدید کمی تشویق قرار شد گوشی به معاون پرورشی تحویل داده بشه . اردو برای دو مدرسه همزمان و با شرایط یکسان برنامه ریزی شده بود، ولی من با مدیر ساناز باید بچهها رو همراهی میکردم. که بعدا بچههای اون مدرسه میگفتن خانم چرا با ما نیومدی شما اونا انتخاب کردی اونا بیشتر دوس داشتی ، گفتم نه بچهها ما هر کدوم یه طرف به انتخاب مدیر انجام وظیفه میکنیم فقط همین. برای همین تا یه جا همه باهم بودیم میرفتم به اونا هم سر میزدم و هواشون داشتم. خلاصه اینکه تا جمع و جورشون کنیم و سوارشون کنیم شده بود فکر کنم دو و رب . دو مدیر همش در ارتباط بودن و همه چیز با هم پیش میرفت. باورتون میشه برای یه شب چقدر وسیله آورده بودن همه شون چمدان چرخ دار آورده بودن ، از پتو و ملافه بگیر تا لباس و وسایل آرایشی و اتو مو و خوراکی . یکیشون فقط یه کیف جدا آورده بود پر عطر و اسپری.
از لحظه ای که راه افتادیم تو ماشین زدن و رقصیدن. حجاب شون همه جا باید رعایت میشد ولی تو اتوبوس راحت بودن و مدیر چیزی نمیگفت ، انگار راننده محرم بود یا صیغه خونده بودن تو هوا با فرم مدرسه راه افتادیم ولی اونجا با مقنعه و رعایت نوع پوشش لباس آورده بودن بپوشن ، بعضیا کراپ و شلوار زاپدار آورده بودن
. اما با شرمندگی اجازه نداشتن بپوشن . اما تو اردوگاه آزاد بودن و خیلی هاشون تو اون سرما با تاپ و شلوارک بودن . دسشویی هم بیرون بود و هر کی میخواست بره یکی از ما باید باشون میرفت و با همون حالت لختی میرفتن و میگفتن وای خانم چقدر سرده
خانواده شون کلی سفارش به ما کردن ، کلی ابراز نگرانی و اینکه نمیدونستیم اجازه بدیم یا ندیم . شرایط خانواده ها اینجور مواقع واقعا سخته ، هم عقل شون و منطق شون که بی امنیتی و خطرات سفر و جاده ای رو زیاد دیده و شنیده درگیر میشه و هم دلشون که بالاخره این بچه وسط همه این نگرانی ها به تفریح هم نیاز داره مخصوصا با دوستاش و مخصوصا که شب قراره یه جا بخوابن . خنده م میگیره مدیر حتی اجازه نداد دو نفری که میخواستن تا صبح رو یه تخت بخوابن
دیگه ما هم فقط به خانواده ها گفتیم چشم و خیال تون راحت و توکل بر خدا ما عین چشم و قلب مون مراقبشون هستیم. درحالیکه در واقعا ته دل ما هم ترس و نگرانی بود و به قول مدیر کلی نذر و نیاز کردم تا بچهها سالم تحویل بدیم .
تو راه اون میان وعده رو تو ماشین توزیع کردیم و فقط در حد سرویس بهداشتی توقف داشتیم . حدودا ۷ عصر رسیدیم اردوگاه. ساک ها پیاده کردن و لباس عوض کردن و رفتیم سمت باغ رستوران معروفی که اونجا بوده ، مدیرا یه ماهی هست درحال هماهنگ سازی برنامه ها و پیدا کردن بهترین رستوران و حتی بستنی فروش های دزفول بودن .
جهت اطلاع این اردوگاه اسمش اردوگاه شهید رجایی بود. نقص داشت، تار عنکبوت های رو دیوار که بماند اما مشکل بزرگش نداشتن آب گرم لوله کشی بود و سرویس بهداشتی خارج ساختمان . ولی حمام داشت ، موندم اونی که میره حمام چطور قراره بدون آب گرم حمام کنه.
رستورانی که رفتیم تو فضای باز عالی بود. اسم رستوران راز بود . برای شهربازی و خرید هم رفتن مجتمع فرهنگی تجاری مادر. شاید دلتون بخواد بعدها گذرتون خورد این جاها رو برید البته غیر اردوگاه .
