دو هفته ست دامادمون میگه بریم حومه شهر پیک نیک . دو هفته ست دارم باش چونه میزنم بیا ببریمت حمام ، بازم بهونه میاره و درنهایت اون سکوت مسخره و اعصاب خوردکن.  وقتی بابا بود ما از ترسش هیچ جا نمیرفتیم ، همه مردم چهارشنبه سوری  و عید و هر مناسبتی میرن صحرا ، اونموقع بخاطر بابا محدود و محروم بودیم . حالا هم خواهرم با این لجبازی هاش همه رو معطل خودش میکنه . اونقدر ذوق داشتم که نگووو . حالا میگه نمیرم چون حمام نکردم ... نمیدونم اصلا پیش خودش فکر میکنه که ما چه گناهی داریم این وسط ! خیلی حالم رو گرفت . 

نگید ولش کنید برید چون اصلا هیچ کدوم دلمون نمیاد ، نمیشه همه مون بریم اون بمونه . 

آخرش این منم که باید در دل بی صاحب رو گل بگیرم از هرچی خواسته و آرزو .


از دیروز افتادم به تمیزکاری  آشپزخونه از یخچال و گاز و هرچی ریخت و پاش ... حرصم درمیاد یه چی که میذارم یه جا و تمیز میکنم و اونقدر به دستام فشار میارم ، بعد بقیه رعایت نکنن ، آخه یکی دو مورد هم نیس یا باید کل روز تذکر بدی یا بیخیال بشی دیگه هیچی سرجاش نیس و زحمت خودت بیشتر میشه . دیشب دیگه عصبانی شدم به داداشم گفتم نمیتونی این کاسه که خوردی بلند کنی ؟ دیگه برام مهم نبود ناراحت میشه . خسته م میکنن  . حالا کنسلی  این برنامه هم غوز بالا غوز . 




من و بارون

کار سفارش هام دیروز تموم شد و امروز بسته بندی کردم و با اینکه بارون تند میزد بدون چتر پیاده رفتم پستش کردم ، انگار ته وجودم چیزی هست که دلم میخواست  بارون اونو بشوره . وقتی از خونه رفتم بیرون دلم رهایی از دغدغه های  ذهنی م رو میخواست و  یا شاید فرار از حرف ها و افکار اطرافیان  برای قانع کردن من به مورد خواستگار و  باورهای غلطی که به یه چیزایی دارن . به خودم میگم اصلا اهمیت نده چون تو نمیتونی و نیاز نیس همه رو قانع کنی ، نیاز نیس به حرفاشون اهمیت بدی ، چیزی که لازمه اینه که بتونی پای حرفت و باورت بمونی . 

من بارون رو خییییلی دوس دارم ، بارون امروز خیسم کرد و حتی  پای مریض شدن هم ایستادم چون کاری رو کردم که لذت بردم . 

بسته رو پست کردم و سفارش خرید خونه رو انجام دادم ، بی هدف تو بازار کوچیک  منطقه مون دور زدم و یادم به لیست خریدم افتاد ، چند تا خرید دیگه انجام دادم و رفتم سمت لوازم آرایشی  برای خودم دو تا لاک خریدم  . قشنگ معلوم بود ساره درونم  داره بهونه گیری میکنه ، رو لج افتاده و حتی خودش هم نمیدونه چی میخواد .

حتی وقتی داشتم رنگ لاک ها رو چک میکردم یکی بم میگفت چته ! انگار حالت خیلی بده ، از چی فرار میکنی ؟ 


تو بارون راه رفتم و اصلا برام مهم نبود چقدر خیس میشم و حتی برام مهم نبود تو چقدر آب  ، پا میذارم . بی چتر و بی کاپشن ، فقط یه کت خزدار تا بالای زانو تنم بود که همه آب رو به  خودش جذب می‌کرد.  مثل بچگی ها  بیخیال خیس شدن  پا تو  چاله های آب گذاشتم  و به نگاه متعجب بعضی ها میخندیدم  که آره باید بارون رو با تمام وجود حس و لمس کرد . به من باشه هر روزی که بارون بباره  برم خیس بشم ... 