شام زرشک پلو مرغ بود با مخلفات . چند نفری گفتن نمیخوایم ولی اجازه سفارش فست فود نداشتن بخاطر احتمال مسمومیت اما اجازه دادن که با هزینه خودشون سیب زمینی سرخ کرده سفارش بدن بخورن .
فضاش خیلی قشنگ بود تو فضای آزاد و پر درخت ولی هوا خیلی سرد شده بود و بچهها لرز میزدن . دیگه تا سفارش ها بیاد و همه شام بخورن یه ساعت و نیمی طول کشید. برگشتیم اردوگاه و تا ساعت ۲ داشتن میرقصیدن. با کلی چونه ساعت ۲:۳۰ خاموشی زدیم ولی بعضیا تا ۴ صبح بیدار بودن. صبح هم یه تعداد طرفا ۶ بیدار شدن و کم کم بقیه . به غیر چندتایی که شب به زور خوابونده بودیم شون. برای صبونه هم نون گرم و شیربرنج سفارش داده بودن آوردن دم در ، یه پکیج پنیر حلواشکری، مربا ، تخم مرغ هم سرخ کردن و خوردیم. همه این کارا ما همکارا کمکی انجام میدادیم.
دیگه دوباره آماده شدن و همه چی جمع و جور کردیم از اردوگاه دراومدیم رفتیم سمت مجتمع مادر یه ساعتی شهربازی بودن و بعدش رفتیم تو طبقات مغازه ها. هر دبیر یه تعداد دانش آموز رو باید مراقبت میکرد. کار آسونی نبود ۱۳ نفر رو بتونی با هم یه جا نگه داری وقتی هر کدوم به یه مغازه ای بخوان سر بزنن ، دیگه کل این تایم دو ساعته رو من هی دنبال اینا بودم که مشکلی پیش نیاد و باشون میخندیدم میگفتم بچهها یاد بازی منچ افتادم تا میشمارمتون به ۹ میرسم دوباره انگار مار نیشم میزنه میافتم رو عدد دو
باورتون نمیشه کل تایم داشتم هی میجرخیدم و ۱۳ تای خودمو مراقبت کنم بنده خدا مدیر هم هی میامد سر میزد و کمک میکرد. کلی خرید کردن و هی زنگ میزدن کارت ها شارژ میکردن .
بعدش رفتیم همون باغ رستوران برای ناهار ، یه تعداد کباب و یه تعداد جوجه خوردیم ، که سفارش از قبل تو مدرسه بر اساس انتخاب صورت گرفته بود. مدیر براشون درخواست اجرای نی حنبون( موسیقی بندری جنوبی) کرده بود. ناهار خوردن و کمی شیطنت کردن. دسشویی رفتن ها رو اصلا نگم براتون، یکی میگفت دسشویی دارم هر بار ده پانزده نفر پیاده میشدن و همین کلی معطلی پیش میاورد. ساعت ۴ شده بود مدیر گفت میخوام ببرمشون پارک، راستش من خودم به شخصه گفتم اینا صبح شهربازی بودن دیگه پارک رفتن چیه، نگران بودم دیر برسیم. خانواده ها هم مرتب زنگ میزدن بمون. رفتیم دم پارک اما چون خیلی شلوغ بود مدیر تغییر نظر داد و بردیمشون برای بستنی، کسی پیاده نشد و بستنی ها کاسه ای به نوبت آوردن تو ماشین. بستنی ش خوشمزه بود . بعد گفتن کلوچه سنتی بخریم ، نزدیک یه ساعت و نیم هم دم کلوچه پزی بودیم، کلوچه سنتی خرمایی دزفول معروفه، من خودمم ده تا گرفتم تازه و گرم از تنور ... ما دبیرا که نمیشد بازار چیزی بخریم چون همه حواس مون پیش بچهها بود. فقط من بسکه تو یه مغازه دنبال سه تاشون گشتم ، یه کت لی کوچولو دیدم خوشم اومد برا دخمل. تند از رگال برداشتم و کارتم دادم یکی از بچهها که دم صندوق بود گفتم تو فقط اینو برام حساب کن .
و رفتم دنبال گوسفندام . این حرفم کاملا شوخیه و اصلا قصد توهین ندارم حتی با خودشون هم شوخی کردم .
میگن عدد ۱۳ نحسه اما من تو پاساژ چقدر هی دلم میخواست به عدد ۱۳ برسم و هربار مار نیشم میزد.