پیک نیک

دو روز پیش همکارم گفت بیاین بریم بیرون اگه تایم خالی دارین ،  منم که آخر ترمم بوده و تو استراحتم،  مگه اینکه برای خصوصی بفرستن دنبالم . همکارم و خواهرش و اون یکی همکارم چهار نفری رفتیم یه پارک خیلی بزرگ تو شهر . ما هم اینجا پارک مهر و ماه داریم و پارک بانوان.  

صبح رفتم مقداری هله هوله خریدم و زیرانداز  و لیوان و چیزایی که لازم بود رو جمع کردم ، کیک بردم و باقلوا و پاپ کورن خونگی درست کردم و چیپس و لواشک . اونام ساندویچ و چای و کاپوچینو و هله هوله آورده بودن . جا انداختیم و خوردیم و کلییی حرف زدیم . خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم و خیلی وقته همو ندیده بودیم . خیییلی بمون خوش گذشت.  مخصوصا که هوا هم خیلی سرد شد و البته آسمون شهرم آلوده ترین هست این روزا . عکس گرفتیم و از برنامه های آینده و آرزوهامون حرف زدیم و حتی قرار شد ازین به بعد اگه بشه حتی تورهای مسافرتی باهم بریم ، تورهای یه روز یا دو روز. 

من بشون گفتم خیلی دوس دارم برم تور و اگه شما باشید استارت خوبی میشه برا من که دفعات بعد بتونم تنها برم . خواهر همکارم از ما کوچکتر البته دهه ۶۰ هست ولی با تفاوت سه سال ، روحیه ش خیلی خوبه و اهل گشت و گذر هست حتی تنها . از جرات و اراده ش خوشم اومد . البته گفت که اصلا پدر مادرشون ایرادی به بیرون رفتنش هم ندارن و مسلما این کارش رو آسون تر میکنه . 

اگه همت کنن و جور بشه مثلا یه تور دو روزه بریم سپیدان برف بازی ، عالی میشه . 

هوا خیلی سرد شد و مجبور شدیم کم کم جمع کنیم ، تو پارک پیاده روی کردیم و کاپوچینویی که بخارش بالا اومده بود خوردیم . و قبل ۷ من خونه بودم ، از ۳ دراومده بودم . 

واقعا حس کردم حالم بهتر شد . از قدرت کلام خواهر همکارم و اون یکی همکارم لذت بردم . و میدونم اونام برای عملی کردن کاراشون هم حتما چالش هایی دارن ، اما بهاش رو میپردازن . 

فرق این رفتن با رفتن های  ۵ ماه قبل ، دزدکی نبودنش بود ، بی استرس بودنش ، راحت لباس پوشیدن و آرایش ملایمش بود . و به جان دلم نشست .  


پ . ن 

تفاوت رفتارهای بچه های الان با ما خییییییییلی زیاد شده . با همه جسارت و اراده ای که ممکنه مورد تایید همه ما هم باشه ، اما از اینکه امروز دختر و پسری کم سن رو دیدم سیگار به دست ، تاسف خوردم . 

خدا بچه هامون رو حفظ کنه از بلا و گرفتاری و تباهی . 




ذهنم نسبت به مسئله ازدواج فرق کرده ، از تغییر و جابجایی  میترسم.  البته شاید یکی از دلایلش این باشه که مورد پیشنهادی ، خیلی مورد باب دل و عقل من نباشه . اما گذر از اون حس میکنم دیگه تو این سن ، ایجاد تطابق با یه شخص دیگه و خانواده ش برام خیلی سخته . دل کندن از همین خانواده و همین شهر و همین کار ، برام سخته . 

حس میکنم دیگه حالا مجبور نیستم خودمو رو تو فشار انتحاب یا پذیرش ازدواج بندازم . 

حس میکنم از پس مسئولیت های سخت و دائمی ش برنمیام و همین مجردی رو ترجیح میدم . 

حس میکنم با همه سختی های که دارم  اما دلم نمیخواد ازدواج کنم ، به خودم میگم بعد از بابا اجباری نیس و بعد از بابا میتونم زندگیم رو دست بگیرم و به دل خودم تفریح و زندگی کنم ، دیر و زود داره اما سوخت و ساز نداره ، اما اگه ازدواج کنم فقط یه مسیر روبرومه که فقط باید سعی کنم از نوع دیگری به تطابق و تعادل با یه خانواده جدید برسونمش.  