دیگه بعد خرید کلوچه ها مدیر گفت دیگه توقف نداریم . ساعت ۷ شده بود و ما هنوز تو شهر بودیم. ولی گفتم دسشویی ماجراش فرق داشت. از اینور دسشویی میکردن از اونور انرژی زا میخریدن دوباره پر میکردن تا تخلیه بعدی. آخراش مدیر دیگه کلافه شده بود بنده خدا. ساعت ۱۰:۳۰ دم مدرسه بودیم و خانواده ها همه اونجا جمع شده بودن . بچهها تحویل دادیم و داداشم اومد دنبالم برگشتم خونه .
یادم رفت بگم وقتی تو اردوگاه بودیم همه چونه میزدن که خانم مقنعه هاتون دربیارید ما موهاتون ببینیم ، میخواید مثل تو فیلما با مقنعه بخوابید . دیگه مدیر که مقنعه درآورد و لباس عوض کرد به ما هم گفت شما هم راحت باشید. دوربین بچهها هم تحت کنترل بود. همه ما آستین بلند پوشیده بودیم . بچهها هی گفتن خانم چقدر موهات قشنگه ... یه بافت پوشیدم با همون شلوار مشکی که تنم بود. بعضیاشون که از دیدن موهای اون همکار با حجاب درس مطالعات داشتن قالب تهی میکردن . همش میگفتن یه تار مو ندیدیم و حالا میخوایم کل موها ببینیم . یعنی دانش آموز دنبال سوژه و حاشیه ست.
در کل با همه خستگی ها و نگرانی ها و بغضی که گاها میومد به من خوش گذشت. سوار شدن تو اتوبوس و یه شب بدون خانواده خوابیدن بعد سالها برام شیرین بود.
اما شاید دیگه تکرارش نکنم.
چون این پست طولانی شد فعلا لذتش ببریم تا بعدا بیام اون بخش قبل اردو رو بنویسم.
مامان اینا دیشب اومدن ، خانواده عروس هم رفته بودن پیشواز من سر کار بودم ، بچهها شام سفارش دادن و دورهمی شام خوردیم . برای مامان خیلی خوشحالم همش میگفتم وای کربلا به دلش نمونه . برام یه بلوز سوغاتی آورده مامان ، یه بلوز آبی روشن و خنک و قشنگ .
این چند روز هم کارای صبح رو که نبودم کامل عروس انجام میداد دستش درد نکنه . من که میومدم بقیه جمع و جور کردن ها ، گاز پاک کردن ، ظرف شستن ، حتی آشغال بردن و بچه داری تا ساعت دو شب ، ظهر هم نمیخوابیدم وقتی دخمل گریه میکرد، میرفتم بغلش میکردم یا کمک مامانش میکردم . بیشتر بیخوابی ها اذیتم کرد چون مجبور بود صبح ساعت ۶ خسته بلند شم برم مدرسه .
دیگه دیشب رفتن خونه شون .
منم کوله اردو آماده کردم و امروز تا فردا عصر انشاالله اردو هستیم . ساعت ۱۲ ظهر باید مدرسه باشم که تو مدرسه ناهار بخوریم و راه بیافتیم سمت دزفول . برای اردو هیجان دارم . از اینکه بعد سالها میخوام یه شب از خانواده دور باشم و از دغدغه هاشون . حالا هم یه سری ناراحتی پیش اومده ، اما میخوام همه رو تو سطل زباله خونه بندازم و تو اردو به مغزم استراحت بدم . امیدوارم که بتونم .
امشب مامانم با اون داداش و خانمش میرن کربلا . سالهاست مامان آرزو داره ، براش خوشحالم که به چیزی که میخواد میرسه .
انشاالله بسلامتی برن و برگردن .
از حالا تو فکره که تو میری مدرسه و خدا میدونه تو خونه چه خبر میشه تا بیای . بیای باید کلی پشت شون جمع و جور کنی .
عروس گفته تو این چند روز ما میایم پیش تون . به کمک اون خواهر کوچیکه هم نیاز داریم وقتی من نیستم . امروز اعلام کردم فقط تروخدا هرکاری میکنید بی نظمی و کثیف کاری راه نندازید.
برای اعصاب من دعا کنید .
احتمالا هفته دیگه من با مدرسه برم اردو دزفول، قراره سه شنبه بعد کلاس راه بیافتن تا چهارشنبه بعدظهر .