و معیارهام سخت تر و خاص تر شدن . مثلا نمیخوام و نمیتونم با مادرشوهر زندگی کنم و ازش پرستاری کنم . یه عمر پرستاری کردم اگه قرار به رفتن باشه دیگه دلم نمیخواد پرستار باشم . 

کلا کوچکتر بودم تصمیم گیری و گذشتن از یه چیزایی برام راحت تر بود اما حالا دیگه نه . 

شاید تغییر خوبی نباشه  اما میدونم که حداقل حالم رو از این چیزی که هست بدتر نمیکنم . 

این چند روز اونقدر ذهنم درگیر بوده که دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت و دچار دل آشوب شده بودم که بهترین تصمیم و انتخاب چیه ، دارم کم کم ذهنم رو ازش خالی میکنم . و پارک امروز خیلی به موقع بود . 

وای چه هوای سردی شده بود کیییف کردم . مثلا تازه سرماخوردگی  م خوب شده ولی همش میگم تو این شهر و استان مگه چقدر سرما داریم 


جایزه خودم

از دیروز عصر چنان سردردی گرفتم که خدا میدونه . از درد نخوابیدم و درد  کشیدم تا تقریبا ساعت یک ظهر . و یه  موضوع خواستگاری  هم پیش اومده بود که کلا حس کردم شیره وجودم کشیده شده . حتی نای چک کردن گوشیم رو نداشتم . رو سفارشم هم کار نکردم . با بی جونی تا خیاط رفتم چون نوبت داده بود و بعدش تصمیم گرفتم برم پیشونیم بوتاکس کنم ، هم به دلیل رفع خط ها و چروک های ریز و هم درمانی برای سردردم ، البته فعلا دکتر نقاط میگرن رو کامل بوتاکس نزد و مراجعات بعدی کامل میشه . 

مدتی بود به این کار فکر میکردم و چند مورد دیدم که خیلی هم راضی بودن . حقوق قلمچی و زبانکده  رو دادن چون آخر ترم بود و گفتم یه کاری برای پوستم بکنم ، و از حالا جلوی از بین رفتن سلامتی پوستم رو بگیرم . دیگه بعد ۴ ماه زحمت ، به نظرم جایزه خوب و با ارزشی بود . 

نتیجه کاملش تو دو هفته معلوم میشه و میام بتون میگم که اگه دوس داشتید انجام بدید. 

یه بوس بده ...

نشسته بودم رو صندلی اومده دم گوشم میگه میخوااام بوست کنم ، با یه لحن خجالت که انگار نمیخواد کسی متوجه رفتارش بشه ، من ذوق مرگ میشم چون واقعا خودمم دوسش دارم . 

برای اطمینان با لحن سوالی میگم میخوای بوسم کنی؟ سرش رو به علامت تایید تکون میده . ماسک میدم پایین میگم بیا ببوس . یه بوس کوچولو میزنه به گونه م . حالا من فرصت رو غنیمت میبینم و میگم حالا منم اجازه دارم بوست کنم ، بازم فقط سرش رو به تایید تکون میده و منم یه بوس کوچولو میذارم رو گونه کوچولوش . انگار گونه ش جای بوس بزرگتری نداره ... و یا بخاطر ملاحظات بیماری هر دومون میترسیم بوس بزرگتری به هم بدیم . 

چقدر درخواستش رو دوس داشتم و چقدر ذوق کردم . 


شاگردم یه دختربچه حدودا ۵ ساله ست با یه جثه کوچولو که بوسش رو به من هدیه داد . 



من هنوزم که هنوزه همه جا با ماسک میرم به غیر از پیاده روی ها . هربار با خودم تصمیم میگیرم که دیگه ماسک نزنم ، خبر افزایش پیک میشنوم و پشیمون میشم . همه این مدت من بی ماسک نبودم. الانم که سرما خوردم تو خونه و حتی شب که خوابم ماسک میزنم که مبادا اهل خونه مریض بشن ، اگه مریض بشن مشکلات خودم بیشتر میشه .